۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

زیباترین گل



زیبا ترین گل

وقتی که نشستم تا مطالعه کنم نیمکت پارک خالی بود در زیر شاخه های طویل و پیچیده درخت بید کهنسال دلسردی اززندگی دلیل خوبی برای اخم کردن شده بودچون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد واگر نومیدی برای خراب کردن روزم کفایت نمی کرد ، پسر جوانی با نفس بریده به من نزدیک شد از بازی کاملا خسته شده بود با سر کج شده درست مقابلم استاد و با هیجان بسیار گفت نگاه کن چه پیدا کرده ام
در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره رقت انگیزی ، با گلبرگهای پژمرده نباریدن باران کافی یا کم نوری از اوخواستم گل پژمرده اش را بردارد و برود بازی کند نیمه تبسمی کردم سپس سرم را برگرداندم ولی او بجای انکه دور شود در کنارم نشست و گل را جلو بینی اش گرفت وبا شگفتی فراوان گفت مطمئنا بوی خوبی می دهد و زیبا نیز هست به همین علت ان را چیدم بفرمایید این مال شما ست
ان علف هرزه داشت پژمرده میشد یا شده بود رنگی نداشت نارنجی زرد یا قرمز اما می دانستم که باید ان را بگیرم وگرنه امکان داشت که او هرگز نرود از این رو دستم را به سو گل دراز کرد م و پاسخ دادم این درست همان چیزی است که لازم دارم ولی اوبه جای اینکه گل را دردستم بگذارد ان را دروسط هوا نگه داشته بود بدون دلیل یا نقشه ای ان وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم پسری که علف هرزه را در دست داشت نمی توانست ببیند او کور بود لرزش صدا یم را شنیدم اشکهایم مانند خورشید می درخشید او تبسمی کرد و گفت قابلی ندارد سپس دوید و رفت تا بازی کند نا اگاه از اثری که بر من گذاشته بود انجا نشستم ور در شگفت شدم که چگونه او می تواند ببیند زنی در زیر درخت بید کهنسال نشسته و به حال خود تاسف می خورد چگونه اواز خود ازاری من اگاه بود شاید دلش از نعمت دید واقعی برخوردار بود توسط چشمان بچهای کور سرانجام توانستم ببینم مشکل از دنیا نبود مشکل از خود م بود و به جبران تمام ان زمانی که خودم کور بودم با خود عهد کردم زیبایی زندگی راببینم و قدر هر ثانیهای که مال من است بدانم و ان وقت ان گل پلاسیده را جلو بینب ام گرفتم و رایحهء گل سرخی زیبا را احساس کردم و وقتی که دید م ان پسر جوان علف هرز دیگری در دست دارد تبسمی کردم او در شرف تغییر زندگی مرد ساخورده دیگری بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر