۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

از وبلاگ دیگران

مرد ایرونی تکه !!!

چند شب پیش در منزل دوستی بودم، زوجی از دوستانم ، برای شام و گپ زدن. و بعد از شام خانمی که از قبل هم با او آشنا بودم به جمع پیوست. شده بودیم سه زن و یک مرد ـ زوج صاحب خانه ، که زن و شوهر هستند و من و خانمی که بعدا به جمع به پیوست ـ و صحبت ها گل انداخت. از دری به دیواری رسیدیم و سر درد دل باز شد. اول بین من و مرد خانه :)) ـ می بینید برای نیاوردن اسم دوستان مجبور میشوم از چه الغابی استفاده کنم ؟ ـ که آشناهای مشترکی داشتیم ، در مورد انسانهای بی پرنسیپی که حتی به پرنسیبپ های اولیه ی روابط انسانی نیز آشنا نبودند و احترام نمیگذاشتند و بعد همگانی تر شد.
در این جمع من و خانمی که بعدا به ما ملحق شد زنان مجرد بودیم. و آن خانم از یکی از تجارب خود صحبت کرد. در مورد دو تن از آقایان شاعر و روشنفکر مقیم استکهلم.
آقای ج شاعر استکهلم نشین ، سالهاست که با این خانم دوستی خانوادگی دارند. او تعریف میکرد :
در مجلسی نشسته بودم . آقای جیم در این سوی من و آقای الف در آن سوی من نشسته بودند. انگار یکی دو گیلاس زیادی خورده بودم ، بلند شدم به دست شویی رفتم و وقتی برگشتم دیدم که آقای الف بیرون دست شویی منتظر من ایستاده است. دستش را تکیه داده است به دیوار و مستانه گفت : شب چی کار میکنی ؟ گفتم : میروم خانه .گفت : خوب من هم می آیم. یا تو بیا به خانه ی من . خانم م در بازنگری این خاطرات و تعریف آن رنگ چهره اش عوض شده بود. خشم و عصبانیت از صورتش آشکار بود. ادامه داد که مرد را یه جوری دست به سر کرده است . بعدها یکی از دوستانش با او تماس میگیرد و میگوید که آقای الف دنبال شماره تلفن اوست. خودش با آقای الف تماس میگیرد و از او دلیل برخوردش را میپرسد و آقای الف به او میگوید که آن شب مست بوده و بلند می خندیده ، و آقای ج ـ همان آقایی که با خانم م سالهاست آشنایی خانوادگی دارد ـ به الف گفته بوده که م دارد به او نخ میدهد.
ادامه میدهد که با ج تماس گرفتم و به او گفتم که این چه حرفی بود که زده است ، و ج به او میگوید که بالاخره آدم باید مسئولیت رفتارش را به عهده بگیرد.
خانم میم میگفت : شاید من یکی دو گیلاس زیادی خورده بودم. شاید مست بودم ، شاید تلو میخوردم ، شاید بلند می خندیدم ، ولی آقای ج که سالهاست دوست من است نباید سعی میکرد مرا جمع و جور کند و سعی کند مرا به سلامت به خانه برساند ؟ عوض این باید سعی کند که این رل را بازی کند و به کسی بگوید که من به او نخ میدهم ؟
و من به فکر افتادم .
دیده ام مردانی را که مست میکنند و مردان دیگر ـ دوستانشان ـ ایشان را جمع میکنند یا کارهایشان را توجیه میکنند:" بابا مست بود و نفهمید. بابا مست بود و فحش داد ، حالیش نبود. بابا مست بود" .
خوب اینجا هم خانمی مست بوده ، مردی از دوستانش تصمیم میگیرد او را با یک نفر دیگر هم خوابه کند ؟ چرا ؟ که باید مسئول رفتار خودش باشد ؟
آیا اگر یکی از مردان که دوست آقای ج بود مست میکرد ، و مثلا به دیگران میخندید ، آیا آقای ج همین رفتار را میکرد ؟
چرا مستی یک زن نخ دادن ترجمه میشود و موجب نگاه بد دیگران به او میشود و مستی یک مرد تنها موجب این می شود که دوستانش بیشتر هوایش را داشته باشند ؟

آن شب خیلی صحبت کردیم. و خاطرات ناخوشی زنده شد. از جماعتی که من و مرد خانه آنها را خوب میشناختیم.
این خاطرات را در آنجا و مقداری از آنها را در راه با خودم مرور کردم. مقداری از آنها را در اینجا مینویسم. از آقایان با حرف اول اسمشان نام میبرم و احتمالا چیزی که به آن مشهور هستند. مثلا شغل یا مشغله شان. این بیشتر برای روشن شدن آن است که بدانیم با انسانهایی طرف هستیم که ادعای ایشان دنیا را برداشته است. درحالی که در ابتدایی ترین روابط انسانی ناتوان هستند. این روابط مربوط به چند سال پیش است. بین سالهای 95 تا دو هزار . وقتی که هنوز معتقد بودم که این آدمها " روشنفکر " هستند.
قبل از هر چیز بگویم که این صحبت ها دروغ نیست. اغراق نیست. واقعیت است. بعضی از جمله های حاشیه ای شاید جلو و عقب شده باشند چون که ماجرا مربوط به مدتی پیش است. ولی جمله های کلیدی همان هستند که بودند. دقیقا و کلمه به کلمه همان هستند که بودند.

آقای الف ـ اتفاقا این آقای الف همان آقای الف ِ بالایی است ـ روشنفکر است. ادعایش این است که کتاب از دستش نمی افتد و همیشه در حال خواندن است. با او چند بار در اینجا و آنجا برخورد داشتم. در یک مهمانی در خانه ام به همراه دوست دیگری حضور یافت . بسیار صمیمانه و مهربان برخورد میکرد. جنوبی بود و گاهی عشوه ای می آمد که من به حساب سادگی روستایی اش گذاشته بودم. ( حال آنکه این حساب من از خریت خودم بود ) متوجه شدم که فرزندی از همزیستی قبلی اش دارد . در آن زمان دخترم یک پلی استیشن داشت که دیگر با آن بازی نمیکرد. مدل قدیمی بود و بسیار بزرگ و حقیقتا میخواستم از شرش خلاص شوم. روزی به الف تلفن کردم و گفتم که این پلی استیشن را دارم و اگر مایل است میتواند آن را برای پسرش ببرد. اما از آنجایی که بسته ی بزرگی است ، من حوصله ی حمالی اش را ندارم و خودش باید بیاید و ببرد. از این مسئله استقبال کرد و قرار شد که آخر هفته برای بردن پلی استیشن بیاید.
به فاصله یک روز یکی دیگر از آشنایان زنگ میزند . دوست نزدیک آقای الف بود . با قدری تشر به من میگوید که روابط را نمیشناسم و مردم را نمیشناسم. وقتی از او پرسیدیم چه شده گفت که . آقای الف به او ماجرای پلی استیشن را گفته است. و گفته است که من دارم به او نخ میدهم و ماجرای پلی استیشن بهانه است. آقای الف با بزرگواری ادامه داده بود که بدش نمی آید با من چند باری بخوابد ، ولی من که زن زندگی نیستم.
پلی استیشن بعدها به یک نفر دیگر داده شد. این بار به یک خانم پیشنهادش را کردم تا موضوع نخ دادن به حساب نیاید.

آقای م. معلم فلسفه در مدارس سوئد.
او را چند بار در این جا و آنجا دیده بودم. یک بار صحبتی سر فلسفه داشتیم . میدانستم که معلم فلسفه است و به او گفته بودم که دارم در مورد اگزیستانسیالیسم مطالعه میکنم و پرسیده بودم که آیا میتوانم کتابی قرض کنم یا نه. گفته بود که تمام کتابهای لازم را دارد و میتوانم به خانه اش بروم و انتخاب کنم. قراری گذاشتیم و به خانه اش رفتم. راستش را بگویم از او بدم نمی آمد . وقتی به خانه اش رفتم ، با شیشه کنیاک در روی میز منتظرم بود. گفتم که مشروب نمیخورم و قهوه کافی است. به سراغ کتابها رفتم و دیدم تقریبا تمام کتابهایی را که به آنها نیاز داشتم دارد. از او پرسیدم چند کتاب میتوانم بردارم؟ گفت هر چه دلت خواست . پرسیدم تا چند وقت میتوانم نگاهشان دارم ؟ گفت تا هر وقت دلت خواست. من هم مثل لر دوغ ندیده ...کوله پشتی ام را پر کردم. و بعد از کمی صحبت گفتم که بروم. دم در مرا بوسید و از من خواست که قدری بیشتر بمانم. از او بدم نمی آمد. کوله پشتی ام را زمین گذاشتم و فنجانی قهوه و لیوانی کنیاک برای خودش ریخت. شروع کردیم به صحبت. در صحبت هایش گفت که توقع نداشت زود بروم و کلی رویا در سر داشته. در گفتن این حرفها نگاهی به تخت که در گوشه ی آپارتمان یک اتاقه اش بود میکرد. قدری دلم گرفت " مرا چه فرض کرده بود ؟ اول آشنایی و رختخواب ؟ " شروع کرد به صحبت کردن از روابط قبلی اش ، نمیدانستم به چه دلیل دارد اینها را برای من میگوید . ولی قبلا هم دیده بودم که مردان چنین میکنند. ( یکی از آقایان حتی عکسهای دوست دخترهای قبلی را به من نشان داده بود ) در میان صحبت ها گفت که با مردی رابطه داشته . برایم بسیار جالب آمد.پرسیدم : تو هموسکسوئل هستی یا بای سکسوئل ؟ تکانی خورد ، انگار که احساس کرد موقعیتی ، احتمالا یک همخوابگی دارد از کفش می رود و به سرعت گفت : نه بابا ، اون طوری که نه ، من فاعل بودم ، می کردم !!!!!
دیگر نتوانستم چیزی بگویم. کیفم را برداشتم و زدم بیرون . داشتم خفه میشدم. به خانه که رسیدم به دست شویی رفتم و دهانم را مدت زیادی با مسواک به شدت شستم تا طعم و آلودگی بوسه اش را از دهانم پاک کنم.
چند شب بعد زنگ زد ، گفت : خبری ازت نشد. گفتم که کار دارم. و چند شب بعد زنگ زد و گفت که چند تا از کتابها را لازم دارد،. نگفتم که حرف قبلی اش غیر از این بوده است. به او گفتم که چه وقتی برایش مناسب است که کتابها را به دستش برسانم ؟ گفت که فردا شب که کار دارد و بعد از ساعت 10 شب به خانه بر میگردد و از من خواست که دو شب بعد کتابها را برایش ببرم و تاکید کرد که چه ساعتی ببرم تا خودش هم باشد.
گفته بود که فردا شب خانه نخواهد بود و فردا شب آن روز ، حدود ساعت 6 بعد از ظهر ، به آپارتمانش رفتم و از دریچه ی نامه ، تمام کتابها را در خانه اش انداختم. دیگر نه من تماس گرفتم و نه او. شاید هنوز هم نمی داند که چه چیز او حال مرا به هم زد.

آقای ج ، شاعر :
در یک مهمانی کمی هم با هم رقصیدیم. کمی سرش گرم بود به من گفت : بعد از اینجا برنامه ات چیست ؟ و یک چشمک هم زد.
نگاهی بهش کردم و با طعنه گفتم : موهایم را می شورم
( نمیدانم با این اصطلاح آشنا هستید یا نه ، این اصطلاح در مواردی که کاری نداری ولی میخواهی به یک نفر بگویی که بی کاری از همکاری با او برایت مهمتر است استفاده میشود. طعنه از آن دارد که یعنی برو کنار باد بیاید. در اصل انگلیسی است ولی در سوئدهم زیاد استفاده میشود ). .
گفت : عزیزم ، موها را قبلش میشورند ، یا بعدش .
گفتم : نه جان تو ، اگه با تو باشه ، موها با به جایش هم میشود شست .و میدانم که لذتش خیلی خیلی هم بیشتر است.

آقای ه . شاعر
قبلا دورادور همدیگر را میشناختیم .در مجلسی با هم به صحبت نشستیم. و آن روز حتی حس کردم زیاد از من خوشش نمی آید چون چند جا بد جوری جوابش را دادم و به قولی حالش را تا حدودی گرفتم . من تصمیم گرفتم زودتر مجلس را ترک کنم و به خانه بروم و داشتم وسایلم را جمع میکردم که سر بلند کردم و از همه خداحافظی کردم و دیدم که او نیست. از دوستانش خواستم از قول من با او خداحافظی کنند. وقتی از ساختمان خارج شدم او را دیدم که بیرون در ایستاده است. پرسید که کجا میروم و گفتم که برایش پیغام خداحافظی گذاشته ام و دارم به خانه میروم، گفت که با من تا ایستگاه قطار می آید.
تا ایستگاه صحبت کرد و از خودش گفت و وقتی به ایستگاه رسیدیم گفتم که باید این قطار را بگیرم. خواهش کرد که صبر کنم و قطار بعدی را بگیرم. روی نیمکتی نشتیم . سوال کرد : مهشید امشب چه کار میکنی ؟ گفتم : میرم خونه دیگه. گفت : بیا با هم باشیم . خودم را قدری زدم به خریت. گفتم : بودیم دیگه ، صحبت کردیم. گفت : نه ، بیا امشب با هم باشیم. میخواهم در آغوشت بگیرم و نوازشت کنم.میخواهم با تو باشم.
نمیدانم واکنش شما به چنین صحبتی چیست . بهتان بر میخورد ؟ فحش میدهید ؟ بلند میشوید و توی سر طرف میکوبید ؟ یا ...
اما من راستش اصلا از حرفش بدم نیامد. جسارت و صداقتی در گفتارش بود که جذب میکرد. او هم نگاه میکرد که واکنش مرا ببیند.
خندیدم و گفتم که از این پیشنهادش flatter شده ام
ـ کلمه ی فارسی پیدا نکردم ، در همانجا هم کلمه ی سوئدی و انگلیسی استفاده کردم.و اضافه کردم که من اینجوری رابطه نمیگیرم . قدری فکر کرد و گفت : وقت لازم داری ! اشکالی ندارد ، وقت میدهیم
شماره تلفنم را خواست. و شماره را به او دادم.از من پرسید که چقدر با قطار در راه هستم و گفتم که حدود بیست دقیقه .
وقتی که قطار آمد از او جدا شدم. احساس بدی نداشتم.
به خانه که رسیدم ، به محض اینکه درب را بستم زنگ تلفن به صدا در آمد. خودش بود. صحبت کردیم و قرار گذاشتیم که فردایش همدیگر را ببینیم . گفت که مقداری از شعرهایش را برایم می آورد.
فردایش در کافه ای ، با شعر و قهوه و گپ و صحبت ساعتی گذشت . باز مرا تا ایستگاه قطار همراهی کرد. در ایستگاه از من پرسید : خوب نظرت چیست ؟ گفتم : همصحبتی با تو برایم خوشایند است. مایل هستم تو را در جمله دوستان خودم داشته باشم.
گفت : اون که جای خود. ولی حرفی که زدم ؟ من میخواهم با هم باشیم .
گفتم : من اینطوری رابطه نمیگیرم.
گفت : اوکی ، وقت لازم داری. وقت میدهیم.
چند بار دیگر همدیگر را دیدیم. و هر دفعه در آخر قدم زدن یا قهوه خوردن همین سوال را میکرد.
یک بار به او گفتم : ببین ، من خیلی از مصاحبت با تو لذت میبرم و حتی یاد میگیرم. ولی اینقدر این سوال را تکرار نکن. اینطوری چیزی را به رابطه تحمیل میکنی درحالی که این روابط باید خود انگیخته باشند . گفت : آخر تو وقتت را داشته ای . گفتم که عزیز ، تو یک دوست خوب میتوانی باشی ، ولی من ابدا میل جنسی به تو ندارم . گفت : اون درست میشه . گفتم : یعنی چی که درست میشه ؟ گفت : با یه مقدار بوس و بغل و اینا. درست میشه .
دیگه داشت مسئله قاطی میشد.
گفتم : ببین . برخوردت در ابتدا خیلی زیبا بود. غیر از بقیه بود . حتی به نظر من خیلی هم مدرن بود. ولی داری غر میزنی. انگار که شرط رابطه ی من و تو این است که به تو بگویم که دارم روی پیشنهادت فکر میکنم. این که بهت بگم الان مثلا سوم سپتامبر است و ما تا آخر سپتامبر حتما همخوابه خواهیم شد . رفتارت جوری است که انگار شرط دوستی ما هم بستری است. و من نمیتوانم زیر این فشار با کسی دوست باشم . گفتم که همچنان مایل هستم با او دوست بمانم. اگر او میتواند دوستی ساده ای را بین ما بپذیرد.
دوستی ما همان جا ختم شد.
در مورد آقای ه باید این را هم اضافه کنم که هنوز یکی از کسانی است که هر وقت همدیگر را می بینیم، همچنان سلام و علیک میکنیم و به هم احترام متقابل میگذاریم. این را باید اضافه کنم که رفتار او در اولین دیدار برایم جذاب و صادق و گستاخانه بود. باید این را اضافه کنم که در تمام مدتی که با هم دوست بودیم ، هرگز تعرضی از او ندیدم و هرگز بی احترام نبود. اگر این نق زدن بر سر همبستری نبود ، شاید میتوانستیم هنوز هم دوستان خوبی باقی بمانیم.

آقای ع. مترجم از جمله متون فمینیستی
با آقای ع مدت زیادی دوست بودیم. دوست پسرم نبود . در این مدت دوستی او چند دوست دختر عوض کرد و من هم چند دوست پسر ، و دوستی ما ادامه داشت. خیلی از ناهنجاری هایش را میدیدم ولی ـ به غلط ـ نادیده میگرفتم. و واقعیت این است که عیب از خود من هم بود. من برای دوستی با او ـ امروز معتقدم که بسیار اشتباه بزرگی بود ـ ارزش زیاد از حدی قائل بودم و موجب میشد که بسیاری از ناهنجاری های رفتاری و اخلاقی اش را ندید بگیرم. البته بسیاری از ناهنجاری هایش را نیز بعد از اینکه دوستی مان قطع شد از دیگران شنیدم. چیزهایی که شاید بسیار تعیین کننده می بود در انتخاب او به عنوان دوست و اگر از ابتدا از آنها با خبر بودم ، این انتخاب غلط را نمیکردم.
بعضی ناصداقتی هایش بین ما فاصله انداخت و روابط ما کمتر شد ولی همچنان دوست هم به شمار می آمدیم.
مدتی برای سفر به کشور دیگری رفت و از طریق یکی از دوستانش ـ و نه خودش ـ خبر شدم که ازدواج کرده است. با دختری بسیار جوانتر از خودش و غیر ایرانی. انگار که مایل بود چیزی را به کسی ـ شاید همسر اولش ـ ثابت کند. ناصداقتی اش در برنامه ریزی این ازدواج و ناصداقتی اش در ادامه ی روابط دیگر ، رابطه ی ما را کم و کمتر کرد.
وقتی از او دلیل این ازدواج عجیبش را پرسیدم و پرسیدم که آخر چرا ازدواج و چرا با او فقط زندگی نکرده ای ؟ دلایل عجیب و غریبی آورد ، یک سناریو ترسیم کرد که بیشتر به فیلمهای مافیایی شبیه بود. شاید دلیل بزرگش علاقه ی او به فیلم پدر خوانده بود و فکر میکرد شاید حالا که موقتا سر از ایتالیا در آورده است ، لابد تمام ایتالیا دون کارلئونه است.
بعدها شنیدم که نزد دیگران گفته که نمیداند با من چه کند ، چون من بسیار عاشقش هستم و از ازدواجش بسیار ضربه خورده ام و او هرگز دلش نمیخواست به من آزار برساند.
ازدواج او بعد از چند وقت به طلاق منجر شد. دخترک به کشورش برگشت. در استکهلم در جمع دوستانش برایش دست گرفتند و هروقت برای رفتن به دستشویی و از این قبیل از جمع جدا میشد و کسی میپرسید فلانی کجاست ، جواب این بود که رفته زن بستونه.
رابطه با او البته به من ضربه زد. اما نه به این خاطر که عاشقش بودم. هرگز عاشقش نبودم و فکر میکنم اگر رابطه ی تنگاتنگی میداشتیم شاید مدتها پیش از او می بریدم. نا صداقتی هایی که در او دیدم که گاه تا سر حد پلیدی میرفت ، مرا تا مدتها نسبت به دوستی با مردان و اینکه مردان توانایی دوستی با زنان را دارند نا امید کرد.

آقای ب . نویسنده . مدتی به عنوان پارتنر در زندگی من حضور پیدا کرد ، آسمان را سوراخ کرده بود که عشق بزرگ زندگی اش را پیدا کرده . من همیشه به او میگفتم که عاشقش نیستم ولی از او خوشم می آید چون بامزه بود. خیلی ساده بگویم ، مرا میخنداند و این را به خودش هم گفته بودم . او همیشه قیافه ی غمگینی به خود میگرفت و میگفت بیچاره تر از عاشقی که نتواند معشوق را عاشق کند وجود ندارد.
دقیقا یادم نیست سر چه ماجرایی رابطه ی ما کدر شد . او چند هفته ای در گیر و دار رفتن و آمدن و واسطه کردن دوستان بود که خبردار شدم که زنی از او آبستن است. وقتی با این خانم صحبت کردم دیدم که در تمام مدتی که ما با هم رابطه داشتیم ، او با آن خانم هم رابطه داشته است. وقتی با ب صحبت کردم و توضیح خواستم توضیحی که داد اشکم را در آورد ، از خنده البته. توضیح آقای ب این بود که آن خانم دائما به او تجاوز میکرده است. و او در تمام این مدت به طور مرتب مورد تجاوز آن خانم قرار میگرفته است.بهتان گفتم که مرا میخنداند. نگفتم ؟

کمی هم از خانم ایرانی روشنفکر بگویم تا زیاد بی انصافی نکرده باشم . چون معتقدم که زنان ایرانی در این فرهنگ همانقدر مقصر هستند که مردان . :
خانم م ( راستش همه کاره ، لا اقل اگر از خودش بپرسی این ادعا را دارد ). ایشان را در یک برنامه دیدم ، با چند تن از آشنایان ایستاده بودیم. دو سه تا از آقایان داشتند به ما نزدیک میشدند. خانم م گفت : نیمه ی دیگر من داره میاد. گفتم : آها ؟ این آقا همسر شما هستند ؟ نمیدانستم. خانم م گفت : چشمت را گرفته ؟ اگر میخواهی برش دار. گفتم : مالی نیست . بیخ ریش صاحابش .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر