۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه






کلمات صحبت ها را بوجود می یارن و صحبتها حرفها مثل جعبه هایی که برای اتصال از سرزمینی و از جایی به جایی استفاده می شن وقتی نتونی حرفات رو به کسی که دوست داری بزنی و فاصله ها رو باش پر کنی می بری جایی که خریدار داشته باشه و اونجا برای پر کردن سرزمینهایی که ادمها رو از هم جدا کردن استفاده می کنی بیا نگذاریم فاصله ای بین ما باشه و اگر روزی فاصله ای افتاد بگذاریم جعبه های که داریم انها رو پر کنند

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

سوال خداوند

چون نمایش از زندگی گرفته و نوشته شده است اموزش نمایش به انسان فرصت می دهد زندگی رابیاموزد

خداوند از کسی نمی پرسد که ایا زندگی را می پذیرد یا نه زندگی را نمی توان انتخاب کرد باید قبول کنید تنهاپرسش این است که چگونه

سوال خداوند


زندگی من

بعضی ها وارد زندگی ما می شوند و خیلی سریع می روند بعضی ها برای مدتی می مانند روی قلب ما
ردپا باقی می گذارند و ما دیگر هیچ گاه همان که بودیم نیستیم

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

وقتی کودکان یاد می گیرند




وقتی کودکان یاد می گیرند

وقتی کودکان یاد می گیرند که خوشحالی در انچه شخص دارد یافت نمی شود بلکه در خود اوست
وقتی که یاد می گیرند که بخشیدن و بخشایش بیش از گرفتن و انتقام بار اور است
وقتی انان یاد می گیرند که رنج بردن با دلسوزی برای خود ارام نمی شود بلکه بوسیله چیرگی نتیجه گیری های درونی و قدرت روحی ارامش مساط می گردد
وقتی یاد می گیرند که نمی توان بر دنیای اطراف خود سلطه داشته باشند بلکه انان مالک روح خود هستند
وقتی یاد می گیرند با برتر دانستن دوستی برخودخواهی ونیز سازش بر غرور و گوش فرادادن به جای توصیه کردن ارتباط ها غنی تر می شوند
وقتی یاد می گیرند که از شخصی که برتر است متنفر نباشند بلکه از خود ان نفرت بیزاری بجویند
وقتی یاد می گیرند که دستگیری از دیگران لذت نهفته است نه در قدرت دروغین سرکوب کردن انان
وقتی یاد می گیرند که تعریف وتملق دیگران اغوا کننده است ولی بی معناست چنانچه همراه با احترام به خود نباشد
وقتی یاد می گیرند که ارزش زندگی به سالهایی نیست که به انوختن ثروت سپریی شده بلکه به لحظاتی است که شخص خود را وقف عقل امید های الهامبخش زدودن اشکها و لمس قلب ها می کند
وقتی یاد می گیرند که زیبایی انسان نه با چشم ها بلکه با قلب ها رویت می شود ودیگر انکه ممکن است زمان و شداید پوسته خارجی کسی را دگرگون کننداینها می توانند برشخصیت و موجودیت او تاثیر بگذارند
وقتی یاد می گیرند که در برابر قضاوت دیگران تامل کنند و بدانند که هر کس دارای صفات نیک و بد است و دیگر انکه حصور هریمکاز انها منوط به یاری داده شده یا رنجی است که از دیگری برده اند
وقتی یاد می گیرند که که به هر شخص موهبت بی نظیر موجودی استپنایی بودن داده شده است و مقصود از زندگی سهیم کردن جهان به بهترین وجه در ان موهبت است
وقتی بچه ها با این ارمانها اشنا می شوند و به هنر استفاده از انها در زندگی خوب وقوف می یابند انان دیگر بچه نیستند انان موهبت هایی به شمار می ایند برای کسانی که انان را می شناسند و نماد باارزشی هستند برای تمام جهان

ای دل


اه ای دل اگر کسی به تو بگوید که روح همچون جسم فانی است پاسخ بده که گل پژمرده می شود و از بین می رود ولی بذر ماندنی است این قانون خداوند است

قدرت خدا


اه ای دل اگر کسی به تو بگوید که روح همچون جسم فانی است پاسخ بده که گل پژمرده می شود و از بین می رود ولی بذر ماندنی است این قانون خداوند است

مهربانی

مهربانی زبانی است که لالها می توانند با ان سخن بگویند و ناشنوایان انرا بفهمند
زندگی برای دلسوزی امید و همدردی با مردمی که دوستشان داریم میگذرد بعضی اوقات زندگی خیلی کوتاه است بگذارید پروانه ها همیشه اهمیت رابطه با کسانی راکه دوست دارید به خاطرتان بیاورند

نکاتی که همیشه از یاد می برم


چیزی خوب یا بد نیست بلکه فکر است که ان را خوب یا بد می سازد
هر وقت با انسانی برخورد می کنید فرصتی برای ابراز محبت و برادری به دست می اورید

اگر درهای ادراک پاکیزه بود هر چیزی همان گونه به نظر می رسید که بود یعنی ابدی
اعتقاد دارم که خداوند افراد معینی را بر در سر راه زندگی ما قرار می دهند تا در مواقع مشکل به ما کمک کند اعتقاد دارم که این روش اوست که بگوید درست است من با تو هستم
راه اینکه احساس خوبی در مورد خود داشته باشی این است که باعث شوید فرد دیگری احساس بهتری بکند
تنها چیز واقعا مهم زندگی ، عشقی است که به یکدیگر داریم
تراژدی و کمدی دوجنبه واقعیت است دیدن تراژدی یا کمدی به دیدگاه ما بستگی دارد

زیباترین گل



زیبا ترین گل

وقتی که نشستم تا مطالعه کنم نیمکت پارک خالی بود در زیر شاخه های طویل و پیچیده درخت بید کهنسال دلسردی اززندگی دلیل خوبی برای اخم کردن شده بودچون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد واگر نومیدی برای خراب کردن روزم کفایت نمی کرد ، پسر جوانی با نفس بریده به من نزدیک شد از بازی کاملا خسته شده بود با سر کج شده درست مقابلم استاد و با هیجان بسیار گفت نگاه کن چه پیدا کرده ام
در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره رقت انگیزی ، با گلبرگهای پژمرده نباریدن باران کافی یا کم نوری از اوخواستم گل پژمرده اش را بردارد و برود بازی کند نیمه تبسمی کردم سپس سرم را برگرداندم ولی او بجای انکه دور شود در کنارم نشست و گل را جلو بینی اش گرفت وبا شگفتی فراوان گفت مطمئنا بوی خوبی می دهد و زیبا نیز هست به همین علت ان را چیدم بفرمایید این مال شما ست
ان علف هرزه داشت پژمرده میشد یا شده بود رنگی نداشت نارنجی زرد یا قرمز اما می دانستم که باید ان را بگیرم وگرنه امکان داشت که او هرگز نرود از این رو دستم را به سو گل دراز کرد م و پاسخ دادم این درست همان چیزی است که لازم دارم ولی اوبه جای اینکه گل را دردستم بگذارد ان را دروسط هوا نگه داشته بود بدون دلیل یا نقشه ای ان وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم پسری که علف هرزه را در دست داشت نمی توانست ببیند او کور بود لرزش صدا یم را شنیدم اشکهایم مانند خورشید می درخشید او تبسمی کرد و گفت قابلی ندارد سپس دوید و رفت تا بازی کند نا اگاه از اثری که بر من گذاشته بود انجا نشستم ور در شگفت شدم که چگونه او می تواند ببیند زنی در زیر درخت بید کهنسال نشسته و به حال خود تاسف می خورد چگونه اواز خود ازاری من اگاه بود شاید دلش از نعمت دید واقعی برخوردار بود توسط چشمان بچهای کور سرانجام توانستم ببینم مشکل از دنیا نبود مشکل از خود م بود و به جبران تمام ان زمانی که خودم کور بودم با خود عهد کردم زیبایی زندگی راببینم و قدر هر ثانیهای که مال من است بدانم و ان وقت ان گل پلاسیده را جلو بینب ام گرفتم و رایحهء گل سرخی زیبا را احساس کردم و وقتی که دید م ان پسر جوان علف هرز دیگری در دست دارد تبسمی کردم او در شرف تغییر زندگی مرد ساخورده دیگری بود

خدا را شکر


انسان با شخصیت در مشکلات جذبه ویژه می یابد چون با دست و پنجه نرم کردن با مشکلات است که می تواند از استعدادهای خود اگاه شود

خدا را برای معلولیت جسمی ام شکر می کنم چون از طریق انها خودم کارم و خدایم را یافته ام
همه تو فیق های بزرگ به زمان نیاز دارند
شکست تنها فرصتی است تا دوباره با هوشمندی بیشتری شروع کنید
لذتی که پس از فداکاری حاصل می شود همیشه شیرین ترین است
هر مشکل بزرگ تر باشد چیره شدن بر ان افتخاربیشتری می طلبد
هیچ چیز فوق العاده نیست اگر انرا به قسمتهای کوچک تقسیم کنید

کاش کوچیک بودیم

کاش کوچيک بوديم............ وقتي کوچيک بوديم دلمون بزرگ بود ولي حالا که بزرگ شديم بيشتر دلتنگيم. کاش کوچيک مي مونديم تا حرفامونو از نگاهمون بفهمن نه حالا که بزرگ شديم و فرياد که مي زنيم باز کسي حرفامونو نمي فهمه

مرگ چنین است

مرگ

مرگ
زندگی جاوید است و عشق فنا ناپذیر و مرگ تنها افق و چیزی نیست به جز حد دید ما
در ساحل دریا ایستاده ام
یک کشتی در کنارم بادبانهای سفیدش را در مفابل نسیم صبگاهی می گشاید و به سوی اقیانوس اب حرکت میکند
زیباست و نیرومند
ایستاده ام و ان را می بینم تا اینکه سرانجام همچون لکه ابری سفید در افق اویزان می شود
درست در جایی که اسمان و دریا باهم می امیزند
سپس کسی در کنارم می گوید ببین کشتی رفت
کجا رفته ؟ از دیدراس من خارج شده همین و بس
کشتی از نظر شکل و حجم درست به همان اندازهای است که در هنگام حرکت در کنار من بوده و کشتی قادر است وزن بارهای زندخه خود را به مقصد بندر مورد نظر دقیقا تحمل کند اندازه تقلیل یافته او در من است نه در او
ودرست در لحظهای که کسی در کنارم میگوید ببین کشتی رفت
چشمان دیگری هستند که به امدنش دوخته شده اند و صداهای دیگر حاضرند تا اماده فریاد شادی باشند
ببین کشتی می اید
و مرگ چنین است

نمایش


چون نمایش از زندگی گرفته و نوشته شده است اموزش نمایش به انسان فرصت می دهد زندگی رابیاموزد
خداوند از کسی نمی پرسد که ایا زندگی را می پذیرد یا نه زندگی را نمی توان انتخاب کرد باید قبول کنید تنهاپرسش این است که چگونه

در زندگی انقدر با سرعت نروید ...


در حدود ده سال پیش ریس جوان و خیلی موفقی بنام جاش با اتومبیلش از خیبانی در اطراف شیگاگو می گذشت ائو با جگوار شس سیلندر سیاه براقش که بیش از دو ماه نمی شد تحویل گرفته بود کمی سریع حرکت می کرد
او از وسط اتومبیلهای پارک شده می دید بچه ها چیزی را به سوی یکدیگر پرتاب می کنند وقتی متوجه دیدن چیزی شد سرعتش را کم کرد وقتی اتومبیلش را رد می شد بچه ها چیزی به سوی او پرتاب نکردند بلکه اجری پرتاب شد و به در براق اتومبیلش اصابت کرد
صدای ناهنجار ترمز دنده عقب زدده شد و چگوار به نقطه ای که اجر پرتاب شده بود برگشت جاش که از اتومبیل بیرون پرید بچه را گرفت و اورا به سوی اتومبیلی که در انجا متوقف شدهبود برد و با فریاد به ان بچه گفت این چه کاری بود که کردی خیالا می کنی که هستی این جگوار من است پرت کردن این اجر برات خیلی گران تمام می شود
جوانک با التماس گفت خواهش می کنم اقا خیلی متاسفم نمی دانستم چه کار دیگری بکنم من ان اجرا پرتاب کردم چون جز با این کار هیچ اتومبیلی توقف نمی کرد در حالی که ان پسر ان سوی اتومبیل متوقف شده را نشان میداد اشک از گونه هایش سرزیر بود گفت اقا او برادرم است او از صندلی چرخدارش افتاده و من نمی توانستم بلندش کنم سپس هق هق کنان از اقای رییس خواهش کرد ممکن است به من کمک کنید اورا روی صندلیش برگردانم خیلی سنگین است و زور من نمی رسد
ان رییس جوان نومیدانه سعی می کرد بغضش را فرو دهد سپس به ان جوان کمک کرد تا صندلی چرخدار برادرش را بلند کند سپس دو نفری برادر جوانک را بلند کرد و بر روی صندلی چرخدار ش قرار دادند
بازگشت او به سوی جگوار شش سیلندر براقش خیلی طولانی و دشوار به نظر می امد جاش در فرو رفته ء جگوارش را هرگز درست نکرد زیرا همیشه به خاطر او می اورد که در راه زندگی ان قدر سریع حرکت نکند که کسی مجبور باشد با پرتاب اجر توجه او را جلب کند

خوش قلبی یعنی چی


خوش قلبی یعنی چی

بعضی از افراد به دین و قو میت و نژاد کسی اهمیت نمی دهند بلکه به تنها چیزی که برایشان اهمیت دارد خوس قلبی فرد است و اگر انرا در کسی بیابم از نظر من کافی است بنظر من خوش قلبی معیار خوبی برای داوری کردن در باره دیگران است ولی من نمی دانم خوش قلبی چیست خوش قلبی یعنی چی ؟

چند نصیحت از بزرگان



چند نصیحت از بزرگان

۱.نهال دوستي واقعي آهسته رشد مي کند.
۲.بزرگتر از آرامش فکر هيچ خوشبختيي نيست.
۳.سخت نگيرييد.بر غم ها و نگراني هاي خود بخنديد تا ببينيد چگونه دود مي شوند و به هوا مي روند.
۴.هر وقت بتوانيم بعد از شکست لبخند بزنيم شجاع خواهيم بود.
۵.مايوس مباش زيرا ممکن است آخرين کليدي که در جيب داري قفل را بگشايد.
۶.اگر تورا دشمني مي باشد دلتنگ مشو که هر که را دشمني نباشدبي قدر و بها مي باشد.
۷.براي کسي که آهسته و پيوسته راه مي رود هيچ راهي دور نيست.
۸.زندگي خيلي جدي تر از آن است که بخواهيد درباره اش جدي صحبت کنيد.
۹.بهترين درمان براي قلب هاي شکسته اين است که دوباره بشکند.
۱۰.خوشبخترين انسان کسي است که خوشبختي را درون خانه ي خود جستجو کند.
۱۱.بهترين انتقام ها فراموشي و بخشش است.
۱۲.عالي ترين سلاح براي مغلوب کردن دشمن خونسردي است.
۱۳. عشق کد زندگي ست.
۱۴.عاشق شدن هنر نيست عاشق ماندن هنر است.
۱۵.زندگي به سه چيز پايدار است:اميد.صبر و گذشت.کسي که هر يکي اينها را داشته باشد هرگز فرو
نمي ريزد.
۱۶.صبر کليد پيروزي است.
۱۷.اين شکست ها هستند که مو فقيت ها را جذاب مي کنند.
۱۸. هميشه اميد داشته باش چون هميشه فردايي هست.

۱۹. شوخي شوخي به گذشته ها نگاه کنيد و جدي از آنها درس بگيريد.
۲۰. دوست آن نيست که يک دل به صد يار دهد دوست آن است که صد دل به يک يار دهد.
۲۱.محبت خرجي ندارد در حالي که مي تواند همه چيز را خريداري کند.
۲۲.انسان تا زماني که طعم تلخي ها را نچشد معناي خوشبختي را درک نمي کند
۲۳.غرور انسان را نابود مي کند.
۲۴.رازت را به کسي نگو ! وقتي خودت نمي تواني آن را حفظ کني چگونه از ديگران انتظار داري که آن را برايت حفظ کنند؟
۲۵.از زندگي هر آنچه لياقتش را داريم به ما مي رسد نه آنچه آرزويش را داريم.

درسهایی برای زندگی


درس هايي براي زندگي
پيرزني 91 ساله بعد از يك زندگي شرافتمندانه چشم از جهان فرو بست. وقتي خدا را ملاقات كرد از خدا چيزهايي پرسيد كه همواره دانستن آنها باعث آزارش شده بود.مگر غير از اين است كه تو خالق بشر هستي؟ مگر غير اين است كه همه را يكسان و برابر آفريدي؟ پس چرا مردم با هم رفتار بد دارند؟ خدا جواب داد هر انساني كه وارد زندگيتان مي شود درسي را به شما مي آموزد و با اين درسهاست كه چيزهاي مختلفي از زندگي، مردم و ارتباطات اجتماعي فرا مي گيريد.پيرزن كاملا گيچ شده بود، پس از آن خداوند شروع به شكافتن مساله نمود. وقتي شخصي به تو دروغ مي گويد به تو مي آموزد كه حقيقت هميشه آن گونه نيست كه وانمود مي كنند پس تو مي فهمي كه صداقت هميشه آشكار نيست. اگر مي خواهي از درون قلبهايشان مطلع شوي بايد نقابهايي را كه زده اند كنار بزني و ماسك خودت را هم برداري و اجازه دهي تا مردم خود واقعي تو را ببينند.وقتي كسي از تو چيزي را مي دزدد به تو مي آموزد كه هيچ چيز هميشگي نيست و اينكه هميشه قدر داشته هايت را بدان و از آنها نهايت استفاده را ببر ‌چرا كه ممكن است روزي آنها را از دست بدهي. حتي اگر اين داشتني ها، يك دوست خوب يا پدر و مادر و يا عزيزترين شخص زندگيت باشد. چرا كه فقط امروز آنها در كنار تو هستند و بايد قدر آنها را بداني. وقتي كسي به زندگيت لطمه و خسارتي وارد مي كند به تو مي فهماند كه پيمانهاي انساني ترد و شكننده هستند. پس محافظت و مراقبت از جسم و روحت بهترين كار ممكن است كه مي تواني انجام دهي.وقتي كسي تو را تحقير كرد به تو مي آموزد كه هيچ دو نفري مثل هم نيستند. اگر با مردمي مواجه شدي كه با تو فرق داشتند، از ظاهر وعمل آنها در موردشان قضاوت نكن به كنه و اصل آنها رخنه كن و آنگاه از قلبت نظر سنجي كن . وقتي كسي قلب تو را شكست به تو مي آموزد كه دوست داشتن هميشه اين معني را نمي دهد كه شخص مقابل هم تو را دوست داشته باشد اما با اين وجود به عشق پشت نكن چون وقتي شخص مناسبت را يافتي آرامش و لذتي را كه او همراه خود مي آورد تمام سختي هاي گذشته ات را مبدل به نيك فرجامي خواهد كرد.وقتي كسي با تو دشمني كرد به تو مي آموزد كه هر كسي ممكن است اشتباه كند در اين لحظه بهترين كاري كه مي تواني انجام دهي اين است كه آن شخص را بدون هيچ ريا و خودنمايي عفو كني، بخشيدن كساني كه باعث آزار شما مي شوند مشكل ترين كاري است كه مي توان انجام داد.وقتي كسي را كه دوست داشتي به تو خيانت مي كند به تو مي آموزد تا مقاوم نبودن در برابر وسوسه ها بزرگترين معضل بشر است. در برابر وسوسه ها مقاوم باشيد كه اگر به اين مهم عمل نماييد پاداشتان را ميگيريد.وقتي كسي تو را فريب مي دهد به تو مي آموزد كه حرص و آز ريشه در بدبختي دارد.از ته دل آرزو كن تا روياهايت به واقعيت بپيوندد اين اصلا مهم نيست كه خواسته هايت چقدر بزرگ باشند. به موفقيت هايت بينديش اما هرگز اجازه نده تا وسواس فكري بر اهدافت پيروز گردد. فكرهاي منفي را در تله مثبت انديشي نابود كن .وقتي كسي تو را مسخره مي كند به تو مي آموزد كه هيچ شخصي كامل نيست.مردم را با شايستگي هايي كه دارند بپذير و كم و كاستي هايشان را تحمل كن.هرگز شخصي را بخاطر عيوبي كه قادر به كنترل آن نيست از خود طرد مكن . پيرزن كه تا اين لحظه محو صحبت هاي خدا بود نگران اين مساله شد كه هيچ درسي توسط انسانهاي خوب به بشر داده نمي شود؟خدا گفت ظرفيت بشر براي دوست داشتن ، بزرگترين هديه من به بشر است هر عملي كه از عشق سر مي زند به تو درسي مي آموزد.وقتي كسي به تو عشق مي ورزد به تو مي آموزد كه عشق ،‌مهرباني، فروتني، صداقت، حسن نيت و بخشش مي تواند هر نوع شر و بدي را خنثي نمايند.در برابر هر عمل خير، عمل شري نيز وجود دارد اين تنها بشر است كه اختيار كنترل و برقراري توازن بين اعمال نيك و بد را دارد.وقتي در زندگي كسي وارد مي شويد ببينيد مي خواهيد چه درسي به او بدهيد... دوست داريد معلم عشق باشيد يا بدي؟ و وقتي با زندگي دنيوي وداع گفتيد براي من نيكي به ارمغان مي آوريد يا شر و بدي؟ براي خود راحتي بيشتر فراهم مي سازيد يا درد وعذابي سخت؟ شادي بيشتر ياغم بيشتر؟

مشکلات

جوانی بود که همواره از زندگی خود شکایت داشت . روزی از روزها فرد خردمندی از جوان در خواست نمک کرد . سپس به جوان گفت نمک را در درون یک جام آب ریخته و آن را بخورد و بعد از او پرسید که این آب چه مزه ای می دهد ؟
جوان آبی را که نوشیده بود ، ناگهان به بیرون ریخت و گفت : بسیار شور است .
فرد خردمند جوان را به سمت یک دریاچه هدایت کرد و از او خواست نمک را به دریاچه بریزد و سپس از آب دریاچه بنوشد . جوان آب را خورد و گفت : بسیار خنک و شیرین است . خردمند پرسید : آیا این آب شور است ؟
جوان جواب داد : نه شور نیست .
او سپس رو به جوان کرد و گفت : زندگی نیز همانند این نمک است . میزان تحمل ناراحتی ها و مشکلات زندگی برای انسان متفاوت است و برای همین هنگامی که انسان ناراحت شده و با مشکل روبرو می گردد ، باید روح و جسم خود را مانند یک دریاچه بزرگ کند تا بتواند با مشکلات مقابله کرده و زندگی شادی داشته باشد .

شوهر

اول مه سال 2003 ، در منطقه ای واقع در جنوب شرقی ترکیه زمین لرزه ای به قدرت 4/6 ریشتر بوقوع پیوست كه در گفتار برنامه امشب ما نيز در ارتباط با داستان واقعي در جريان همين زمين لرزه است .
" شندلا " و شوهرش " لمی " زوج خبرنگاري بودند كه تنها دو سال از ازدواج آنان سپري گشته بود . 30 آوریل سال 2003 میلادی سالگرد ازدواج آنان بود . عصر همین روز " شندلا " شام با شکوهي برای شوهرش تهیه کرد . اما شوهرش در بازگشت به خانه تاخير داشت . " شندلا " از ساعت 19 تا 23 شب در انتظار رسيدن وي بود و شام ديگر سرد شده بود . زن كه بسیار عصبانی شده بود گمان مي كرد كه همسرش نسبت به سالگرد ازدواج آنان بي اعتناست و تنها در انديشه رفع امور خود مي باشد . او كه غمگين به نظر مي رسد بر روي تختخوابش درازكش شد .
در همين اثنا بود كه متوجه شد شوهرش به خانه بازگشته است و گام هايش نشانگر خستگي مفرط اوست . " لمی " وارد اتاق خواب شد و از همسر خود عذرخواهی کرد و گفت امروز یک مصاحبه ویژه داشته است و به همين دليل فراموش كرد كه امروز سالگرد ازدواج آنهاست . " شندلا " در حالي اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت كه حتی سالگرد ازدواج ما را فراموش کردی . اكنون بايد در اين باره كه آيا بايد به زندگي خود ادامه دهيم يا خير ؛ تصميم بگيريم . آن شب هر دو در اتاق هاي جداگانه سپري كردند .
اما اين همان شب ناگوار بود ؛ شب وقوع زمین لرزه ." شندلا " كه هراسناك از خواب برخاسته بود خود را در ميان خرابه ها مدفون ديد و از ترس دايما نام شوهرش را برزبان مي راند . اما ناگهان صداي همسرش را در کنار خود شنید كه مي گفت : عزیزم ، نترس . من اینجا هستم . صدای شوهرش بار ديگر اميد به ادامه زندگي را در او زنده كرد . همسر او را تسلي داد و دايما از او مي خواست كه نگران نباشد و از هيچ چيز نهراسد . مرد در همين لحظه پرسيد قرار بود هديه اي به من بدهي الان بگو كه آن هديه چيست ؟ " شندلا " پس از لحظه ای خاموشی گفت : باردار هستم . " لمی " ساکت شد زیرا انتظار نداشت که در چنین وضعی این خبر خوش را بشنود .
" شندلا " به شوهرش گفت که می خواهد بخوابد . شوهر با عجله فریاد زد : اكنون نبايد بخوابی ! زيرا ديگر بيدار نخواهي شد . او از همسرش خواست كه نااميد نشود و مي گفت كه كودك ما مادرش را صدا مي زند . مرد شروع به كنار زدن مخروبه ها كرد تا در كنار زن قرار گيرد و از او بخواهد كه بيدار بماند و مقاومت كند . اما به دليل بروز پس لرزه ها بخشي از خرابه هاي ساختمان به روي " لمي " ريخت و او را مجروح كرد . مرد شروع به تعريف كردن حکایت و لطایف برای " شندلا " كرد . آواز می خواند و زندگی سعادتمندشان در آینده را تشریح می کرد . " شندلا " ضمن آنکه به شوهر گوش می داد ، لب هايش را نيز گاز می گرفت كه از هوش نرود .
هنگامی که امدادگران " شندلا " را از زير آوار بيرون كشيدند ؛ او به آنان گفت که شوهرش نیز در زير آوار است و هنوز زنده مي باشد . ولي امدادرسانان جسد " لمي " را از زير آوار بيرون آورده بودند . در کنار او یک ضبط صوت ديده مي شد. در واقع ، به منظور آنکه " شندلا " را بیدار کند ، به طور مداوم صحبت می کرد . اما در آن موقع پي برده بود كه در خواهد گذشت . به همين سبب صداي خود را بر روي ضبط صوتي كه در نزديكي خود يافته بود و مي توانست براي مدت چهار ساعت صدا پخش كند ؛ ضبط كرد و در اين مدت نيز با تحمل درد صداها و آوازها را بر روي اين دستگاه ضبط كرد. صداي ضبط شده لمي بر روي نوار ضبط همه را به گريه انداخت و اشكها سرازير شد . " شندلا " پس از اين حادثه پي برد كه شوهرش هرگز عشق خانوادگي خود را فراموش نكرده و با اين دروغ زيبا جان او و فرزندش را نجات داده است

برادر

روزی از روزها پسری با خواهر کوچک خود زندگی می کرد و نسبت به این نیز علاقه بسیار داشت . خواهر وی مبتلا به بیماری بود که بشدت به اهدای خون نیاز داشت . از آنجا که قیمت خون دربیمارستان بسیار گران بود ، پسر توانایی پرداخت آن را نداشت . اما به دلیل تشابه گروه خونی باخواهرش، با دادن خون به وی موافقت کرد و کار خونگیری انجام شد.
پس از مدتی پسر از پزشک معالج سئوال عجیبی کرد مبنی بر اینکه عمر وی چه زمانی به پایان خواهد رسید . در واقع این پسر جوان به رغم آنکه خود به خون نیاز داشت با این کار جانش را به خطر انداخت و خون مورد نیاز بدنش را به خواهرش اعطا کرد . با این حال دکتر در پاسخ او گفت نگرانی وجود ندارد و دادن خون عمر انسان را کاهش نمی دهد . پسر در حالی که برق شادی در چشمانش می درخشید پرسید : دکتر ، شما فکر می کنید که چند سال می توانم زندگی کنم ؟ دکتر جواب داد : صد سال . تو بسیار سالمی. پسر از خوشحالی شروع به دست زدن کرد و بعد با جدیدت گفت : آن زمان نیمی از خون خود را به خواهر می دهم تا هر دوی ما بتوانیم 50 سال زندگی کنیم .
همه حاضران از سادگی و صداقت این پسر به حیرت آمدند . در واقع این اقدام یک تعهد ساده کودکانه نبود بلکه تعهد انسانی برای نجات انسانی دیگر بود که در میان یک خواهر و برادر تجلی یافته بود

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

قدر چیزهایی که در زندگی داریم را بدانیم

روزی یک جوان در یک باغ وحش به عنوان پرورش دهنده حیوانات مشغول کار شد . پرورش دهنده با تجربه این باغ وحش به جوان گفت : برای پرورش یک اسب آبی بزرگ نباید زیاد به حیوان غذا داد و نباید چندان نگران گرسنگی آن بود . جوان با شنیدن این اظهارات متعجب شد و در این اندیشه بود که چرا نباید برای پرورش اسب آبی ؛ غذایی زیادی به این حیوان داد . به همین سبب او از عمل به توصیه نگهبان با تجربه حیوانان خودداری کرد و غذای زیادی برای اسب های آبی تدارک دید .

چند ماه بعد ، جوان متوجه شد که اسب آبی که پرورش داده است ، کوچکتر از اسب آبی است که آن مرد با تجربه پرورش داده است . جوان گمان می کرد که دو اسب آبی با یکدیگر تفاوت دارند . فرد با تجربه و سالخورده باغ وحش نیز سکوت اختیار کرد و حاضر شد که اسب آبی تحت پرورش خود را با اسب آبی تحت نظر جوان عوض کند . پس از چند ماه ، جوان دو باره متوجه شد که اسب آبی تحت پرورش مربی سالخورده بزرگتر از اسب آبی اوست و باز متعجب شد .

در این موقع ، مربی با تجربه به جوان گفت : اسب آبی که تو پرورش می دهی ، غذای زیادی دریافت می کند ؛ اما قدر آنها را نمی داند و بخوبی تغذیه نمی شود . به همین سبب جثه حیوان بزرگتر نشده است . اما اسب آبی من غذای زیادی ندارد . بهمین دلیل غذایی را که به او داده می شود بسیار گرامی می دارد و هر نوع غذایی که من به او می دهم ، تمام و کمال می خورد .

در باغ وحش دیگر ، مردی که میمون پرورش می داد ، همیشه غذاها را در گودال درخت پنهان می کرد . میمون ها نمی توانستند به آسانی غذا بدست آورند . آنان باید با زحمت غذا پیدا کرده و آن را از گودال بیرون می آوردند . به تدریج آنها بیرون آوردن غذا از گودال را با استفاده از شاخه درخت یاد گرفتند . مرد گفت : غذاهایی که او به میمون می دهد ، میمون ها بسیار دوست ندارند . در اوقات معمولی اگر این غذاها را به میمون ها بدهند ، میمون ها حتی به آن نگاه نمی کنند و آنها را نمی خورند . پنهان کردن غذا باعث می شود که میمونها نتوانند به آسانی غذا به دست بیاورند . بدین سبب اگر غذایی نصیب آنها شود ، بسیار خوشحال شده و با اشتها آن را می خورند .

پرورش دهندگان اسب آبی و میمون به این نتیجه رسیده بودند که نمی توانند " به خوبی " حیوانات را پرورش دهند . به عبارت دیگر ، آنان به حیوانات آموخته بودند که باید غذاهایی را که با زحمت به دست می آورند ، گرامی دارند .

آری دوستان ، در حقیقت ، ما در زندگی به بسیاری چیزها نیاز نداریم . ولی به دلیل آنکه با سعی و کوشش آنها را حاصل کردیم ، آنچه بدست آورده ایم گرامی می داریم . معمولا آن چیزهایی که در کنار ما نیست و به آسانی به دست نمی آوریم ، بسیار پرارزش است . حقیقتا بسیاری چیزها در کنار ماست که بعضا قدر آنها را نمی دانیم . آیا در زندگی تان چنین چیزهای با ارزشی وجود دارد که کمتر به آنها توجه می کنید و به آن اهمیت می دهید ؟ مثلا عشق به همسر ، عشق به اعضای خانواده و غیره ..... امید آنکه همه ما روزی قدر هر آنچه را در زندگی داریم ؛ بدانیم !

انسانیت

دو کشور بودند که که سالها درگیری مرزی داشتند . روزی از روزها ، ژنرال کشور اول با یک دوربین در حال شناسایی ایستگاه ارتش کشور دوم بود . ناگهان متوجه شد که نفرات ارتش کشور دوم به غیر از چند سرباز که سر کشیک بودند ، در میدانی جمع شده و چند دکتر با عجله ماده ای را به سربازان تزریق می کنند .
ژنرال متعجب شد و در این اندیشه فرو رفت که مگر دشمن می خواهد وارد جنگ میکروبی شود که سربازانش را مایه کوبی می کند ؟ ژنرال دو باره با دوربین نگاه کرد . ولی این بار دید که به سربازان کشور دوم ماده ای تزریق نشده است . بلکه آنان خون جمع آوری می کنند . با این حال فکر کرد که جمع کردن خون چه فایده ای دارد ؟
چندی نگذشت که ژنرال اطلاعاتی از جاسوس خود در کشور دوم به دست آورد مبنی بر اینکه در دهکده ای در محل استقرار ارتش کشور دوم یک زن در شرف زاییدن بود . اما خون زیادی از او رفته بود و زن و بچه اش در وضع خطرناکی قرار داشتند و بی درنگ باید به آنها خون می رسید . ولی گروه خون این خانم " ار اچ " کمیاب بود . بسیار کم بود و در بیمارستان اصلا وجود نداشت . به همین سبب ، ژنرال کشور دوم قاطعانه تصمیم گرفت : از سربازان ارتش خود خون جمع کند تا گروه خونی آنها آزمایش شود . در پایان این اطلاعات جاسوسی آمده است : حالا فرصت خوبی برای حمله به کشور دوم است . ژنرال کشور اول فکری کرد و ناگهان دستور داد : برای کاهش خطر ارتش 20 کیلومتر عقب نشینی کند . زیرا او نمی خواست در این موقع با کشور دوم بجنگد .
ژنرال پس از عقب نشینی ارتش ، بی درنگ از دکتر خواست گروه خون 30 هزار افسر و سرباز تحت رهبر وی و مردم محلی را آزمایش و گروه خون " ار اچ " را پیدا کند . یک ساعت بعد ، در ارتش کشور اول ، سربازی با این گروه خونی پیدا شد . ژنرال کسی را اعزام کرد که با ماشین این سرباز را به کشور دوم بفرستد .
سرانجام ، خانم کشور دوم نجات یافت و بطور موفقیت آمیز دو پسر دو قلو به دنیا آورد . با شنیدن این خبر ، وجد و شادی در مرزهای دو کشور حکمفرما شد . ژنرال کشور دوم شخصا با عالی ترین پذیرایی مودبانه ، سرباز کشور اول را به خارج از مرز فرستاد . به دنبال آن ، ژنرال کشور اول بهترین اشیا مورد استفاده کودک در کشور خود را به دو قلوها اهدا کرد و ژنرال کشور دوم بهترین داروی مقوی را به سربازی که خون داده بود ، تحویل داد . ژنرال های دو کشور هم دو قلوها را " جنگ " و " صلح " نامگذاری کردند .
این موضوع سبب شد تا مدتی در مرزهای دو کشور خنده به جای صدای گلوله به گوش رسد .
اما چند سال بعد ، به علتی نامعلوم ، دو کشور دو باره به نبرد پرداختند . در یکی از این نبردها ، بمبی در خانه جنگ و صلح افتاد و صلح جان داد . از آن به بعد ، هر سال در روز در گذشت صلح ، جنگ به آرامگاه صلح می رفت و گلی تقدیم می کرد . مردم همراه با جنگ برای صلح دعا می کنند .

طلاق

طلاق
این داستان در باره خانواده ای است که طلاق موجب جدایی اعضای آن شده بود . در شبی جدایی ، پدر و مادر که تنها یک دختر داشتند ، مدت طولانی یا یکدیگر صحبت می کردند و دختر می شنید که پدر به مادر می گفت : اگر خانه را ترک کنی ، همه چیز را برای دخترمان توضیح خواهم داد . چند روز از رفتن مادر سپری شد و دختر همچنان انتظار می کشید تا اینکه روزی پدر علت جدایی آنان را توضیح دهد . اما پدر هیچ نمی گفت . دخترک هر روز به مدرسه می رفت و از پدر نقاشی می آموخت و داستانهای پدر را می شنید . دختر می دانست که این کارها را اصولا مادر خانه انجام می دهد . اما در این خانه ، پدر این مسئولیت را برعهده داشت . هر گاه که مادربزرگ دختر آهی می گشید و از جدایی پدر و مادر ابزار نگرانی می کرد ، پدر دختر با چشمان خود به مادربزرگ خیره می شد . یک هفته گذشت . پدر پس از آنکه داستانی تعریف کرد ، روانداز دختر را مرتب کرد و به دخترش گفت : داستانهای زیادی در باره فرشته ها شنیده ای . فرشته ها به هر جایی پرواز می کنند . آنها به نیازمندان کمک می کنند . و اگر همه کارها انجام شود ، قلب فرشته تسلی می یابد و برای کمک به سوی دیگران می شتابد . پدران و مادران فرزندان فرشته های آنها هستند . آنان بخصوص برای پرورش کودکان خود آفریده شده اند ، اما در این خانه ، فقط پدر از تو مراقبت می کند . برای همین ، مادر تو تسلی یافته و تو را به پدر تحویل داده و به مکان دیگری رفته است . همانند فرشته ای که کارها را انجام داده و رفته است . در واقع ، این زیباترین ، بهترین و درخشان ترین تشریح برای " طلاق " است که پدران و مادران می توانند برای فرزندان خود بیان کنند

اطفا درب را باز کن

زوجی که تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود ، بتدریج با مشکلاتی در جریان مراورات خود مواجه شدند به گونه ای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است . وی احساس می کرد که شوهرش طرفدار رمانتیسم نیست و ایده آل و آرمان بی توجه می باشد . بدین سبب روزی از روزها ، به شوهرش گفت که باید از هم جدا شویم . اما شوهر پرسید : چرا ؟ زن جواب داد : من از این زندگی سیر شده ام . دلیل دیگری وجود ندارد . تمام عصر آن روز شوهر به آرامی سیگار می کشید و حرفی نمی زد . زن بسیار غمگین شده و در این اندیشه بود که شوهرش حتی او را برای ماندن متقاعد نمی سازد ، پس چگونه می تواند او را خوشحال کند . تا اینکه شوهر از او پرسید : چطور می توانم تو را از این تصمیم منصرف کنم ؟ زن در جواب گفت : تو باید به یک سئوال من پاسخ بدهی . اگر پاسخ تو من را راضی کند ، من از این تصمیم منصرف خواهم شد . سپس ادامه داد : من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم . اما نتیجه چیدن آن گل مرگ من خواهد بود . آیا تو آن را برای من خواهی چید ؟ شوهر کمی فکر کرد و گفت : فردا صبح پاسخ این سئوال تو را می دهم . صبح روز بعد ، زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز ، نوشته ای زیر فنجان شیر گرم دیده می شد . زن شروع به خواندن نوشته شوهرش کرد که می گفت : عزیزم ، من آن گل را نخواهم چید . اما بگذار علت آن را برای تو توضیح دهم : اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ می کنی ، مرتکب اشتباهات مکرر می شوی و بجز گریه ، چاره ای دیگر نداری . به همین دلیل ، من باید زنده باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم . دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می کنی و من باید زنده باشم تا در را برای تو باز کنم . سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر نگاه می کنی و این نشان می دهد تو نزدیک بین هستی . باید زنده باشم تا روزی که پیر می شوی ، ناخن های تو را کوتاه کنم . به همین دلیل مطمئنا کسی دیگری وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید . اشکهای زن بر گونه هایش و نوشته شوهر جاری شد . اشکهایی که مانند یک گل درخشان و شفاف بود . وی به خواندن نامه ادامه داد : عزیزم ، اگر تو از پاسخ من خرسند شدی ، لطفا در را باز کن . زیرا من با نانی را که تو دوست داری ، در دست دارم . زن در را باز کرد و دید که شوهرش همچنان در انتظار ایستاده است . زن اکنون می دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد . آری ، عشق می تواند حتی با روشهای معمول و عادی به انسان ها نشان داده شود.

ویالون


در گذشته های دور یک پسر نروژی بود که قصد داشت در انستیتیوی موسیقی پاریس درس بخواند. وی آموزش ندیده بود و به رغم برخی توانایی ها و تلاش برای قبولی در امتحانات ؛ موفق به قبولی در کنکور دانشگاه نشد .

این جوان نروژی بسیار افسرده شده بود و بی هدف در اطراف محوطه انستیتیو گردش می کرد. همه پولهایش برای آمادگی امتحان صرف شده و آینده خوبی برای وی پیش بینی نمی شد . او با دیدن شادی دانشجویان ، بیشتر احساس ناراحتی کرد و سپس با ویولونی که در دست داشت زیر یک درخت شروع به نواختن کرد .

صدای غمگین و دلنشین ویولون وی در فضای انستیتیو طنین انداز شد . از شنیدن این صدا شماری از دانشجویان لذت می بردند و بتدریج گرد پسر جمع شدند . موسیقی زیبا داستان یک پسر و زندگی وی را بیان می کرد . بعضی ها کم کم به ساک ویولون پسر پولی انداختند . در همان وقت، مردی از آنجا می گذشت او نیز با تحقیر چند سکه جلوی پای پسر انداخت. پسر نمایش خود را قطع کرده و به آن مرد نگاهی نمود . پس از چند دقیقه، کمان را خم کرد و سکه ها را برداشت. به آن مرد گفت: آقا! پولتان را جا گذاشتید!

آن مرد پول را از پسر گرفت، اما دوباره به زمین انداخت و مغرورانه به پسر گفت : این پول مال تو است . خودت از روی زمین بردار . مردم از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدند و می خواستند این مرد بی ادب را بیرون بیندازند. اما در همین وقت، آن پسر نروژی روبه مرد کرد و با احترام گفت: آقا، از کمکتان سپاسگذارم. چند دقیقه پیش، من پول شما را از روی زمین برداشتم و اکنون لطفا شما این کار را برای من انجام دهید .

مرد نادان از شنیدن حرف پسر بسیار خجالت زده شد و در مقابل نگاه دیگران ، پول را برداشت و در جعبه ویولن پسر گذاشت و بسرعت ناپدید شد.

در این میان مردی که معلم انستیتوی موسیقی پاریس بود ؛ مراقب رفتار پسر بود و این موضوع توجه وی را جلب کرد و احساس کرد که چنین فردی که با افتخاراز حق خود دفاع می کند ، فرد گرانبهایی است. استاد پسر نروژی را به خانه برد و ویولن نوازی را به وی آموخت . به کمک استاد ؛ جوان نروژی چندی بعد در امتحان ورودی یکی از دانشگاه ها پذیرفته شد و در آینده شهرت زیادی بدست آورد

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

کسی که در هر شرایطی بتواند شادمانی خود را حفظ کند به موفقیت نزدیک تر است



یک شرکت چند ملیتی بزرگ برای انتخاب مدیر جدید خود امتحان سختی برگزار کرد. افراد با استعداد با قصد کسب این مقام از مناطق مختلف در این امتحان شرکت کردند و پس از انتخاب مکرر، سه جوان ممتاز از شرکت کنندگان بهترین امتیاز را کسب کرده و به مرحله نهایی آزمون راه یافتند .

روزدیگر،سه نفر جداگانه در اتاق های تحت نظارت قرار گرفتند و کارمندان شرکت بدون هیچ توضیحی فقط از آنها خواستند که با حوصله در اتاق بمانند تا سوالات امتحانی به دست آنها برسد.

روز اول، جوانان با هیجان برنامه خود را تشکیل دادند .تماشای تلویزیون، خواندن روزنامه و پختن غذا، از برنامه های شاد آنها بود .

روز دوم، این وضیعت کمی تغییر کرد. سوالات امتحان، بعضی ها را کم کم نگران کرد . یک نفر تمام روز جلوی تلویزیون می نشست و مکررا کانال های تلویزیون را عوض می کرد. نفر دوم همیشه در اطراف اتاق گردش می کرد و شب نمی توانست بخوابد. فقط نفر سوم مانند روز قبل ؛ از برنامه های تلویزیونی لذت می برد و شب سوده می خوابید .

پنج روز دیگر، به سه جوان اطلاع داده شد برای شرکت در آخرین امتحان از اتاق خارج شوند . دو نفر از نگرانی و بی صبری ؛ حوصله از دست داده و بسیار ضعیف شده بودند ، اما نفر سوم هنوز خوشحال و پر شور و شوق بود. آنها منتظر سوال نهائی بودند . اما همان وقت، رییس شرکت خبر قبولی نفر سوم را اعلام کرد . در مقابل تعجب سه جوان، وی گفت: خوشحالی یک فرد نشانگر توانایی وی است. کسی که هر شرایطی بتواند شادمانی خود را حفظ کند، به موفقیت نزدیک می شود.

برای بهبود زندگی

برای بهبود زندگی نباید به دنبال تغییر جهان باشیم . ابتدا از خود شروع کردن بهتر است .

چین قدیم فردی زندگی می کرد که در نواختن چنگ مهارت داشت . هنگامی که چنگ می نواخت پرندگان ازآسمان فرود می آمدند و برشاخه های درختان می نشستند و به آهنگ وی گوش می کردند و لذت می بردند.

وی دوست داشت در مناطق آرام و باصفا بنوازد . لذا هر روز به دامنه کوهی می رفت و در کنار جویباری می نشست و چنگ می نواخت. روزی در کنار جویباری چنگ می زد از روی براحتیاطی نغمه نا هماهنگی از تارهای چنگ بیرون جست و درست درهمان هنگام صدایی به گوشش رسید که نشان می داد کسی در نزدیکی او به آواز چنگ گوش می کند و ظاهرا هم از موسیقی آگاه است . نوازنده به اطراف نگاهی انداخت، دید که هیزم شکنی در زیر درخت کاجی نشسته است. از او پرسید: مگر شما چنگ نواختن می دانید ؟ هیزم شکن جواب داد : اندکی ، اما از آهنگهای شما بسیار اذت می برم. چنگ نواز و هیزم شکن بیشتر صحبت کردند و احساس تجانس بیشتری پیدا نمودند .

مرد چنگ نواز دریافت که هیزک شکن مردی معمولی نیست بلکه بسیار باعلم و دانش است و آگاه به فنون مختلف. خود را از زندگی آلوده شهری بیرون کشیده است تا در دهکده کوهستانی گوشه دنجی داشته باشد. آن دو به مرور زمان دوستان صمیمی شدند و تقریبا هر روز کنار جویبار می نشستند و از آهنگ چنگ لذت می بردند .اتفاقا روی برای مرد چنگ نواز کاری پیش آمد که باید مدتی از دهکده دور می شد . از دوست باذوقش خداحافظی کرد و رفت .

پس از چندی دلتنگ دوستش شد ، کارهایش را رها کرد و باشتاب برای تازه کردن دیدار به دهکده بازگشت.هنگامیکه چنگ نواز به خانه دوست خود رسید، به او گفتند که هیزم شکن سه روزپیش بیمارشده و جان سپرده است. چنگ نواز از شنیدن این خبر بسیار غمگین شد . نمی توانست باور کند که مردن دوستش واقعیت دارد، اما با دیدن قبر دوستش این واقعیت را قبول کرد . روزی به کوه رفت و در کنار آن جویبار آهنگ آشنای دوستش را نواخت، بعد چنگ خود را برسنگ زد و خرد کرد، دیگر نمی خواست چنگ بزند زیرا پس از دوستش، دیگر آهنگ شناسی نداشت.

خود را تغییر بده نه جهان


خود را تغییر دهیم نه جهان را

یک بود، یکی نبود، پادشاه ثروتمندی بعد از مسافرت از راه دور به کاخ سلطنتی خود بازگشت. به دلیل راه رفتن زیاد پاهایش بسیار درد می کرد . او از این بابت عصبانی شد و قصد داشت از مردم بخواهد با چرم همه راه های کشور را بپوشاندند.

وزیر وفاداری بود که به پادشاه این طور پیشنهاد داد: شما برای چه پولهای کلان را به هدر می دهید ؛ اگرتنها با یک چرم نرم و کوچک، پای خود را بپوشانید آسانتر و بهتر نیست .

پادشاه نهایتا این پیشنهاد را قبول کرد و برای خود یک کفش با چرم گاو درست کرد .

ایده

.

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .

یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .

روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .

رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم .
روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند

خوشبختی کجاست

خوشبختی کجاست؟

شیر کوچولو با مادرش در جنگل زندگی می کرد. روزی شیر کوچک از مادرش پرسید: مادر، خوشبختی چیست، هر روز حیوانات دیگر درباره آن صحبت می کنند. آیا خوشبختی خوردنی است ؟ سعادت در کجاست؟

مادر جواب داد: خوشبختی خوراک نیست و دیده نمی شود. بلکه همراه تو می باشد .خوشبختی تو دم تو است .

از شنیدن این خبر، شیر کوچولو بسیار خوشحال شد و سعی می کرد تا دمش را بگیرد ؛ اما نتوانست .

شیر مادر با دیدن صورت معصوم بچه خود ، خندید و گفت: عزیز من! با این روش خوشبختی بدست نخواهد آمد . تو باید همیشه به جلو پیش بروی . خوشبختی هم به دنبال تو خواهد آمد

دزد بیسکویت

دزد بیسکویتشبی یک خانم در فرودگاه منتظر پرواز هواپیمای خود بود . تا پرواز این هواپیما هنوز چند ساعت باقی مانده بود . او در یک قهوه خانه یک جعبه بیسکویت خرید و برای خواندن کتاب در یک جا نشست. او هنگام خواندن کتاب متوجه شد که مردی که در کنارش نشسته است و بدون گرفتن اجازه بسکویتی از جعبه اش برداشته و می خورد. این خانم وانمود کرد که متوجه موضوع نشده است . زیرا نمی خواست خشمگین شود . او ضمن خواندن کتاب و خوردن بیسکویت، به ساعت نگاه کرد. زمان کم کم در حال گذر بود . در عین حال مرد کماکان بیسکویت می خورد . این بار او جدا عصبانی شد و فکر کرد که اگر من تا این اندازه بخشنده نباشم، آن مرد کم کم مرا کتک نیز خواهد زد. او یک بیسکویت می خورد و آن مرد نیز یک بیسکویت می خورد. هنگامی که فقط یک بیسکویت باقی مانده بود ، مرد لبخندی زد و آخرین بیسکویت را برداشته و آن را نصف نموده و نیمی را به این خانم داد. خانم فکری کرد که این مرد خیلی بی شرمانه رفتار می کند و حتی ابراز تشکر نمی نماید . وقتی سوار هواپیما رسید. برای بردن چمدان خود به ورودی گمرک رفت. هنگامی که در جای خود در هواپیما نشسته بود ؛ کیفش را باز نمود، نمی توانست تنفس کند. چون او متوجه شد که آن جعبه بیسکویت هنوز در کیفش است. او دزد بیسکویت بود

از وبلاگ دیگران

مرد ایرونی تکه !!!

چند شب پیش در منزل دوستی بودم، زوجی از دوستانم ، برای شام و گپ زدن. و بعد از شام خانمی که از قبل هم با او آشنا بودم به جمع پیوست. شده بودیم سه زن و یک مرد ـ زوج صاحب خانه ، که زن و شوهر هستند و من و خانمی که بعدا به جمع به پیوست ـ و صحبت ها گل انداخت. از دری به دیواری رسیدیم و سر درد دل باز شد. اول بین من و مرد خانه :)) ـ می بینید برای نیاوردن اسم دوستان مجبور میشوم از چه الغابی استفاده کنم ؟ ـ که آشناهای مشترکی داشتیم ، در مورد انسانهای بی پرنسیپی که حتی به پرنسیبپ های اولیه ی روابط انسانی نیز آشنا نبودند و احترام نمیگذاشتند و بعد همگانی تر شد.
در این جمع من و خانمی که بعدا به ما ملحق شد زنان مجرد بودیم. و آن خانم از یکی از تجارب خود صحبت کرد. در مورد دو تن از آقایان شاعر و روشنفکر مقیم استکهلم.
آقای ج شاعر استکهلم نشین ، سالهاست که با این خانم دوستی خانوادگی دارند. او تعریف میکرد :
در مجلسی نشسته بودم . آقای جیم در این سوی من و آقای الف در آن سوی من نشسته بودند. انگار یکی دو گیلاس زیادی خورده بودم ، بلند شدم به دست شویی رفتم و وقتی برگشتم دیدم که آقای الف بیرون دست شویی منتظر من ایستاده است. دستش را تکیه داده است به دیوار و مستانه گفت : شب چی کار میکنی ؟ گفتم : میروم خانه .گفت : خوب من هم می آیم. یا تو بیا به خانه ی من . خانم م در بازنگری این خاطرات و تعریف آن رنگ چهره اش عوض شده بود. خشم و عصبانیت از صورتش آشکار بود. ادامه داد که مرد را یه جوری دست به سر کرده است . بعدها یکی از دوستانش با او تماس میگیرد و میگوید که آقای الف دنبال شماره تلفن اوست. خودش با آقای الف تماس میگیرد و از او دلیل برخوردش را میپرسد و آقای الف به او میگوید که آن شب مست بوده و بلند می خندیده ، و آقای ج ـ همان آقایی که با خانم م سالهاست آشنایی خانوادگی دارد ـ به الف گفته بوده که م دارد به او نخ میدهد.
ادامه میدهد که با ج تماس گرفتم و به او گفتم که این چه حرفی بود که زده است ، و ج به او میگوید که بالاخره آدم باید مسئولیت رفتارش را به عهده بگیرد.
خانم میم میگفت : شاید من یکی دو گیلاس زیادی خورده بودم. شاید مست بودم ، شاید تلو میخوردم ، شاید بلند می خندیدم ، ولی آقای ج که سالهاست دوست من است نباید سعی میکرد مرا جمع و جور کند و سعی کند مرا به سلامت به خانه برساند ؟ عوض این باید سعی کند که این رل را بازی کند و به کسی بگوید که من به او نخ میدهم ؟
و من به فکر افتادم .
دیده ام مردانی را که مست میکنند و مردان دیگر ـ دوستانشان ـ ایشان را جمع میکنند یا کارهایشان را توجیه میکنند:" بابا مست بود و نفهمید. بابا مست بود و فحش داد ، حالیش نبود. بابا مست بود" .
خوب اینجا هم خانمی مست بوده ، مردی از دوستانش تصمیم میگیرد او را با یک نفر دیگر هم خوابه کند ؟ چرا ؟ که باید مسئول رفتار خودش باشد ؟
آیا اگر یکی از مردان که دوست آقای ج بود مست میکرد ، و مثلا به دیگران میخندید ، آیا آقای ج همین رفتار را میکرد ؟
چرا مستی یک زن نخ دادن ترجمه میشود و موجب نگاه بد دیگران به او میشود و مستی یک مرد تنها موجب این می شود که دوستانش بیشتر هوایش را داشته باشند ؟

آن شب خیلی صحبت کردیم. و خاطرات ناخوشی زنده شد. از جماعتی که من و مرد خانه آنها را خوب میشناختیم.
این خاطرات را در آنجا و مقداری از آنها را در راه با خودم مرور کردم. مقداری از آنها را در اینجا مینویسم. از آقایان با حرف اول اسمشان نام میبرم و احتمالا چیزی که به آن مشهور هستند. مثلا شغل یا مشغله شان. این بیشتر برای روشن شدن آن است که بدانیم با انسانهایی طرف هستیم که ادعای ایشان دنیا را برداشته است. درحالی که در ابتدایی ترین روابط انسانی ناتوان هستند. این روابط مربوط به چند سال پیش است. بین سالهای 95 تا دو هزار . وقتی که هنوز معتقد بودم که این آدمها " روشنفکر " هستند.
قبل از هر چیز بگویم که این صحبت ها دروغ نیست. اغراق نیست. واقعیت است. بعضی از جمله های حاشیه ای شاید جلو و عقب شده باشند چون که ماجرا مربوط به مدتی پیش است. ولی جمله های کلیدی همان هستند که بودند. دقیقا و کلمه به کلمه همان هستند که بودند.

آقای الف ـ اتفاقا این آقای الف همان آقای الف ِ بالایی است ـ روشنفکر است. ادعایش این است که کتاب از دستش نمی افتد و همیشه در حال خواندن است. با او چند بار در اینجا و آنجا برخورد داشتم. در یک مهمانی در خانه ام به همراه دوست دیگری حضور یافت . بسیار صمیمانه و مهربان برخورد میکرد. جنوبی بود و گاهی عشوه ای می آمد که من به حساب سادگی روستایی اش گذاشته بودم. ( حال آنکه این حساب من از خریت خودم بود ) متوجه شدم که فرزندی از همزیستی قبلی اش دارد . در آن زمان دخترم یک پلی استیشن داشت که دیگر با آن بازی نمیکرد. مدل قدیمی بود و بسیار بزرگ و حقیقتا میخواستم از شرش خلاص شوم. روزی به الف تلفن کردم و گفتم که این پلی استیشن را دارم و اگر مایل است میتواند آن را برای پسرش ببرد. اما از آنجایی که بسته ی بزرگی است ، من حوصله ی حمالی اش را ندارم و خودش باید بیاید و ببرد. از این مسئله استقبال کرد و قرار شد که آخر هفته برای بردن پلی استیشن بیاید.
به فاصله یک روز یکی دیگر از آشنایان زنگ میزند . دوست نزدیک آقای الف بود . با قدری تشر به من میگوید که روابط را نمیشناسم و مردم را نمیشناسم. وقتی از او پرسیدیم چه شده گفت که . آقای الف به او ماجرای پلی استیشن را گفته است. و گفته است که من دارم به او نخ میدهم و ماجرای پلی استیشن بهانه است. آقای الف با بزرگواری ادامه داده بود که بدش نمی آید با من چند باری بخوابد ، ولی من که زن زندگی نیستم.
پلی استیشن بعدها به یک نفر دیگر داده شد. این بار به یک خانم پیشنهادش را کردم تا موضوع نخ دادن به حساب نیاید.

آقای م. معلم فلسفه در مدارس سوئد.
او را چند بار در این جا و آنجا دیده بودم. یک بار صحبتی سر فلسفه داشتیم . میدانستم که معلم فلسفه است و به او گفته بودم که دارم در مورد اگزیستانسیالیسم مطالعه میکنم و پرسیده بودم که آیا میتوانم کتابی قرض کنم یا نه. گفته بود که تمام کتابهای لازم را دارد و میتوانم به خانه اش بروم و انتخاب کنم. قراری گذاشتیم و به خانه اش رفتم. راستش را بگویم از او بدم نمی آمد . وقتی به خانه اش رفتم ، با شیشه کنیاک در روی میز منتظرم بود. گفتم که مشروب نمیخورم و قهوه کافی است. به سراغ کتابها رفتم و دیدم تقریبا تمام کتابهایی را که به آنها نیاز داشتم دارد. از او پرسیدم چند کتاب میتوانم بردارم؟ گفت هر چه دلت خواست . پرسیدم تا چند وقت میتوانم نگاهشان دارم ؟ گفت تا هر وقت دلت خواست. من هم مثل لر دوغ ندیده ...کوله پشتی ام را پر کردم. و بعد از کمی صحبت گفتم که بروم. دم در مرا بوسید و از من خواست که قدری بیشتر بمانم. از او بدم نمی آمد. کوله پشتی ام را زمین گذاشتم و فنجانی قهوه و لیوانی کنیاک برای خودش ریخت. شروع کردیم به صحبت. در صحبت هایش گفت که توقع نداشت زود بروم و کلی رویا در سر داشته. در گفتن این حرفها نگاهی به تخت که در گوشه ی آپارتمان یک اتاقه اش بود میکرد. قدری دلم گرفت " مرا چه فرض کرده بود ؟ اول آشنایی و رختخواب ؟ " شروع کرد به صحبت کردن از روابط قبلی اش ، نمیدانستم به چه دلیل دارد اینها را برای من میگوید . ولی قبلا هم دیده بودم که مردان چنین میکنند. ( یکی از آقایان حتی عکسهای دوست دخترهای قبلی را به من نشان داده بود ) در میان صحبت ها گفت که با مردی رابطه داشته . برایم بسیار جالب آمد.پرسیدم : تو هموسکسوئل هستی یا بای سکسوئل ؟ تکانی خورد ، انگار که احساس کرد موقعیتی ، احتمالا یک همخوابگی دارد از کفش می رود و به سرعت گفت : نه بابا ، اون طوری که نه ، من فاعل بودم ، می کردم !!!!!
دیگر نتوانستم چیزی بگویم. کیفم را برداشتم و زدم بیرون . داشتم خفه میشدم. به خانه که رسیدم به دست شویی رفتم و دهانم را مدت زیادی با مسواک به شدت شستم تا طعم و آلودگی بوسه اش را از دهانم پاک کنم.
چند شب بعد زنگ زد ، گفت : خبری ازت نشد. گفتم که کار دارم. و چند شب بعد زنگ زد و گفت که چند تا از کتابها را لازم دارد،. نگفتم که حرف قبلی اش غیر از این بوده است. به او گفتم که چه وقتی برایش مناسب است که کتابها را به دستش برسانم ؟ گفت که فردا شب که کار دارد و بعد از ساعت 10 شب به خانه بر میگردد و از من خواست که دو شب بعد کتابها را برایش ببرم و تاکید کرد که چه ساعتی ببرم تا خودش هم باشد.
گفته بود که فردا شب خانه نخواهد بود و فردا شب آن روز ، حدود ساعت 6 بعد از ظهر ، به آپارتمانش رفتم و از دریچه ی نامه ، تمام کتابها را در خانه اش انداختم. دیگر نه من تماس گرفتم و نه او. شاید هنوز هم نمی داند که چه چیز او حال مرا به هم زد.

آقای ج ، شاعر :
در یک مهمانی کمی هم با هم رقصیدیم. کمی سرش گرم بود به من گفت : بعد از اینجا برنامه ات چیست ؟ و یک چشمک هم زد.
نگاهی بهش کردم و با طعنه گفتم : موهایم را می شورم
( نمیدانم با این اصطلاح آشنا هستید یا نه ، این اصطلاح در مواردی که کاری نداری ولی میخواهی به یک نفر بگویی که بی کاری از همکاری با او برایت مهمتر است استفاده میشود. طعنه از آن دارد که یعنی برو کنار باد بیاید. در اصل انگلیسی است ولی در سوئدهم زیاد استفاده میشود ). .
گفت : عزیزم ، موها را قبلش میشورند ، یا بعدش .
گفتم : نه جان تو ، اگه با تو باشه ، موها با به جایش هم میشود شست .و میدانم که لذتش خیلی خیلی هم بیشتر است.

آقای ه . شاعر
قبلا دورادور همدیگر را میشناختیم .در مجلسی با هم به صحبت نشستیم. و آن روز حتی حس کردم زیاد از من خوشش نمی آید چون چند جا بد جوری جوابش را دادم و به قولی حالش را تا حدودی گرفتم . من تصمیم گرفتم زودتر مجلس را ترک کنم و به خانه بروم و داشتم وسایلم را جمع میکردم که سر بلند کردم و از همه خداحافظی کردم و دیدم که او نیست. از دوستانش خواستم از قول من با او خداحافظی کنند. وقتی از ساختمان خارج شدم او را دیدم که بیرون در ایستاده است. پرسید که کجا میروم و گفتم که برایش پیغام خداحافظی گذاشته ام و دارم به خانه میروم، گفت که با من تا ایستگاه قطار می آید.
تا ایستگاه صحبت کرد و از خودش گفت و وقتی به ایستگاه رسیدیم گفتم که باید این قطار را بگیرم. خواهش کرد که صبر کنم و قطار بعدی را بگیرم. روی نیمکتی نشتیم . سوال کرد : مهشید امشب چه کار میکنی ؟ گفتم : میرم خونه دیگه. گفت : بیا با هم باشیم . خودم را قدری زدم به خریت. گفتم : بودیم دیگه ، صحبت کردیم. گفت : نه ، بیا امشب با هم باشیم. میخواهم در آغوشت بگیرم و نوازشت کنم.میخواهم با تو باشم.
نمیدانم واکنش شما به چنین صحبتی چیست . بهتان بر میخورد ؟ فحش میدهید ؟ بلند میشوید و توی سر طرف میکوبید ؟ یا ...
اما من راستش اصلا از حرفش بدم نیامد. جسارت و صداقتی در گفتارش بود که جذب میکرد. او هم نگاه میکرد که واکنش مرا ببیند.
خندیدم و گفتم که از این پیشنهادش flatter شده ام
ـ کلمه ی فارسی پیدا نکردم ، در همانجا هم کلمه ی سوئدی و انگلیسی استفاده کردم.و اضافه کردم که من اینجوری رابطه نمیگیرم . قدری فکر کرد و گفت : وقت لازم داری ! اشکالی ندارد ، وقت میدهیم
شماره تلفنم را خواست. و شماره را به او دادم.از من پرسید که چقدر با قطار در راه هستم و گفتم که حدود بیست دقیقه .
وقتی که قطار آمد از او جدا شدم. احساس بدی نداشتم.
به خانه که رسیدم ، به محض اینکه درب را بستم زنگ تلفن به صدا در آمد. خودش بود. صحبت کردیم و قرار گذاشتیم که فردایش همدیگر را ببینیم . گفت که مقداری از شعرهایش را برایم می آورد.
فردایش در کافه ای ، با شعر و قهوه و گپ و صحبت ساعتی گذشت . باز مرا تا ایستگاه قطار همراهی کرد. در ایستگاه از من پرسید : خوب نظرت چیست ؟ گفتم : همصحبتی با تو برایم خوشایند است. مایل هستم تو را در جمله دوستان خودم داشته باشم.
گفت : اون که جای خود. ولی حرفی که زدم ؟ من میخواهم با هم باشیم .
گفتم : من اینطوری رابطه نمیگیرم.
گفت : اوکی ، وقت لازم داری. وقت میدهیم.
چند بار دیگر همدیگر را دیدیم. و هر دفعه در آخر قدم زدن یا قهوه خوردن همین سوال را میکرد.
یک بار به او گفتم : ببین ، من خیلی از مصاحبت با تو لذت میبرم و حتی یاد میگیرم. ولی اینقدر این سوال را تکرار نکن. اینطوری چیزی را به رابطه تحمیل میکنی درحالی که این روابط باید خود انگیخته باشند . گفت : آخر تو وقتت را داشته ای . گفتم که عزیز ، تو یک دوست خوب میتوانی باشی ، ولی من ابدا میل جنسی به تو ندارم . گفت : اون درست میشه . گفتم : یعنی چی که درست میشه ؟ گفت : با یه مقدار بوس و بغل و اینا. درست میشه .
دیگه داشت مسئله قاطی میشد.
گفتم : ببین . برخوردت در ابتدا خیلی زیبا بود. غیر از بقیه بود . حتی به نظر من خیلی هم مدرن بود. ولی داری غر میزنی. انگار که شرط رابطه ی من و تو این است که به تو بگویم که دارم روی پیشنهادت فکر میکنم. این که بهت بگم الان مثلا سوم سپتامبر است و ما تا آخر سپتامبر حتما همخوابه خواهیم شد . رفتارت جوری است که انگار شرط دوستی ما هم بستری است. و من نمیتوانم زیر این فشار با کسی دوست باشم . گفتم که همچنان مایل هستم با او دوست بمانم. اگر او میتواند دوستی ساده ای را بین ما بپذیرد.
دوستی ما همان جا ختم شد.
در مورد آقای ه باید این را هم اضافه کنم که هنوز یکی از کسانی است که هر وقت همدیگر را می بینیم، همچنان سلام و علیک میکنیم و به هم احترام متقابل میگذاریم. این را باید اضافه کنم که رفتار او در اولین دیدار برایم جذاب و صادق و گستاخانه بود. باید این را اضافه کنم که در تمام مدتی که با هم دوست بودیم ، هرگز تعرضی از او ندیدم و هرگز بی احترام نبود. اگر این نق زدن بر سر همبستری نبود ، شاید میتوانستیم هنوز هم دوستان خوبی باقی بمانیم.

آقای ع. مترجم از جمله متون فمینیستی
با آقای ع مدت زیادی دوست بودیم. دوست پسرم نبود . در این مدت دوستی او چند دوست دختر عوض کرد و من هم چند دوست پسر ، و دوستی ما ادامه داشت. خیلی از ناهنجاری هایش را میدیدم ولی ـ به غلط ـ نادیده میگرفتم. و واقعیت این است که عیب از خود من هم بود. من برای دوستی با او ـ امروز معتقدم که بسیار اشتباه بزرگی بود ـ ارزش زیاد از حدی قائل بودم و موجب میشد که بسیاری از ناهنجاری های رفتاری و اخلاقی اش را ندید بگیرم. البته بسیاری از ناهنجاری هایش را نیز بعد از اینکه دوستی مان قطع شد از دیگران شنیدم. چیزهایی که شاید بسیار تعیین کننده می بود در انتخاب او به عنوان دوست و اگر از ابتدا از آنها با خبر بودم ، این انتخاب غلط را نمیکردم.
بعضی ناصداقتی هایش بین ما فاصله انداخت و روابط ما کمتر شد ولی همچنان دوست هم به شمار می آمدیم.
مدتی برای سفر به کشور دیگری رفت و از طریق یکی از دوستانش ـ و نه خودش ـ خبر شدم که ازدواج کرده است. با دختری بسیار جوانتر از خودش و غیر ایرانی. انگار که مایل بود چیزی را به کسی ـ شاید همسر اولش ـ ثابت کند. ناصداقتی اش در برنامه ریزی این ازدواج و ناصداقتی اش در ادامه ی روابط دیگر ، رابطه ی ما را کم و کمتر کرد.
وقتی از او دلیل این ازدواج عجیبش را پرسیدم و پرسیدم که آخر چرا ازدواج و چرا با او فقط زندگی نکرده ای ؟ دلایل عجیب و غریبی آورد ، یک سناریو ترسیم کرد که بیشتر به فیلمهای مافیایی شبیه بود. شاید دلیل بزرگش علاقه ی او به فیلم پدر خوانده بود و فکر میکرد شاید حالا که موقتا سر از ایتالیا در آورده است ، لابد تمام ایتالیا دون کارلئونه است.
بعدها شنیدم که نزد دیگران گفته که نمیداند با من چه کند ، چون من بسیار عاشقش هستم و از ازدواجش بسیار ضربه خورده ام و او هرگز دلش نمیخواست به من آزار برساند.
ازدواج او بعد از چند وقت به طلاق منجر شد. دخترک به کشورش برگشت. در استکهلم در جمع دوستانش برایش دست گرفتند و هروقت برای رفتن به دستشویی و از این قبیل از جمع جدا میشد و کسی میپرسید فلانی کجاست ، جواب این بود که رفته زن بستونه.
رابطه با او البته به من ضربه زد. اما نه به این خاطر که عاشقش بودم. هرگز عاشقش نبودم و فکر میکنم اگر رابطه ی تنگاتنگی میداشتیم شاید مدتها پیش از او می بریدم. نا صداقتی هایی که در او دیدم که گاه تا سر حد پلیدی میرفت ، مرا تا مدتها نسبت به دوستی با مردان و اینکه مردان توانایی دوستی با زنان را دارند نا امید کرد.

آقای ب . نویسنده . مدتی به عنوان پارتنر در زندگی من حضور پیدا کرد ، آسمان را سوراخ کرده بود که عشق بزرگ زندگی اش را پیدا کرده . من همیشه به او میگفتم که عاشقش نیستم ولی از او خوشم می آید چون بامزه بود. خیلی ساده بگویم ، مرا میخنداند و این را به خودش هم گفته بودم . او همیشه قیافه ی غمگینی به خود میگرفت و میگفت بیچاره تر از عاشقی که نتواند معشوق را عاشق کند وجود ندارد.
دقیقا یادم نیست سر چه ماجرایی رابطه ی ما کدر شد . او چند هفته ای در گیر و دار رفتن و آمدن و واسطه کردن دوستان بود که خبردار شدم که زنی از او آبستن است. وقتی با این خانم صحبت کردم دیدم که در تمام مدتی که ما با هم رابطه داشتیم ، او با آن خانم هم رابطه داشته است. وقتی با ب صحبت کردم و توضیح خواستم توضیحی که داد اشکم را در آورد ، از خنده البته. توضیح آقای ب این بود که آن خانم دائما به او تجاوز میکرده است. و او در تمام این مدت به طور مرتب مورد تجاوز آن خانم قرار میگرفته است.بهتان گفتم که مرا میخنداند. نگفتم ؟

کمی هم از خانم ایرانی روشنفکر بگویم تا زیاد بی انصافی نکرده باشم . چون معتقدم که زنان ایرانی در این فرهنگ همانقدر مقصر هستند که مردان . :
خانم م ( راستش همه کاره ، لا اقل اگر از خودش بپرسی این ادعا را دارد ). ایشان را در یک برنامه دیدم ، با چند تن از آشنایان ایستاده بودیم. دو سه تا از آقایان داشتند به ما نزدیک میشدند. خانم م گفت : نیمه ی دیگر من داره میاد. گفتم : آها ؟ این آقا همسر شما هستند ؟ نمیدانستم. خانم م گفت : چشمت را گرفته ؟ اگر میخواهی برش دار. گفتم : مالی نیست . بیخ ریش صاحابش .

توکل و نقش ان در زندگی انسان

به نام او که نامش آرامبخش دل هاست

نقش توکل به خدا در سلامت روان

توکل چیست؟

توکل عبارت است از نگرش و حالتی که موجب می شود انسان در تمام اعمالش بر خداوند متعا ل

اعتماد کندو این اعتماد در دل او آرامشی ایجاد می کند که در اثر رویداد های زندگی دچار لغزش

، نا امیدی وشک وتردید نمی گردد.

توکل به عنوان راهکاری موثر بری مقابله با مشکلات زندگی

اگر انسان در هنگام مواجهه بامشکلاتی که از توان او خارج است ایمان داشته باشد که خداوند

مهربان در کنار اوست و او را راهنمایی می کند، دچار پریشانی و ترس واضطراب نخواهد شد.

اصول اساسی در بر خورداری از رفتار متوکلانه

1- اطمینان داشته باشیم ، که خداوند از رگهای گردنمان به ما نزدیکتر است. به ما لطف وعنایت

دارد و هیچ لحظه ای ما را به خود وا نمی گذارد.

2- باور داشته باشیم که خداوندحکیم ودانا ست و صلاح ما را بهتر از خود ما می داند.اعتماد به

لطف خدا و اطمینان به حکمت او باعث می شودکه ما به حوادث و رویداد های زندگی با دیده ی

بازنگریسته ومعنایی را که در ورای اتفاقات و حوادث زندگی وجود دارد ملاحظه نماییم.

3- ایمان داشته باشیم وبدانیم که خداوندناظر تمام حوادث و اتفاقات می باشد، و هیچ امری صورت

نمی گیرد مگر خواست و اراده ی او واو قدرت بر آوردن تمام نیازها و خواست های ما را دارد.

4- معتقد باشیم، خداوند به تمام خواست ها و دعا ها ی ما پاسخ می دهد و خواست های ما را برآورده

می کند.

5- فرد متوکل با نگرش مثبتی که نسبت به نتیجه عمل خود دارد، باسعی و تلاش فراوانی در

راستای هدف خود حرکت می کند واین تلاش بر خاسته از تکیه گاه محکمی است که در آن

هیچگونه شکستی را نمی توان تصورنمود. ایمان به هدف موجب رسیدن به هدف می گردد.

6- بارزندگی خود را به خداوند متعال بسپاریم وبا واگذاری امور به اوبه آرامش برسیم. مثل :

مواجهه با بیماری های لاعلاج شخصی ، مشکلات پیچیده خانوادگی ، اختلافات شدید خانوادگی

مشکلات شغلی و اجتماعی که در بعضی مواقع برای بعضی از افراد طاقت فرسا می باشد. مشکل

را به خدا بسپارید وخود را از فشار های روانی آزاد سازید

توجه به 6 اصل فوق قدرت وشهامت لازم را برای اقدام به کار های مهم را افزایش می دهد. به

انسان جرات می بخشد تا در تغییر زندگی خو د گام های مؤ ثر بردارد و از عوض شدن وتغییر

روند زندگی نهراسد. وبه خاطر داشته باشد که با نام و یاد خداست که دلها آرام می گیرد

تفکر

"آدميان از هيچ چيز روي زمين به اندازه تفكر نمي ترسند –بيشتر از نابودي – حتي بيشتر از مرگ ... تفكر ويرانگر و طغيانگر است، مهيب و هولناك است، تفكر نسبت به تعصبات، نهادهاي جاافتاده و عادت هاي آسايش بخش بي رحم است. تفكر به قعر جهنم سرك مي كشد و نمي هراسد. تفكر عظيم، چابك و آزاد است، نور جهان است، و شكوه بشر برتراندراسل

هزار سال عمر لاک پشت
درون لاک تاریکش
به یک لحظه پرواز پروانه
نمی ارزد
که با تمام کوتاهی
در خاطرات جنگل سبز جاودانه می ماند.

تنهایی را می شود

.....
تنهایی را می شود آبی رنگ کرد.آن وقت تنهایی ات دریا می شود و تو می توانی در آن غوطه بخوری و مزمزه کنی آبی شدن را.تنهایی را می شود سبز رنگ کرد.آن وقت تنهایی ات می شود سبزه و جنگل تا لختی روی سبزه هایش دراز بکشی و زیر برگ سبز درختانش گوش بسپاری به نغمه های مرغی که می خواند نوای دلتنگی ات را.تنهایی را می شود قرمز رنگ کرد.آن وقت تنهایی ات می شود یک دشت لاله ی سرخ و تو می دوی در لاله ها و می خوانی کوه ها لاله زارن لاله ها بیدارن.تنهایی را می شود زرد رنگ کرد تا خورشیدی شود و بتابد بر دشت ها و گندمزارها و گرما بخشد به وجودت که سرما بی تابش کرده است.تنهایی را می شود سفید رنگ کرد تا پرده ای بزرگ شود و با آن بتوانی بپوشانی سیاهی را یا ابری شود و بشکند بغضت را و بگرید روی کویر لوت و نمک.اما هیچ وقت دوست ندارم تنهایی ام سیاه شود.سیاهی دلم را می لرزاند و من در دل سیاهی گم می کنم سپیدی را.
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم مرداد 1387ساعت 10:57 توسط آزاده
http://rouz.blogfa.com/

روزهای ابری

بیخود وانیستا کسی دنبالت نمی یاد بیا بریم سوار اتوبوس بشیم و بچرخیم دور ترین راه بهترین راه هست
الو سلام من نمی تونم بیام چرا .... اخه فردا باید برم معامله رو فسق کنم ....همیشه توکه یک ماه نیم از قبل برای این روز برنامه ریختی
... من دارم می رم خونه س اون می یاد دنبالم ... کی تا حالا دنبال تو امده... فیلم رو لود من برای امشب
سیستم مخافظ رو لود بالا سپر دفاعی چند لایه همیشه بت گفتم خوبی سیسیتم اینکه خودش رو می تونه ترمیم کنه قبل از اینکه فروبپاشه
ادم عوضی چند بار بتگفتم از سیستم بی هفتصد استفاده نکن اون از بین رفته ما رو داری نابود می کنی
داره لود میشه خیلی بد هست که ادم چیزی رو داشته باشه وحق قانونی اش باشه ولی نتونه لودش کنه که سبک بشه
داری تصمیم می گیری اگه گرفتی پاش تا اخر وایستا
سیستم دچار نقص شده ریکاوری عمل نمیکنه ولی تو یک مبارزهستی تفاوت می کنه کسی که کی جنگه و میبازه با کسی که نمی جنگه و می بازه بلند شو این جا منطقه استراتژیک هست نمی خوای که برچسب بخوری ...تولدت مبارک
مهم نیست یکم طاقت بیار می دونم درد داره همیشه درد داشته ولی می گذره خودت خوب می دونی که این دردها فقط بدی شون اینکه جاشون می مونه ولی زمان مرهمی خوبی براشون هست فقط تمرکز کن حتی یک درخت هم می تونه کمکت کنه می دونم سیستم لود دیگه کار نمی کنه و به نقطه صفر رسده هر سیستمی فرسوده می شه و تو می بایستی خیلی وقت پیش به فکر می بودی فقط یادت باشه تنها راه داشتن و جلوگیری از فرسودگی اینکه باید مواظبش بود که اسیب از طرف ام پی او نبینه
یاد باشه یک بار انجام بده درست انجام بده و برای کارهای دیگه هم بر اساس اون تصمیم بگیر نتیجه اش اینکه باید قطع کنی ولی یواش یواش یادت باشه همیشه دردها و رنجهات سرمایه ات هستند

همیشه توری زندگی کن

همیشه توری زندگی کن که اگه روزی برگشتید و نگاه کردید پشمون نشید از جفا هایی که ممکن است در حق شما کرده باشند بلکه از جفاه هایی که ممکن است شما کرده باشید در حق دیگران شما نمی تونید کمبود ها را و موقعیت ها راتغییر بدید ولی می تونید به اشتباهاتی که در موقعیت اشتباه بر اساس کمبود ها در سرنوشت شما رخ داده به نگاهی طعنه امیز نگاه کنید و انها رو تغییر دهید می دونم این کاری که به سختی امکان پذیر ما نمی تونیم نداشته ها رو به داشتهامون اضافه کنیم نمی تونیم عشقی رو که انتظار داشتیم و در یافت نکردیم ارامشی رو می خواستیم و صلح و صفایی که لایقش بودیم . جز کدورت چیزی نیافتیم دریافت اما می تونیم به شرایط که تقدیر باری ما رقم زده چیزی که موجب پشمونیم هست رو اضافه نکنیم یادمون باشه پرواز نزدیک هست چیزی که می مونه عشق که ورزیدیم نه کدورت و نفرتی که برانگیختیم زمانی لازم هست که اثری بجا بگذاریم کسی که اثر نگذاشته بیهوده زیسته

همه چیز به ما بستگی دارد

همه چیز به ما بستگی دارد
در زندگی هر کدام از ما ممکنه فراز و نشیب­های بسیار زیادی وجود داشته باشه. ممکنه بعضی وقتها ما دچار مشکلاتی بشیم که اکثراً خودمون اونها رو رقم زدیم و زمانیکه با اونها دست و پنجه نرم می­کنیم ممکنه شکست بخوریم و این شکست رو دست تقدیر و سرنوشت و ... بدونیم. در صورتیکه اصلاً اینطور نیست. بلکه خود ما همه کارها رو انجام دادیم. بهتره توی زندگیمون همیشه قدر اون چیزی که هستیم رو بدونیم و همه تلاشمون در این باشه که روز به رزو بهتر بشیم. لئوناردو داوینچی به هنگام کشیدن تابلوی شام آخر، دچار مشکل بزرگی شد. او می­بایست نیکی را به شکل ((عیسی)) و بدی را به شکل ((یهودا )) یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می­کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانی­اش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کلیسا دعوت کرد و تابلو را به او نشان داد. سپس جوان را به کارگاهش برد و از چهره­اش اتودها و طرح­هایی برداشت.سه سال گذشت، تابلو شام آخر، تقریباً تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم­کم به او فشار آورد که نقاشی روی دیوار را زودتر تمام کند. نقاش، پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده­پوش و مستی را در جوی آبی یافت.از دستیارانش خواست او را به کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی­فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند. دستیاران داووینچی سرپا نگهش داشتند و در همان حالت، داوینچی از خطوط بی­تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بود، طرحی کشید.
وقتی کار تمام شد، گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه­ای از شگفتی و اندوه گفت:- ((من این تابلو را قبلاً دیده­ام))داوینچی شگفت زده پرسید:- ((کجا؟))- سه سال پیش، قبل از اینکه همه چیزم را از دست بدهم، زمانی که در یک گروه همسرایی آواز می­خواندم و زندگی زیبایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدتی نقاشی چهره عیسی بشوم.جوانی که روزی از چهره اون داوینچی نیکویی رو کشیده بود تونست خودش رو به جایی برسونه که تبدیل به تاریکی و زشتی بشه. ما انسانها خیلی وقتها به خاطر اینکه دوست داریم خودمون رو با دیگران مقایسه بکنیم و یا حتی خودمون رو کمتر از اونها بدونیم و سعی کنیم کارهای اونها رو انجام بدیم، خودمون رو از دست می­دیم. کمی به اون چیزی که خدا ما رو برای اون آفریده فکر کنیم. قدر اون چیزی که هستیم رو بدونیم.حرفم رو با یک بیت شعر و چند جمله تموم می­کنم: مولوی:ساعتــی میزان اینی، ساعتــی میـــــــــــزان آنیک نفس میزان خود باش تا شوی موزون خویشما سه چهارم از اصالت وجودی خود را به قیمت شبیه شدن به دیگران از دست می­دهیم.به دنیا آمده­ای، درست مانند کتابی باز و نانوشته، باید سرنوشت خود را رقم زنی، خود و نه کس دیگر.خالق سرانجام خود باش. همچون بذر بمانی و بمیری اما می­توانی گل باشی و بشکفی، می­توانی درخت باشی و ببالی.شاد و پیروز باشیدمنتظر نظراتتون در وبلاگم هستمhttp://living-with-god.blogfa.com/با تشکرسیلاس

امید چیز خطرناکیه چیزیه که مخصوص تو است

در فیلم رهایی از شاوشانک، مورگان فریمن( رد) بعد از شنیدن حرف‌های مثبت، پرانرژی و پراز زندگی تیم رابینز( اندی) که به
جرم کشتن همسر و معشوق‌اش نوزده سال را در زندان می‌گذراند
، می‌گوید
بگذار یک چیزی را برات روشن کنم، رفیق. امید چیز خطرناکیه، امید می‌تونه یک آدم رو دیوانه کنه.»
:« اما چند وقت بعد اندی دوفرِین(تیم رابینز) که نوزده سال تنها و در سکوت، برای فرار از زندان، تونلی کنده بود و از گند و کثافت فاضلاب و دشت و بیابان، گذشت تا آزاد شود، در نامه‌ای به "رد" که مدت‌ها بعد از فرار او آزاد شد، می‌نویسد: « یادت باشه "رد"، امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترین چیزها... و چیزهای خوب هیچ‌وقت نمی‌میرند.» اندی قبلا به رد درباره امید می‌گفت:« جاهایی توی این دنیا هست که از سنگ ساخته نشده. یک چیزی درونت هست که اونها نمی‌تونن بهش برسن، دستشون هم بهش نمی‌رسه. اون مال توئه.» -
Let me tell you something my friend. Hope is a dangerous thing. Hope can drive a man insane. - Remember Red ... Hope is a good thing ... maybe the best of thing ... and no good thing ever die. - There are places in this world that aren't made out of stone. That there's something inside... that they can't get to, that they can't touch. That's yours. Its Hope

لبم راببوس

هر مردی که ترا پس از من ببوسد
بر لبانت
تاکستانی خواهد یافت
که من کاشته‌امش.
«نزار قبانی»

لب‌ام را ببوس
من ساده‌ام
و معصوم
آن‌قدر که نمی‌توانم
بالش دروغ زیر سر بگذارم
پتوی فریب بر سر بکشم
و به خواب خوش فرو روم
و هفت پادشاه را به خواب ببینم
شب خوش!
لب‌ام را ببوس


من ساده‌ام
و معصوم
آن‌قدر که دلم
برای آن پشه‌ای
که شبانه خون‌ام را می‌نوشد
می‌سوزد
و بزم شبانه‌اش را
پرخون می‌خواهم
پرخون!
لب‌ام را ببوس


من ساده‌ام
و معصوم
و الفبای عشق‌ام
محدود به چند حرف ساده است
تا با آن‌ها
بتوانم بگویم
«دوست‌ات دارم»
همین!
لب‌ام را ببوس


من ساده‌ام
و معصوم
مثلث و مربع و مستطیل نمی‌شناسم
خطوط من
به یک منحنی ساده ختم می‌شود
مثل انتهای فواره
برگشت یک موج
شیب آرام یک شانه
که جان می‌دهد
برای سر گذاشتن و
بوسه و
نوازش و
گرفتن بهانه و
گریه‌های عاشقانه و
خنده‌های کودکانه و
سلام!
لب‌ام را ببوس


من ساده‌ام
و معصوم
به انتها فکر نمی‌کنم
دلم نمی‌خواهد بدانم
چه می‌گذرد
در دل خانه‌های شلوغ
پنجره‌ها
چرا باز می‌شوند؟
تلفن‌های همراه
چرا وراجی می‌کنند؟
کالر آی‌دی‌ها
چه کسی را افشا می‌کنند؟
مغازله‌ی پیامک‌ها برای چیست؟
آشکار کننده‌های یاهو
کدام پنهان‌شده را
رسوا می‌کنند؟
تست‌های روان‌شناسی
درونه‌ی خواب‌رفته‌ی کدام اتفاق را
به لب آب می کشند؟
و هرگز آرزو نمی‌کنم که مردم
دانه‌های دل‌شان
پیدا باشد
مثل انار!
من همه چیز را
مثل یک سر ناگفته
مثل یک راز مگو
برای پروانه‌شدن
پوشیده می‌خواهم
پیله‌ی ابریشم!
لب‌ام را ببوس


من ساده‌ام
و معصوم
یک لیوان سفالین آبی
که از شیر آب مهربانی
پر شده
تشنگی‌ام را
فرو می‌نشاند
نوازش گرم یک دست
شب‌ام را چراغانی می‌کند
و یک تکه نان دل‌خوشی
برای سیر کردن‌ام
کافی‌ست
مرا مخواه به فریب
مرا مجوی به دروغ
مرا مبوس به دلهره
مرا به من مگو
مرا به خود مخواه
مرا کشف کن
خالق سیاه تنهایی!
لب‌ام را ببوس


من ساده‌ام
و معصوم
.
.
.
خداحافظ!
لب‌ام را ببوس


از وبلاگ رادیو سیتی

همسران پادشاه

همسران پادشاه
روزی ، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت. ...او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترین ها هدیه میکرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد .روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود میگفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام ." بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه میشوی؟ " او جواب داد "به هیچ وجه !" و در حالی که چیز دیگری میگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟" او جواب داد " نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد ." قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد. بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت " من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می آیی؟ او گفت " متأ سفم! در این مورد نمیتوانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم ". جواب او همچون گلوله هایی از آتش پادشاه را ویران کرد. ناگهان صدایی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمی کند به کجا روی، با تو می آیم ." پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوءتغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم . در حقیقت، همه ما در زندگی کاری خویش 4 همسر داریم . همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به این که تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده ایم و به او پرداخته ایم، هنگام ترک سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها می گذارد . همسر سوم ما، موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال می یابد . همسر دوم ما، همکاران هستند . فرقی نمی کند چقدر با هم بوده ایم، بیشترین کاری که می توانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند . همسر اول ما عملکرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشی از آن غفلت مینماییم. در صورتی که تنها کسی است که همه جا همراهمان است . همین حالا احیاءش کنید، بهبودش ببخشید و مراقبش باشید.

روزهای ابری

رزوهای ابری بدی این روزها هست نمی دونم چرا شبهای این روزها بدتر از روزها ی اون هست شاید برای اینکه تو روز به هر دلیلی سعی می کنم از ابری بودن اون فرار کنم
تو ده سال اخیر تمام روزها به نحوی ابری بودن ابری ابری دلم برای یکم هوای افتابی لک زده برای یکم حرارت
اینقدر حرارت ندیدم که معنی و حس اون رو از دست دادم شاید برای بدست اوردنش باید یکم تغییر کنم روش زندگی و خیلی چیزهای دیگه
دلم برای پرواز لک زده می دونم گاهی ادم بدلیل مسولیتهای که بر دوشش سنگینی می کنه نمی تون پرواز رو انتخاب کنه درست مثل مادم می دونم اون تو زندگی اش پقدر دوست داره پرواز کنه نمی دونم چرا هنوز برای پرواز دلیل ادم می خوان ما خیلی از کارها رو بدون داشتن دلیل انچام می دیم مثل زنده بودن

روزهای ابری

سلام دیون دیون
خوب درمورد دیون اون تنها هست وموجب شدی قلبش بشکنه وقتی که تنها تنها بود و کسی رو نداشت مهم نیست که بعدش چی شد ولی تو قلبش رو شکندی و با ید تا وقتی که مطمئن بشی که یک نفر همیشه از گلت مواظبت می کنه دور را دور مواظبش باشی و اون رو اذیت نکنی پس سیاستت بر این اساس باشه که از اون گل مواظبت کنی یک سری روابط یک طرفه مبتی بر سیگنا مثبت اگه هم یک زمان کم اوردیی گریستن بت کمک می کنه تا سبک بشی و دوباره از نو شروع کنی
ولی همیشه یادت باشه که مثبت بش نگاه کنی تو حافظه نداری اگه هم داری فقط خوبی ها و اینکه دست دور کمرت انداخت بت غذات رو تعارف کرد و تو چشمات نگاه کرد و بوسیدت رو بخاطر بیار در زمانیکه همه تو رو ترک کردن ولی اون بات بود و وقتی هیچکس رو نداشت و داشت می شکست تو اون رو تنها گذاشتی و زیر پاش رو خالی کردی تو در حق اون نامردی کردی و باید جبران کنی مهم نیست که اون چیکار کرده مهم اینکه تا زمان داری ازش استفاده کن و جبران کن
سلام دیون یدون فکر می کنم وظیفه تو تمام شد حال یکی هست که از گلت مواظبت کنه یادت روز که برای بار اول دیدی چه روزی بود روزی که رفته بودی تا برای شغل جدید ت از دانشگاه برمی کشتی و برای اخرین بار با فلانی خداحافظی کردی و اون دوباره جواب رد بت داد اون تو زندگی ات به یک نتیجه رسیدی ادم بیش از اینکه احتیاج داشته که کسی دوستش داشته باشه احتیاج داره کسی رو دوست داشته باشه اون روز به خیلی چیزای دیگه هم رسیدی یادت برای بار اول که دیدیش یک چیزی ته قلبت گفت مواظبش باش همون چیزی که تا حالا سه بار جونت رو نجات داده یادت هر فقط که افتادی فهمیدی که مشکلات تو چقدر در مقابل مشکلات دیگران کوچیک
یادت تو نمی خواستی پاپیش بزاری ولی دوستات بت گفتند
یادت هست اون اس ام اس داد حالش خیلی بده و تو مونده بودی برای چی اون که صبح تو شرکت این ور اون ور می رفت از سر کول همه
یادت وقتی با خانم .. سر کارها دعواش شد تو بجایی اینکه کنارش باشی بی تفاوت رد شدی و چقدر ناراحت شد وبه روی خودش نیاورد تو اون روز اولین گریه اش رو دیدی و لی بلد نبودی چیکار کنی اخه هیچ وقت تو گریه..
یادت روزی که می خواستی از شرکت بری تو به روی خودت نیاوردی که امده بالا تو اتاق اکواریم و با خان ف بود و تو همش با خانم چ بودی دلش رو شکوندی بدش ناراحت شدی که چرا جواب نداده
یادت روزی که تمام هدیه کوچیکش رو پس دادی و چقدر دلشو شکوندی حیونکی مونده بود که چیکار کرده تا مدتها افسرده اش کردی یادت اون روز چقدر ناراحت شد
یادت رفتی شرکت تا بینی اش بد بجایی که پیش اون باشی همش با بچه های دیگه بودی اون هم بغض گلوش رو گرفت و مرخصی گرفت تا جلو دیگران گریه نکنه بد و بدو رفت پایین تو رفتی دنبالش گفتی من یک هدیه برات دارم ولی تمامش دروغ بود فکر می کرد امدی اشتی و تو چیزی نداشتی بش بدی
یادت اون روز تو رستوران تو پاییز بد از افطار همه جمع شده بودن کلی سر به سرت گذاشت تا اشتی کنی مبایل رو گرفت ولی روش نشد تا چکش کنه فکر می کرد شیر کوچلوش ممکنه برای همیشه رفته باش ولی تو اینقدر سرد بودی که تمام حرارت عشق دنیا گرمت نمی کرد اون روزتو چشمات نگاه کرد تو تو چشماش نیروی دیدی که تورو به سمت خودش می کشند وتو روت رو اون ور کردی و اون حالش گرفته شد ولی باز مثل همیشه همه چیز رو تو خودش ریخت
اون بهترین بازیگری بود تو دیده بودی مثل تو نبود که اگه ناراحت باشی قیافت مثل چک برگشتی می شه
یادت اون روز از اتوبوس پیاده شده بودی و تو ایستگاه منتظر اتوبوس بود تو رفتی کنارش و تو چشمات نگاه کرد ولی تو همش این ور اون ور ور نگاه می کردی تو تو صورتش نگاه نمی کردی چقدر ناراحت شد و دور اطرافش رو نگاه کرد که دنبا کی هستی یادت وقتی داشت سوار اتوبوس می شد نگاه کرد بت و دست انداخت دو کمرت ورفت
یادت تو نمایشگاه دیدی اش دوباره نگاه کردی به چشماش دلت می خواست که دوباره اون برق رو ببینی ولی هیچی ندیدی یک چیزی ته قلبت ریخت پایین وقتی رفتی دست داد وچقدر دستش گرم بود
یادت همیشه نگاه می کرد به چشمات و همیشه برق می زد و بدش می خندید و تو هم می خندیدی
یادت پای تلفن گفت بت یاد می ده .. و تو نفهمیدی که اون داره تمام سرمایهای که داره رو بت تقدیم می کنه و تو یک برداشت دیگه ای کردی
می دونم خیلی زجر کشیدی تو همیشه زمانی می فهمی که خیلی دیره تو اون رو جایی که بت نیاز داشت تنها گذاشتی تو دوست خوبی پا خوبی براش نبودی
یادت رفته بودی شرکت براش یک گلدون خریده بودی پر از گل چقدر خوشحال شد امد پیشت تا به همه نشون بده کی گلدون رو براش خریده ولی تو پسش زدی و جلو همه کوچیکش کردی درست زمانی که غذاش بت داد و لی ازش نخوردی
می دونم تو خیلی دیر فهمیدی سعی کردی دور ا دور مواظبش باشی ولی اعتراف به گناه چیزی از گناه کم نمی کنه
یادت روزی که ازخونه انداختنت بیرون یادت فردا ماموریت داشتی و پرواز یادت تو خونه بمب منفجر شده بود یادت عینکت شکسته بود و تو عینک نداشتی یادت وسایلت رو جمع کردی ریختی پشت لاکپشت سبز یادت رفتی به موقیت اس او وی چقدر می ترسیدی که به موقیت او اچ پی بری چون می ترسیدی لو بری از جایی که می دونستی خونه اونهاست یادت تو ماشین دوست پسرش بود و تو منتظرشدی تا اونها کارشون تمام بشه رفتی جلو و اون چقدر دوست داشت گریه تو رو ببینه کاش اون روز می تونستی گریه کنی شاید اونوقت اگه می دید خورد شدی تو می بخشید و خوشحال می شد یادت رفتی جای که سالاد فصل بود و حسابی گریه کردی تا ساعت 3 خوابت برد یک دفعه دیدی یک چیز سیاه می زنه به شیشه لاکپشت و یک دفعه تو از خواب پریدی وجیغ کشید اون چیز سیاه هم با تو جیغ کشید یک دفعه دیدی تو تا پلیس از ماشین پریدن پایین و هم جا رو گشتند و تا کارت شناسای رو دیدن رفتند و تو موندی تنها یادت چقدر دلت هوا پرواز کرد ...
یادت خورشید خانم گفت غمها ودرد ها تو سرمایه تو اند از اونها خوب مواظبت کن همیشه یادت باشه
یادت اونروز تو دانشگاه همه رو پیچوندی ورفتی دنبال دوستات و دوست دخترت و تا ونک رفتی دنبالشون و اون رفت خون مجردی دوستات و برگشتی دانشگاه و به همه گفتی که بخاطر استین کوتاه بودن لباست گرفتند بچه ها چقدر خندیدن اون روز و تو هیچی به رو خودت نیاوردی بعد از 5 سال همه فهمیدن که اون روز چی شده حال که نگاه می کنی چقدر دنیا کوچیکه همه چیز می گذره سعی کن همیشه طوری زندگی کن که اس اس و خاطرات اون یادت بیاد
یادت س
یادت اس اس
یادت


به قول دکتر زندگی می گذره فقط ...
چقدر ادم خوشحال می شه وقتی که یک دوست که خیلی دوستش داره می بینه سر و سامون گرفته تمام روزهای بد بقول خودش پر پر ادم ته دلش سبک می شه دلش می خواد تو شادی اون هم شریک بشه ولی بعضی چیزها هیچ وقت امکان اتفاق افتادن نداره

کشیش و فرزند

كشيش و فرزند

كشيش و فرزند
كشيشي يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکري در مورد شغل
آينده‌اش بکند .
پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزي از
زندگي می‌خواهد و ظاهراً خيلي هم اين موضوع برايش اهميت نداشت .
يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشي براي او ترتيب دهد .
به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روي ميز او قرار داد :
يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطري مشروب .
کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و
به اتاقش بيايد .
آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روي ميز بر می‌دارد .»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين
خيلي عاليست .
اگر سکه را بردارد يعني دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست .
امّا اگر بطري مشروب را بردارد يعني آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد
شد که جاي شرمساري دارد .
مدتي نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت .
در خانه را باز کرد و در حالي که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اي
پرت کرد و يک راست راهي اتاقش شد .
کيفش را روي تخت انداخت و در حالي که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به
اشياء روي ميز افتاد .
با کنجکاوي به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .
کاري که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد .
سکه طلا را توي جيبش انداخت و
در بطري مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت :
خداي من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سياستمدار خواهد شد

همیشه طوری زندگی کن

روزهای ابری

سیاهچاله
اول دلم می خواست اسم وبلاگم رو می گذاشتم هیچکس ولی دیدم که قبلا از این اسم استفاده شده برای همین دیدم بگذارم سیاهچاله با یک او اضافی وقتی ادم هیچ کس باشه می تونه همه باشه همه ما به نحوی هیچکش و همه کسیم
سیاهچاله روو اولیت بار وقتی که بچه بودم وقتی اول راهنمایی بودم دیدم اونوقت فیلم لبه تاریکی رو می گذاشت که درمورد اتم بود و شکافت هسته ای من هم که تنها دلمشغولی این بود که کتاب بخونم چون تنها نفریحم کتاب خوندن بود یک کتاب از ایراک اسیموف بود که در مورد سیاهچاله ها نوشته بود
نقطه ای که همه چیز از نوع شروع میشه
من همیشه خدا رو شکر می کنم بخاطر چیزهایی که بمن داد درست که زمانی ارزوی مردن رو داشتم ولی هر وقت از خدا چیزی خواستم به بنده اش داد نمی دونم چند بار از خا خواستم که بمیرم و من رو ببره پیش خودش ولی می دونم از اون هرچی بخوام بم می ده
تو زندگی اینقدر عقبکی رفتم که برای درست کردن زندگی ام باید برم سیاهچاله تا زمان به عقب باز گرده

اگر روزی

اگرروزی دشمن پيداكردی،بدان دررسیدن به هدفت موفق بودی!اگرروزی تهدیدت كردند، بدان دربرابرت ناتوانند!اگرروزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست!اگرروزی تركت كردند، بدان باتوبودن لیاقت میخواهد

مشاغل مختلف

مشاغل مختلف
سیاستمدار: کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری مشاور: کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است. حسابدار: کسی است که قیمت هر چیز را می داند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند. بانکدار: کسی است هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد. اقتصاددان: کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد.
روزنامه نگار: کسی است که %50 از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد و %50 بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند. ریاضیدان: مرد کوری است که در یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهیه می گردد که آنجا نیست
. هنرمند مدرن: کسی است که رنگ را بر روی بوم می پاشد و با پارچه ای آن را بهم می زند و سپس پارچه را می فروشد.فیلسوف: کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند. روانشناس: کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد که همسرتان مجانی از شما می پرسد.جامعه شناس: کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود و همه مردم به آن نگاه می کنند، او به مردم نگاه می کند. برنامه نویس: کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید را به روشی که نمی فهمید حل می کند.

کلبه کوچک ما

کلبه ما کوچک وحقیر است اما پر از صلح و صفا است

اگر گذرت به کلبه کوچک ما افتاد قدمت روی چشم

ادرس کلبه ما اون دور دوراست پشت پیچ محبت

می دانم این روزها محبت وعشق واژهی است که توی هر جا از ان نامی است

اما صدف افسوس مثل تمام چیزهای دور اطرافمان پر از خیالی

کلبه من جایی است که ادمها را به دلیل تنها بودنشان راه می دهند کلبه من جایی است که از محبت زنجیری است

کلبه من تو ابرهای رویاها ی تک تک ماست

ته قلب مون

ادرس اون همین جاست