۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

سخنرانی استیو جابز در دانشگاه استنفورد در جمع فارغ التحصیلان در مورد زندگی اش

سخنرانی استیو جابز در دانشگاه استنفورد در جمع فارغ التحصیلان در مورد زندگی اش
من امروز خیلی خوشحال هستم که در مراسم فارغ التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاههای دنیا درس می خوانید هستم من هیچ وقت از دانشگاه فارغ التحصیل نشدم امروز می خواهم داستان زندگی ام را براتون بگم خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است
اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط هستش
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج ریب ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال نیم پس از ترک دانشگاه به دانشگاه می امدم و می میرفتمو خوب حالا می خواهم بهتون بگم من چرا ترک تحصیل کردم
زندگی و مبارزه من قبل از تولدم شروع شد مادر بیو لوژیکی من یک دانشجو مجرد بود که تصمیم گرفته بود من رو تو لیست پرورشگاه قرار بده تا یک خانواده من رو به فرزندی قبول کنه
اون شدیدا اعتقاد داشت که من رو یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کنند و همه چیز را برای این کار اماده کرده بود یک وکیل و زنش قبول کرده بودند من رو بعد از تولدم از مادرم تحویل بگیرند همه چیز اماده بود تا اینکه بعد از تولدم اون خانواده گفتند پسر نمی خواهند و دختر دوست دارن داشته باشند
اینجوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که ایا حاضر هستند که من را به فرزندی قبول کنند یا نه و اونها گفتند که حتما مادر بیو لوژی من بعدا فهمید که مادر من هیچ وقت ازدانشگاه فارغ التحصیل نشده بود وپدرم هیچ وقت دبیرستان را به پایا ن نرسانده بود
مادر من حاضر نشد مدارک مربوط به فرزند خواندگی من رو امضا کنه تا اینکه اونها قول دادند که تا وقتی من بزرگ شدم حتما من رو به دانشگاه بفرستند اینجوری شد که من هفده سال بعدش وارد کالج ریچ ریب شدم و بخاطر اینکه اون موقع اطلاعات من کم بود دانشگاهی انتخاب کردم که شهریه اش تقریبا برابر با دانشگاه استنفورد بود
وپس انداز عمر پدرو مادرم را بسرعت برای دانشگاه خرج می کردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه برای من فایده ای ندارد
هیچ ایده ای که می خوام با زندگی چکار کنم و دانشگاه چه جوری می تونه بمن کمک کنه نداشتم و به جای اینکه پس انداز پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی اعتقاد داشتم همه چیز درست می شود اولش یکمی وحشت داشتم ولی الان که نگاه می کنم می بینم اون بهترین تصمیم زندگی ام بود
زمانیکه من ترک تحصیل کردم بجای اینکه کلاسهای برم که اصلا بشون علاقه نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقها دوستشون داشتم زندگی در اون دوره واقعا برای من اسون نبود من اتاق نداشتم و در کف اتاق یکی از دوستانم می خوابیدم
من قرطی خالی پپسی رو به خاطر چند سنت پس می دادم تا باهاشون غذا بخورم من گاهی تا هفت مایل پیاده روی می کردم تا یک غذا مجانی تو یک کلیسا بخورم غذاهاشون رو دوست داشتم
من بخاطر حس کنجکاوی و الهام درونی تو راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه گرانبها شد
کالج ریب اون موقع یکی از بهترین تعلیمات خطاطی رو تو کشور می داد تمام پوسترها ی دانشگاه با خط زیبا خطاطی میشد و چون از برنامه عادی من ترک تحصیل کرده بودم من کلاسهای خطاطی رو برداشتم سبک اونها بسیار جالب بود وهنری و تاریخی بود
من خیلی ازش لذت می بردم امیدی نداشتم که کلاسهای خطاطی نقشی در زندگی حرفه ای من داشته باشه ولی ده سال بعد اون کلاسهاموقعه ای که ما داشتیم کامپیوتر مکینتاش رو طراحی می کردیم تا مهارتهای خطاطی من دوباره تو ذهنم برگشت
و من اونها رو تو طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم مکینتاش اولین کامپیوتر با فونت های هنری و گرافیکی قشنگ بود اگر من اون کلاسها ی خطاطی رو اون موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونتهای هنری الان رو نداشت همچنین ویندوز طراحی مک رو کپی کرد احتمالا هیچ کامپیوتری این طراحی رو نداشت
خوب می بینید ادم وقتی اینده رو نگاه می کنه شاید تاثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی گذشته را نگاه می کنی متوجه این ارتباطات این اتفاقات میشه این رویا تتون نره شما به یک چیزی باید اعتقاد داشته باشید و ایمان به شجاععتون به سرنوشتتون به زندگی تون و یا هرچیز دیگهای این چیزی که هیچ وقت من رو نا امید نکرده وخیلی تغییرات تو زندگی ام ایجاد کرده

داستان دوم من درمورد دوست داشتن و شکست است
من خوش شانس بودم که چیزهایی که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم من و همکارم هواز شرکت اپل رو تو گازاژ خونه پدر و مادر من وقتی بیست سال داشتم شروع کردم ما خیلی سخت کار می کردیم و به مدت 10 سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو میلیون دلاری که حدود 4 هزار نفر کارمند داشت ما جالب ترین مخلوق خودمون رو به بازار ارائه کردیم مکینتاش
یک سال از بعد از در امدن مکینتاش وقتی من فقط سی ساله بودم هیئت مدیره من رو اخراج کرد چطور ممکنه یک نفر می تونه از شرکتی که خودش تاسیس کرده اخراج بشه خیلی ساده
شرکت رشد کرده بود و یک نفر ی که فکر می کدیم توانایی خوبی برای اداره شرکت داشته باشهد استخدام کردهبودیم همه چیز خوب پیش می رفت تااینکه بعد از یکی دوسال در مورد استراژی اینده شرکت من با اختلاف پیدا کردم
و هیت مدیره از اون حمایت کرد ومن رسما از شرکتی که خودم تاسیس کرده بودم رسما اخراج شدم
احساس می کردم کل دست اورد زندگی ام رو از دست داده بودم حدودا چند ماهی نمی دونستم چکار باید بکنم من رسما شکست خورده بودم و دیگه جام تو سیلیکال ولی نبود
ولی احساسی در وجود من شروع به رشد کرد احساسی که من اون رو خیلی دوست داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند احساس شروع کردن از نو شاید من اون وقت متوجه نشده بودم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات من تو زندگی بود
سنگینی موفقیت با سبکی شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملا ازاد بودم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر