۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

رویاهای سی سال یک کودک





رویاهای سی سال یک کودک
رویاهای زنی سی ساله را می نویسم
که روزها پیراهن گشاد تنهایی اش را می پوشد
و می رقصد
با ترانه ای که خود سروده است.
و شبها کوک می زند سوراخهای ستاره را
روی دامن شب
تا مگر
رفو شود
شکاف عمیقی که بین او و رویاهای همین ده سال پیش افتاده است.
در تمام سالهایی که احساس نوزده سالگی با من بود،
همیشه کسی در گوشم می گفت : راه را درست آمده ای.
اما
امروز که فالگیر از کف دستم به گریه افتاد
و خوابهای کودکی به چشم غریبه نگاهم کردند
دانستم
که قرار من با عشق چیز دیگری بود.
این همه راه را نیامده ام که بگویم چه سخت گذشته است بر زنی
که بعد از نوزده سالگی
ترکش کرده است عشق
مثل تو
که ترک کرده ای مرا.
آمده ام رویاهای سی ساله کودکی را بنویسم
که هر شب زنی را به خواب می بیند
که می رقصد با ترانه هاش
تاب می خورد بر بال ماه
و هر ستاره
فانوس در یایی عشقی است که در حوالی او لنگر انداخته است.
آسيه اميني

دردخایت سرمایه شما هستند



درداتو برای خودت نگه دار. دردای آدم سرمايه آدمن. داد نکش، هوار نزن.
برای همین فقط میشه تو دلمون داد بزنیم

خاطره های زنانگی ام در شهر شولوغ




بچه که بودم هميشه دوست داشتم پسر باشم. پسرهای 6، 7 ساله همبازی ما همه محبوب بودند. شلوغ می کردند، زانوهايشان زخم و زيلی بود، خاک و خلی بودند. زانوهای من هم هميشه زخم و زيلی بود و از مرکور کورمی که به زانوهايم می ماليدند متنفر بودم. روزی که در بازی های بچه گانه دنبال پسرها کردم و همانطور که آن ها همديگر را می زدند من هم يکی از پسر ها را زدم همه پسر ها تعجب کردند و آن روز ديگر با من بازی نکردند. دخترهای جمع ما همه موهای بلندی داشتند. دامن های رنگ و وارنگ می پوشيدند و به سرشان سنجاق های رنگی زيبا می زدند. در ميان سختی های زندگی پدر و مادرم جايی برای دامن های رنگی و سنجاق های رنگی برای من نبود. بچه تر از آن بودم که عشقی که پشت نارنجی مرکورکوروم بود را بفهمم. دلم می خواست پسر باشم تا کسی از شلوغ بازی های من تعجب نکند، کسی به زانوهای زخمی ام نخندد، کسی به خاطر نداشتن سنجاق ها و دامن های رنگ و وارنگ من را کمتر دوست نداشته باشد و نگهبان ورودی نخواهد در آسانسور تنها گيرم بياورد که مرا ببوسد. دلم می خواست پسر باشم چون پسر های همبازی از دخترهای سنجاق رنگی خوششان می آمد...
دراز ترين عضو تيم بسکتبال بودم. مربی امان فقط برايش برنده شدن مهم بود. جای من در محوطه سی ثانيه زمين خودمان بود. تا خط نيمه بيشتر اجازه نداشتم جلو بروم. بايد در زمين خودمان می ماندم تا توپ های حريف را کوفت کنم. چند باری با بچه های هم تيمی در يکی از محوطه های اکباتان بازی کرديم و ديگر مربی نبود که جلوی بازی ام را بگيرد. همسايه ها شکايت کردند. آن حلقه بسکتبال فقط به پسر های بلوک تعلق داشت. روزی که با پسرها بازی کرديم دو نفر از همسايه ها آمدند و تهديد کردند که به کميته شکايت می کنند. به ما دختر ها می گفتند مگر شما خانواده نداريد؟ در مسابقات استانی مربی فقط در بازی فينال به من اجازه بازی داد، اما سرپرست بازی ها نگذاشت وارد زمين بشوم چون شلوار کوتاه پايم بود. شلوار استرچ بلند پوشيدم، باز هم نگذاشت وارد زمين شوم، شلوار زيادی تنگ بود. روی شلوار استرچ شلوار کوتاه پوشيدم. در بازی فينال دسته دو دبيرستان های دخترانه استان تهران آن سال من يک ثانيه هم بازی نکردم. ما اول شديم و به دسته يک رفتيم و من ديگر هيچوقت بسکتبال بازی نکردم...
روز اول دانشگاه بود و اولين کلاس. اولين بار بود که همکلاسی پسر داشتيم. در کلاسمان باز بود. دکتر بيرجندی رئيس دانشکده بود آن وقت ها. کلاس ما روبروی دفترش بود. دکتر بيرجندی مرا از کلاس بيرون کشيد و کارت دانشجويی ام را گرفت و می خواست اخراجم کند چون مقنعه ام عقب رفته بود. مسئول فرهنگ اسلامی دانشگاه پا درميانی کرد و من در اولين روز حضورم در دانشگاه اخراج نشدم. راه دانشگاه خيلی دور بود. تمام فکر و ذکرمان شده بود ماشين. با شيده می خواستيم مربی رانندگی بگيريم. به خيالمان گواهينامه می گرفتيم و ماشين های پدرهايمان را قرض می گرفتيم تا به جای دو ساعت نيم ساعته مسير دانشگاه را طی کنيم. گوش هايم از شنيدن دادهايش درد گرفت. "با اجازه کی مربی رانندگی گرفتی؟ کی به تو اجازه رانندگی می ده؟" آن سال من مربی نگرفتم و برای هميشه رانندگی تبديل به عقده زندگی ام شد.
دلم می خواست کار کنم. امتحان تافل را خوب داده بودم. روز مصاحبه فهميد. باز هم گوش هايم از دادهايش درد گرفت. "با اجازه کی می خوای بری کار کنی؟ خيلی عرضه داری درست رو بخون. پول می خوای؟ چقدر بهت پول می دن؟ من بيشترش رو می دم." مصاحبه را رد شدم. 4، 5 بار ديگر هم تلاش کردم و باز هم رد شدم. به کسی چيزی نمی گفتم. من بايد معلم می شدم. يک موسسه ديگر پيدا کردم که راحت تر قبولم کردند. من می خواستم معلم شوم و شدم!
شهر شولوغ بود. دماغ من گنده بود، سينه هايم هم. هر روز متلک جديدی می شنيدم. نمی دانستم اعضای بدن من در پشت آن همه پارچه اينقدر جذاب است. باسنم را ميدان انقلابی ها دوست داشتند و شاسی ام را کسبه دروازه دولت. سينه هايم را ميدان ونکی ها بيشتر می پسنديدند و آلت تناسلی ام را راننده کاميون هايی که گاهی از خيابان های اکباتان می گذشتند و دوست داشتند اسمش را بلند بگويند و بخندند. مردانی که در تاکسی کنارم می نشستند از زنانگی ام هيجان زده می شدند. تقاضا برای کمی فاصله تبديل می شد به فحش و ناسزا از طرف مردهای بيچاره محروميت کشيده که به فاحشگی متهمم می کردند. از آن موقع به بعد هميشه جلو می نشستم و کرايه دو نفر را حساب می کردم. کم کم برايم عادت شد که بيش از نيمی از حقوقم را خرج کرايه تاکسی کنم.
دوستم داشت و فکر می کردم دوستش دارم. اتفاق که افتاد ترسيدم. قرار نبود اتفاق بيفتد. نصيحت ها را فراموش کرده بودم که دختر و پسر مثل پنبه و آتش هستند. پنبه آتش گرفته بود. تنها يک فکر در ذهنم می چرخيد. بايد با اين آتش ازدواج کنم، وگرنه هيچکس ديگر اين پنبه نيم سوخته را نمی پذيرد. از قضاوت ها می ترسيدم. پنبه نيم سوخته را از صميمی ترين دوستانم هم پنهان کردم. از ترس هايم برای دکترم حرف زدم. سه بار به پشتم زد و گفت "آفرين، آفرين، آفرين. داری بزرگ می شی! يک زن بزرگ." 2 سال طول کشيد که جرات کنم پسرکی را که ديگر دوست نداشتم رها کنم و از سرد شدن آتشم نترسم. 2 سال طول کشيد که با سنت های دو هزار ساله ای که در ناخوداگاه ذهنم فسيل شده بودند مبارزه کنم و بفهمم پنبه و آتش قصه قديمی مادر بزرگ هاست که به واقعيت وجودی من هيچ ربطی ندارد. دو سال وحشتناک گذشت تا باور کنم من صاحب جسم خودم هستم و نبايد برای نيازهای طبيعی خودم شرمسار باشم.
سيگار می کشيدم. در ذهن سطحی نگر خودم فکر می کردم سيگار کشيدن ميوه ممنوعه زنان است و از خوردن ميوه های ممنوعه هميشه لذت می بردم. ساعت های ناهارمان با يکی از همکارانم به يکی از کوچه پس کوچه های پشت تئاتر شهر می رفتيم و پشت يک ساختمان نيمه کاره پنهان می شديم و سيگار می کشيديم. واکنش های عابران ديدنی بود. حتی مردهايی که خودشان سيگاری به لب داشتند. حتما از ديدن مقنعه و چهره های بی آرايشمان تعجب می کردند. شايد در تصورشان زنی که سيگار می کشد ظاهراش جور ديگری است. فاحشه ها که مقنعه سر نمی کردند! ياد روزهای دانشگاه می افتادم که پسرها در حياط دانشکده سيگار می کشيدند و ما در توالت بدبوی دانشکده...
دوست داشتم مسافرت کنم. ايران گردی، کوير، دريا. 24 سالگی اجازه پيدا کردم برای اولين بار تنها سفر کنم. دروغ های زيادی بافتم تا اجازه گرفتم. اما ديگر آن اجازه تکرار نشد و روزی که ديگر اجازه ای لازم نداشتم چون صاحب ديگری پيدا کرده بودم وقت برای سفر کردن خيلی تنگ بود. سفرهای کوتاهی که در آن مدت رفتم بهترين خاطره هايم شدند، شمال، کيش، اصفهان. عقده شيراز رفتن همراهم ماند تا آنور اقيانوس ها. ستاره های جاده اصفهان زيباترين تصويری شد که همراهم ماند. موج های آرام خليج فارس درشب در تنها سفر تنهايم زنده ترين تصويری شد که همراهم ماند.
مردی آمده بود که حس می کردم با همه فرق دارد. هميشه همينطور است نه؟ در زندگی که وابسته به مردان است بايد انتخاب کنی. اگر پرواز را دوست داشته باشی بايد روی بال های ديگری سوار شوی. کم پيش ميايد جزو معدود زنانی باشی که توانايی تنها پرواز کردن را داشته باشی. وقتی که از کودکی بال هايت را بريده باشند بايد بال های ديگری را قرض بگيری. نان و مهر و چار ديواری را با ديگری شريک شوی تا به آرزوهايت نزديک شوی. دوست نداشتند که مرد را انتخاب کرده بودم. دوست نداشتند که می خواستم به شيوه خودم زندگی جديدی را شروع کنم. روزهای سخت مبارزه شروع شده بود. روزهای مبارزه با قيمت گذاری روی عشق، مهريه و جشن عروسی، سنت های دو هزار ساله، حرف ها، حرف ها، حرف ها... گاهی فکر می کنم کابوس های آن روزها بود که از رويای شيرينی که می ديدم بيدارم کردند. شايد...
و روزهای ديگری آمدند. روزهايی که با بال های قرضی بايد هويت مستقل خودم را پيدا می کردم. روزهايی که هنوز ادامه دارند در دنيايی جديد که از دنيايی که من پشت سر گذاشتم چيز زيادی نمی داند. دنيايی که انگاری بدش نمی آيد بازگشتی به عقب داشته باشد و نوع مبارزه خاص خودش را می طلبد. اين روزها روزهای خوبيست برای مرور خاطره های مبارزه های قديمی و فهميدن اينکه در مقايسه با بسياری از زنان سرزمينم چقدر خوشبخت بوده ام و چقدر توانسته ام مرز ها و حصار ها را از پيش رويم بردارم. اين روزها شايد روزهای فکر کردن به فردا باشند. فردايی که متعلق به همه زنان سرزمينم است.
برگرفته از وبلاگ خورشید خانوم

ارزو ویکتور هو گو برای فرزندش




ارزو ویکتور هو گو برای فرزندش
اول از همه برایت ارزو می کنم که عاشق شوی
و اگر هستس کسی هم به تو عشق بورزد
و اگر این طور نیست تنهاییت کوتاه باشد
وپس از تنهاییت نفرت از کسی نیابی
ارزومندم که اینگونه پیش نیاید
اما اگر پیش امد بدانی چگونه به دور از نا امیدی زندگی کنی
برایت همچنین ارزو دارم دوستانی داشته باشی
از جمله دوستان بد و ناپایدار ... برخی نادوست و برخی دوستدار .........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتماد ت باشد.
وچون زندگی بدین گونه است
برایت ارزومندم دشمنانی نیز داشته باشی
نه کم و نه زیاد .. درست به اندازه
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند
که دست کم یکی ازانها اعتراضش به حق باشد ...
تا که زیاد به خود غره نشوی
و نبیز ارزو مند م مفید فایده باشی نه خیلی غیر ضروری .. تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تورا سرپا نگاه دارد
همچنینی برایت ارزو مند م صبور باشی
نه باکسانی که اشتباهات کوچک می کنند
چون این کار ساده ای است
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند
وبا کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی
و امیدوارم اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل رسیده نشوی ... و اگر رسیده ای به جوان نمایی اصرار نورزی
واگر پیری تسلیم ناامیدی نشوی ...
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد
امیدوارم که سگی را نوازش کنی به پرنده ای دانه بدهی و به اواز یک سهره گوش کنی وقتی که اوای سحر گاهیش را سر می دهد چراکه به این طریق احساس زیبایی خواهی یافت
به رایگان
امیدوارم که دانه ای هم برخاک بفشانی
هرچند خرد بوده باشد
و با رویدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی زیرا در عمل به ان نیازمندی .. وسالی یکبار پولت را جلو رویت بگذار
و بگویی :این مال من است
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است
و در پایان اگر مرد باشی ارزومندم زن خوبی داشته باشتی ... واگر زنی شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید یا پس فردا شادمان بارهم از عشق حرف برانید تا از نو بیا اغازید
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت ارزو کنم

بازم بهار



بازم بهار امد همیشه اینجا زودتر بهار می یاد از بهار متنفرم شاید برای این باشه از هیچ عیدی خاطره خوشی ندارم فقط دلم می خواد زود بیاد وبره نمی دونم چر اباید از چیزی که زیباست اینقدر بدم بیاد فقط این چند ساله یک چیزش خوب بود هیچ وقت دم سال تحویل سر سفره هفت سین نیودم سالهای اخری که خونه بودم عید که می شد سر سال می گرفتم می خوابیدم هنوزم از عید متنفرم امسال بدتر از سال های پیش دلم می خواد امسال عید زنده نیاشم دفعه پیش که شانس نیوردم هواپیما جلویی رو باند سر خورد و اتیش گرفت اگه این دفعه نوبت من باشه چه خوب می شه بعضی از ارزوها تلخ ولی خوب ارزو هستند از خدا بخاطر سلامتی ممنوع ولی برای زنده بودن نه نمی دون برای به دنیا امدن هم اینقدر تو لیست انتظار بودیم که برای رفتن اینقدر باید تو لیست باشیم می دوم یکم ابری حرف زدم خوب باید بگم یواش یواش ابری تر هم میشه فقط من یک مشکل بزرگ دارم که نمی تونم خوب حرف بزنم و بنویسم این هدیه بعضی چیزهاست از بعضی چیزا متنفرم یکی اش عید تعطیلات حالا هر وقت می خواد باشه جمعه که رو شتخشه یا بعدظهر یا ... واخریش که از همه تحمل ناپذیر تر تولد می دونم چرا بدم می یاد چون ....

زندگی مثل یک جاده هست



زندگی مثل یک جاده هست قبل از اینکه شروع به سفر کنید سعی کنید مقصدتون رو خوب بدونید بعضی وقتها زندگی مانند رانندگي در یك دشت زیباست. سعی كن از لحظاتش بهترین استفاده رو ببری. چون در انتهای جاده تابلویی با اين عبارت نصب شده: دور زدن ممنوع
یادتون باشه تو این جاده بیشتر به فکر رسیدن به مقصدتون باشید و نگذارئ که راهنمایی ها ی اشتباه و مسیرهای انحرافی شما رو از جاده منحرف کنه تو این مسیر توجه به زیبایهای اطراف جاده و توقف کردن برای لذت بردن از این زیبایها گاهی ما رو خیلی عقب می اندازه و مهمتر از همه اینکه تو بعضی از مسیرها احتیاج به یک همراه تا دوستون بداره و براتون یک همسفر خوب باشه نمی دونم چرا یک دفعه یاد فیلم همسفر گوگوش افتادم ما که نتونستیم یک همسفر خوب پیدا کنیم و همه هم سفرامون یک جوری ما رو وسط جاده تنها گذاشتند و رفتن درست زمانی که بشون احتیاج داشتم بعضی هاشون هم دیدن با دیگران همسفر شدن خیلی زودتر به مقصدشون می رسونه و سوار شدن و منو تنها روی خط سفید جاده کنار کوله پشتیم گذاشتند رو رفتند بعضی هاشو اینقدر مرام داشتند که یک دست برامون تکون دادند و خندیدن بعضی هاشون حتی این کار رو هم نکردن یک دفعه چشم باز کردیم و دیدم تنها تنهاییم اون وسط به پاهم نگاه کردم دوتا پوتین دیدم دوستای خوب من همین دوتا پا هست حیونکی ها تازگی ها خیلی درد می کنن اخه هم جا باشون می رم اونها ه زبون ندارن حیونکی ها زبون بسته اند

ه م جنس گرايی



دوستی ايميل زده بود که مردم نون ندارن بخورن و اونوقت تو از همجنسگرايی می نويسی. واقعيتش اينه که هيچکس نمی تونه با وبلاگ شيکم گرسنه ای رو پر کنه (که اتفاقا در ايده آل ترين وضع ما يه بار يه کارايی کرديم و همراه با شيده برای عمل مريم خانوم تونستيم از طريق وبلاگ پول جمع کنيم.) اصولا حرف درست تر می تونست اين باشه که مردم گرسنه هستن و اونوقت ماها داريم وبلاگ می نويسيم. اينجوری اگه بخوايم به قضيه فکر کنيم می تونيم خيلی چيزای ديگه هم بگيم. مثلا مردم گرسنه هستن و اونوقت ما داريم دم از ادبيات می زنيم. مردم گرسنه هستن و ما دم از حقوق بشر و حقوق زنان می زنيم. مردم گرسنه هستن و ما رستوران می ريم. مردم گرسنه هستن و ما ماشين داريم. مردم گرسنه هستن و ما سينما می ريم و پيتزا می خوريم. واقعيتش اينه که از مردم ما گرسنه تر هم وجود داره. ولی هيچکس نمی تونه به تنهايی دنيا رو نجات بده. هر کسی روال معمولی زندگی اش رو داره همراه با شادی ها و تفريحات کوچيک زندگی خودش و اگه اينا رو نداشته باشه تبديل می شه به يه آدم مريض افسرده و باری اضافه به روی دوش جامعه می شه. هر چيزی جای خودش را داره. تنها کاری که آدم های معمولی که مسئوليت مديريتی ندارن می تونن انجام بدن اينه که در حد خودشون به آدم های بی بضاعت دور و اطرافشون توجه داشته باشن و به اونها کمک کنن و در عين حال کارشون رو با وجدان انجام بدن و کم کاری و دزدی نکنن. باز هم می گم با وبلاگ نمی شه دنيا رو نجات داد و بياين يک بار برای هميشه اين توهم رو بذاريم کنار و توقع اضافی از وبلاگ هامون نداشته باشيم. ولی در عوض، يه سری اطلاع رسانی محدود می شه کرد از طريق وبلاگ ها و يه سری حرف ها زد و بحث ها کرد تو وبلاگ که جای ديگه نمی شه زياد راجع بهشون حرف زد. و اين حرف ها شايد بتونه ذهنيت حتی يک آدم رو عوض کنه. و اونوقت می شه گفت که يک وبلاگ هم تونسته رو همون آدم های دور و اطراف خودش تاثير بذاره که حکايت همون کمک کردن آدم های معمولی به آدم های دور و اطرافشون می شه.
برگرفته از وبلاگ خورشید خانوم

ارایش



ارایش

راستی خيلی بده به يکی بگين چرا آرايش می کنی، مگه می خوای بری عروسی؟ آرايش خيلی خوبه. روح آدم رو شاد می کنه
برگرفته از وبلاگ خورشید خانوم
من با نظرش کاملا موافقم به نظر من ارایش نه به صورت افراط می تونه اثر مثبتی روی اطرافیان ادم بگذارد ارایش می تونه به ادم حس زندگی ببخشه من به خاطرکارم به خیلی از شهرها مسافرت می کنم بیشتر جاهایی که مردمش فقر فرهنگی دارن زنانشون و مرداشون به سر وضع خودشون نمی رسن ادم اینجا ها که می ره احساس دل مردگی می کنه
ارایش یک هنر که مثل بقیه هنرها برای شاد کردن و لذت بردن از زیبایی هاست
بقثیهاش رو بعدا می نویسم

زن و شوهر



زن و شوهر، اول زندگی مثل دوست دختر دوست پسر می شن، بعد زن و شوهر، بعد مثل دو تا رفيق، بعد مثل خواهر و برادر، و بعد مثل دو تا خواهر.
وبلاگ خورشید خانوم

همین جوری



همین جوری
همین جوری
هميشه می تونه اتفاقای خيلی بدی بيفته که سلامتی و روح آدم رو به خطر بندازه. اونوقت شايد ديگه نشه درستش کرد.
ريه ها از جنس آگاهی بود. اما از جنس بدبختی نبود. اون مدتی که افسردگی مزخرف رو داشتم، احساس بدبختی هم می کردم. چون اميد نداشتم. حالا يه کورسوی اميدی دارم. حالا حد و مرزهای خودم و توانايی هام رو بهتر می بينم. اون مدت انگاری کور شده بودم. داشتم خودم رو هم دستی دستی از بين می بردم.
غم و رنج و گريه وقتی از جنس آگاهی باشه خوبه. چون اونوقت سازنده می تونه باشه. ولی افسردگی آدم رو فلج می کنه

همين جوری...
يه عده آدم حالم رو بهم می زنن. حتی الامکان سعی می کنم خودم رو در معرض افکار مشمئز کننده اشون قرار ندم که حرص هم نخورم. هرچند که می دونم بالاخره هستن و رشد می کنن و خرخره کشورم رو چسبيدن. تعدادشون داره زياد و زيادتر هم می شه که البته تعجبی نداره. تو سيستمی که هيچ چيش درست نيست، آموزشش، فرهنگش، و خيلی چيزهای ديگه، اخلاق ها و تفکر های مزخرف رشد می کنن و بازتوليد می شن و زياد و زيادتر می شن. عامل بازدارنده ای هم وجود نداره که جلوشون رو بگيره.
از وبلاگ خورشید خانوم

خاطرات جنگ



خاطرات جنگ

يادم می آد روزای موشک بارون که می گفتن ممکنه شيميايی بزنن، مامان های ما يه سری ماسک و لباس برای بچه ها درست کردن (فکر کنم از يه برنامه ای تو تلويزيون ياد گرفته بودن) که مثلا به خيال خودشون موقع حمله شيميايی بچه ها محافظت بشن. يادم می آد مدرسه ها تعطيل بود و بابای من نمی ذاشت برم بيرون با بچه ها بازی کنم و من بايد خودم تو خونه درس می خوندم و به تنها چيزی که فکر می کردم صدای بچه ها بود که تو محوطه بازی می کردن و من هی تو دلم غر می زدم که چرا بابام نمی ذاره برم پايين مثل بقيه بچه ها بازی کنم. يازده سالم بود. تلويزيون هرموقع روايت فتح نشون می داد فوری کانال رو عوض می کردم. سال ها طول کشيد تا فهميدم آقايی که روايت فتح رو می ساخت همونيه که گفته خونه هامون رو بايد روی قله آتشفشان بسازيم. اولين بار درمورد اين حرفش تو يه جلسه ای که برده بودنمون علامه محمد تقی جعفری رو ببينيم شنيدم. علامه جعفری، همون پيرمرد بامزه و خوش سخن، داشت راجع به ماهواره ها حرف می زد و اينکه بايد آزاد باشن. خبر شهادت افشين ناظم رو که آوردن، شکه شده بودم. ذهن کودکانه ام نمی تونست تجزيه تحليلش کنه. اينکه چرا مامانش که سال چهارم دبستان معلممون بود گريه زاری می کنه اما خواهر افشين اينقدر قوی داره برخورد می کنه. گريه اش رو البته ديدم، وقتی لباس برادرش رو بهش دادن و من يواشکی نگاه می کردم. افشين برق شريف خونده بود. از اون باهوشا.
***
ازکرخه تا راين که تموم شد، يک ربع توی سينما زار زار گريه می کردم. همش به اين فکر می کردم که اون موقع که من به فکر بازی با بچه ها بودم و حرص می خوردم و با لباس های ضد شيميايی که که مامانم درست کرده بود بازی آدم فضايی می کردم يه عده آدم مشغول چه کارهايی بودن. از همون موقع بود که اگه تلويزيون روايت فتح نشون می داد کانال تلويزيون رو عوض نمی کردم. تازه يواش يواش شروع کردم به فهم اين که چی گذشته بوده. دايی اش استاد دانشگاهه. اونم شريفی بود. تو وزارت دفاع هم کار می کرده. داوطلب می ره جنگ. يک هفته مجبور بودن از همون آبی بخورن که رفيقاشون رو باهاش غسل کرده بودن. انواع و اقسام بيماری های گوارشی و روحی رو داره. از اون آدمايی که هيچوقت نمازش ترک نشده و واقعا اعتقاد داره. از وزارت دفاع خيلی سال پيش اومد بيرون. گفت ديگه نمی تونه باهاشون کار کنه. سرخورده شده بود.
***
"زمين سوخته" احمد محمود رو هيچوقت نتونستم تموم کنم. حتی به سختی شروعش رو می تونم بخونم. تمام تنم خيس عرق می شه. فضاسازی های روزهای اول جنگ حالم رو بد می کنه، می ترسم، غصه ام می گيره. از سوسنگرد هم نوشته. شايد تنها متن نوشته ای باشه که توش می شه ردی از تجاوز به دخترا تو سوسنگرد رو پيدا کرد. هرموقع به اون قسمتش می رسم ياد اين می افتم که "اون" درست يه هفته قبل از اينکه سوسنگرد با خاک يکسان شه مرخصی گرفت و از سوسنگرد برگشت. درسته که الان برام ديگه اهميتی نداره چون جزو همون لاشخورها شده. ولی فکر اينکه اگه يه مو از سرش کم می شد مامانم چه حالی می شد حالم رو بد می کنه. جای پسرش بود هميشه. پسر عزيز دردونه اش. خوشحال بود که نذرهاش جواب داده بود و زنده برگشت.
***
سه ماه بعد از عروسيشون جنازه اش رو آوردن. تو سن 17 سالگی مفقود الاثر شده بود. 12 سال. از روی پلاکش شناخته بودن. هيچوقت مرگ انقدر نزديک نبود. چهره مامانش هيچوقت يادم نمی ره. گريه هاش شب های احيا. گريه های باباش وقتی صدام رو گرفتن. چندباری که به بهانه اش رفتم قطعه شهدا داغ کرده بودم. فقط سنگ قبرها رو می خوندم. سن و سال هاشون رو. اونجا گاهی يادت می ره به گورستان خاوران فکر کنی و قبرهايی که سنگ هم ندارن. بنياد شهيد سيصد هزارتومن می خواست بهشون بده گمونم. از همون موقع ها بود که ديگه نديدم نماز بخونه.
***
حالم از يه عده ای بهم می خوره. يه عده آدم که همه چی رو می خوان قبضه کنن. عين لاشخورهايی که از خاطره های مرده ها هم دست نمی کشن. از اين روزهای کثافت هم حالم بهم می خوره. روزهايی که قانون جنگل توش بيداد می کنه. ايده ئولوژی ها و اعتقادات مردگان تحريف می شه و قصه های جديد مشمئز کننده در موردشون نوشته می شه. روزهايی که ديگه به زحمت ايدئولوژی ای به غير از پول و قدرت و گوسفندبودن می بينی. يه عده هم احساس دن کيشوت بودن بهشون دست می ده. يه عده هم شيزوفرنی يا پارانويای حاد دارن و با خيال راحت و بدون هيچ افساری برات اعتقاد و عقيده و ايدئولوژی جعل می کنن. گاهی فکر می کنم اگه آدم حتی الکی هم شده عرعر يا بع بع کنه بد نيست. ممکنه امر بهش مشتبه شه و دچار تناسخ گوسفندی يا الاغی بشه. اونوقت زندگی خيلی راحت می شه. اونوقت

خاطرات جنگ



خاطرات جنگ

يادم می آد روزای موشک بارون که می گفتن ممکنه شيميايی بزنن، مامان های ما يه سری ماسک و لباس برای بچه ها درست کردن (فکر کنم از يه برنامه ای تو تلويزيون ياد گرفته بودن) که مثلا به خيال خودشون موقع حمله شيميايی بچه ها محافظت بشن. يادم می آد مدرسه ها تعطيل بود و بابای من نمی ذاشت برم بيرون با بچه ها بازی کنم و من بايد خودم تو خونه درس می خوندم و به تنها چيزی که فکر می کردم صدای بچه ها بود که تو محوطه بازی می کردن و من هی تو دلم غر می زدم که چرا بابام نمی ذاره برم پايين مثل بقيه بچه ها بازی کنم. يازده سالم بود. تلويزيون هرموقع روايت فتح نشون می داد فوری کانال رو عوض می کردم. سال ها طول کشيد تا فهميدم آقايی که روايت فتح رو می ساخت همونيه که گفته خونه هامون رو بايد روی قله آتشفشان بسازيم. اولين بار درمورد اين حرفش تو يه جلسه ای که برده بودنمون علامه محمد تقی جعفری رو ببينيم شنيدم. علامه جعفری، همون پيرمرد بامزه و خوش سخن، داشت راجع به ماهواره ها حرف می زد و اينکه بايد آزاد باشن. خبر شهادت افشين ناظم رو که آوردن، شکه شده بودم. ذهن کودکانه ام نمی تونست تجزيه تحليلش کنه. اينکه چرا مامانش که سال چهارم دبستان معلممون بود گريه زاری می کنه اما خواهر افشين اينقدر قوی داره برخورد می کنه. گريه اش رو البته ديدم، وقتی لباس برادرش رو بهش دادن و من يواشکی نگاه می کردم. افشين برق شريف خونده بود. از اون باهوشا.
***
ازکرخه تا راين که تموم شد، يک ربع توی سينما زار زار گريه می کردم. همش به اين فکر می کردم که اون موقع که من به فکر بازی با بچه ها بودم و حرص می خوردم و با لباس های ضد شيميايی که که مامانم درست کرده بود بازی آدم فضايی می کردم يه عده آدم مشغول چه کارهايی بودن. از همون موقع بود که اگه تلويزيون روايت فتح نشون می داد کانال تلويزيون رو عوض نمی کردم. تازه يواش يواش شروع کردم به فهم اين که چی گذشته بوده. دايی اش استاد دانشگاهه. اونم شريفی بود. تو وزارت دفاع هم کار می کرده. داوطلب می ره جنگ. يک هفته مجبور بودن از همون آبی بخورن که رفيقاشون رو باهاش غسل کرده بودن. انواع و اقسام بيماری های گوارشی و روحی رو داره. از اون آدمايی که هيچوقت نمازش ترک نشده و واقعا اعتقاد داره. از وزارت دفاع خيلی سال پيش اومد بيرون. گفت ديگه نمی تونه باهاشون کار کنه. سرخورده شده بود.
***
"زمين سوخته" احمد محمود رو هيچوقت نتونستم تموم کنم. حتی به سختی شروعش رو می تونم بخونم. تمام تنم خيس عرق می شه. فضاسازی های روزهای اول جنگ حالم رو بد می کنه، می ترسم، غصه ام می گيره. از سوسنگرد هم نوشته. شايد تنها متن نوشته ای باشه که توش می شه ردی از تجاوز به دخترا تو سوسنگرد رو پيدا کرد. هرموقع به اون قسمتش می رسم ياد اين می افتم که "اون" درست يه هفته قبل از اينکه سوسنگرد با خاک يکسان شه مرخصی گرفت و از سوسنگرد برگشت. درسته که الان برام ديگه اهميتی نداره چون جزو همون لاشخورها شده. ولی فکر اينکه اگه يه مو از سرش کم می شد مامانم چه حالی می شد حالم رو بد می کنه. جای پسرش بود هميشه. پسر عزيز دردونه اش. خوشحال بود که نذرهاش جواب داده بود و زنده برگشت.
***
سه ماه بعد از عروسيشون جنازه اش رو آوردن. تو سن 17 سالگی مفقود الاثر شده بود. 12 سال. از روی پلاکش شناخته بودن. هيچوقت مرگ انقدر نزديک نبود. چهره مامانش هيچوقت يادم نمی ره. گريه هاش شب های احيا. گريه های باباش وقتی صدام رو گرفتن. چندباری که به بهانه اش رفتم قطعه شهدا داغ کرده بودم. فقط سنگ قبرها رو می خوندم. سن و سال هاشون رو. اونجا گاهی يادت می ره به گورستان خاوران فکر کنی و قبرهايی که سنگ هم ندارن. بنياد شهيد سيصد هزارتومن می خواست بهشون بده گمونم. از همون موقع ها بود که ديگه نديدم نماز بخونه.
***
حالم از يه عده ای بهم می خوره. يه عده آدم که همه چی رو می خوان قبضه کنن. عين لاشخورهايی که از خاطره های مرده ها هم دست نمی کشن. از اين روزهای کثافت هم حالم بهم می خوره. روزهايی که قانون جنگل توش بيداد می کنه. ايده ئولوژی ها و اعتقادات مردگان تحريف می شه و قصه های جديد مشمئز کننده در موردشون نوشته می شه. روزهايی که ديگه به زحمت ايدئولوژی ای به غير از پول و قدرت و گوسفندبودن می بينی. يه عده هم احساس دن کيشوت بودن بهشون دست می ده. يه عده هم شيزوفرنی يا پارانويای حاد دارن و با خيال راحت و بدون هيچ افساری برات اعتقاد و عقيده و ايدئولوژی جعل می کنن. گاهی فکر می کنم اگه آدم حتی الکی هم شده عرعر يا بع بع کنه بد نيست. ممکنه امر بهش مشتبه شه و دچار تناسخ گوسفندی يا الاغی بشه. اونوقت زندگی خيلی راحت می شه. اونوقت

تحقیر



تحقیر

درد، تحقير، و "آتشی که ديگر خاموش نمی شود"
درد نيست، درد جسم نيست که آزار می ده و روحت رو خراش می ده. زايمان هم که می کنی درد می کشی، مادر ها از چهاردرد زياد حرف می زنن. پريود که می شی درد می کشی، گاهی از درد نمی تونی از جات جم بخوری. گاهی با همون درد می ری بيرون، کار می کنی، وظايفت رو انجام می دی. درد رو يادت می ره. درد حتی گاهی شيرينه!
اما،
تحقيره که روحت رو خراش می ده. تحقير و ناديده گرفتن موجوديتت، هويتت، و بودنته که آزار می ده. همون نيشخنده. همون نيشخندی که قبلا هم بارها تجربه کرديش

صلح



دیروز 50 سالگرد علامت صلح بود به امید اینکه امسال سالی پر از شادکامی و صلح برای تمام مردم دنیا باشه سال نو به همه دوستان مبارک


5ساعت دیگه مونده
5 ساعت دیگه مونده به مسابقه نمی دونم شب یخوابید و صبح بیدار بشید و یک دفعه بتون بگن ارنج تیم عوض شده و شما باید بجای کرال پشت پروانه برید چه حالی پیدا می کنید دو سال پیش گفتم سوم شدن تیدیل می کنم به اول شدن ولی اینقدر کار پیش امد که تمرین رو گذاشتم کنار حالا خودم مقصر هستم غصه خودن و احساس پشیمونی بهای است که ما برای دردها مون می پردازیم و خودمون مقصر هستیم می دونم بردن و باختن اونقدر مهم نیست ولی اعتبار ادم رو به زیر سوال می بره مخصوصا تو امتیاز بندی کل برای کل منطقه مهم است خدا رو شکر امسال دکتر این پیش بینی رو کرد نه مثل سال پیش که رفتیم شناگر درست یک ساعت از قبل از مسابقه از تیمهایی دیگه کش رقتیم و تیم رو درست کردیم وگرنه مجبور بودیم 2 نفر بجایی 4 نفر مسابقه بدیم که هیت داوران هم فبول نمی کرد و کالا حذف می شدیم الان هم انطوری برنامه ریزی کردیم من 4 یا سه بشم تو کرال 4 و تو قورباغه 2 و تو کرال پشت 1 اینطوری شاید دوباره مقام سال پیش رو تکرار کنیم و کلا سه بشیم که کلاهمون رو می اندازیم هوا چون منطقه ای که استخر نداره و تمرین و صبح بلند می شن می گن خوب غواصا که کار دارن یا اماده نیستند یا سنشون بالا هست پس شما برید مسابقه اون وری ها هم هرچی نجات غریق و غواص پیمانکار هست می زارن جلو ادم حال هم شما پروانه برید بابا من تا اخر خط هم دوام نمی یارم جو گیرم نکنید به به

می خواهم دعا بخوانم



می خواهم دعا بخوانم
می خواهم دعا بخوانم
با همان قدرتی که می خواهم کفر بگویم
می خواهم مجازات کنم
باهمان قدرتی که می بخشم
می خواهم هدیه کنم
باهمان قدرتی که از اغاز با من بود
می خواهم پیروز شوم
اخر نمی توانم پیروزی انان را برخود ببینم
اساندرو پاناگوسیس

مبارزه با حجاب



مبارزه با حجاب
یادتون باشه هر کی واسه خودش یه ادم ازاده یه ادم به درد بخور که صاحب زندگی خودشه از من خودتوت دفاع کنین ریشه های ازادی همون جاس یادتون باشه ازادی قبل از اینکه حق باشه وظیفه است

خارج از گود




فايده ای نداره بشينيم با آدمايی که اعتقاد دارن بايد با زنی که باکره است ازدواج کنن بحث کنيم. فهميدن اينکه سيستم فکريشون چطوريه سخت نيست. خوب بايد به آزادی هم اعتقاد داشت و حق داد که اينجوری فکر کنن! به نظر من دختری که اعتقاد داره داشتن رابطه جنسی حقشه، بايد پای اعتقادش وايسه. اگر هم خواست ازدواج کنه دليلی نداره با آدمی ازدواج کنه که ازش انتظار داشته باکره باشه. شتر سواری دولا دولا نمی شه. نمی تونيم بخوايم رابطه جنسی پيش از ازدواج داشته باشيم و بعد با آدمی که از اين مساله خوشش نمی آد ازدواج کنيم و به نوعی متقاعدش (زورش) کنيم که با اين قضيه کنار بياد. چرا اصلا بايد با کسی که با ما اعتقاداتش اينقدر فرق داره ازدواج کنيم؟ مساله سنخيت کجا رفته؟ آدمی که ته ذهنش سنتيه، هر کاريش کنيم سنتيه و با چهار تا بحث وبلاگی نمی تونيم تغييرش بديم. اما خودمون رو که می تونيم تغيير بديم. اگه يه خورده شجاع تر باشيم و با از دست دادن باکرگی دچار اين هول نشيم که ديگه شوهر گيرمون نمی آد و احساس گناه هم نداشته باشيم که به طرف مقابل هم اين باور رو بديم که حتما گناهی انجام داديم، حتما آدمی که با ما سنخيت داشته باشه رو روزی پيدا می کنيم (اگه پيدا نکنيم هم دنيا به آخر نرسيده). بعضی وقتا فکر می کنم ما زنا يه خورده از سختی دادن به خودمون می ترسيم. دختراهای زيادی بودن که با وجود داشتن خانواده های بسيار سنتی، به خواسته های خودشون احترام گذاشتن، از جمله داشتن رابطه جنسی پيش از ازدواج. وقتی هم که خواستن ازدواج کنن، نه پرده ای دوختن، نه خواستن تو ذهن کسی فرو ببرن که اشکالی نداشته که باکره نبودن. اين دخترا به وجود خودشون احترام گذاشتن و حاضر نشدن با کسی ازدواج کنن که حقوقشون رو به رسميت نمی شناخته، بلکه با کسی ازدواج کردن که حق آزادی براشون قائل بوده و به اون چيزی که بودن احترام گذاشته و اصلا در مورد باکره بودن يا نبودنشون ازشون سوال نکرده و باگرکی يا عدم باکرگی مساله زندگيش نبوده. اميدوارم فکر نکنين ايده آليستی حرف می زنم. اين جور دخترها و زندگی ها دورو بر من زياد بوده، خيلی زياد. فقط اگه خودمون رو باور داشته باشيم و از چيزی نترسيم...ازوبلاگ خورشید خانوم لطفا نظرتون رو برایم بنویسید

چشم هايم برای "تو"




چشم هايم برای "تو" تا نگاه عميقت عميق تر شود و مرا تا عمق ببيند،
نفس هايم برای "تو"، تا نفس نفس زدن هايت نوازشگر پوست تنم باشد، بيشتر…
دست هايم برای "تو"، تا تمام زنانگی ام لمس شود آنطور که تو می خواهی.
روحم برای "من" تا لحظه ها را لمس کنم،
فضايی کوچک برای "من" تا عمق نفس های نوازشگرت را فرو روم،
فکرهايم برای "من" تا تورا انتخاب کنم.
(از يه نفری!)

اندیشه های ما




بازم ادما يادشون رفته که همه چی می ره، اما اين انديشه های مکتوب ماست که می مونه تا آخر دنيا اگه خودمون بخوايم یادم هست یگ جایی حخوندم که فقط نوشته ها هستند که می تونن بعنوان مدرک استفاده شوند پس مواظب نوشته هات باش ولی من دوست دارم راحت بنویسم حتی اگر روزی نوشته هام قرار باشه بر علیه من استفاده بشه ادمها تغییر می کنن پس نوشته هاشون هم تغییر می کنه با حالت هاشون

نوک قله




وقتی يکی يادش نره، وقتی يکی هر چقدرم باهوش باشی خودشو اسير بازی نکنه، وقتی يه نفر هر چقدر هم دور شده باشه اما بازم گرمای تنت از يادش نره، وقتی يه نفر حاظر باشه بمونه، هر جوری، تا هر جايی، فکر می کنی رو قله وايسادی، نوک قله
واین احساسی که خیلی به ندرت به دست می یاد و خیلی زود از دست می ره .
وبلاگ خورشید خانوم

ریسک




ريسک رو دوست دارم، تو زندگيم ريسک زياد کردم. ولی بعضی ريسکا هست که تن آدمو می لرزونن از بس ريسکن! وارد شدن به يه دنيای جديدی که ممکنه توش هيچی نباشم جز يه آدم معمولی وابسته به يه آدم ديگه می ترسونتم. دور شدن از همه چيزايی که بدست آوردم می ترسونتم. احتمال شکست بدجوری می ترسونتم.
وبلاگ خورشید خانوم

میتونه عشق واقعی باشه؟




میتونه عشق واقعی باشه؟

بايد از همه بالا و پائينا، از همه ديوونگيا دست بکشم. عاقلی رو دارم تجربه می کنم اين روزا. يه حس عجيبيه. دوست داشتن يکی، شروع کردن به دوست داشتن يه نفر با چشمای باز، بدون اينکه يه جرقه زده شه، بدون اينکه نوری تو چشمای کسی ببينی. بدون اينکه به سرت بزنه. چشمان کاملا باز ايندفعه
شاید این عشق واقعی باشش کم کم می یاد و خیلی دیر از بین می ره دلمون نمی خواد با گودگی مون خداحافظی کنیم

ناراحت می شه می گم عاشقش نيستم. هر حسی که اسمشو عشق گذاشتم بد جوری حالمو گرفت و منو خورد کرد. فهميدم که اسمشون عشق نبوده. عشق يهويی به وجود نمياد. نيمه های گمشده که همو می بينن دوست دارن زود عاشق هم بشن. اما طول می کشه. عشق از عشقه مياد. يه نوع پيچک. دو تا پيچک وقتی يه خورشيد داشته باشن شروع می کنن هردوشن به سمت اون خورشيده برن. اگه خودشون هم رشد کنن به هم می رسن و تو همديگه گره می خورن، هر چی ساقه هاشون بلند تر بشه بيشتر تو هم ديگه گره می خورن. دو تا آدم هم همينجورين. اگه خورشيدای زندگيشون يکی باشه، اونوقت به يه سمت حرکت می کنن و يواش يواش به هم می پيچن. حالا هرچی بزرگتر شن و بيشتر رشد کنن بيشتر بهم می پيچن. وقتی حسابی تو همديگه بپيچن، ديگه سخت می شه ازشون جداشون کرد. من فکر می کنم اين همون موقعيه که آدما عاشق هم می شن.
من و اونم يه خورشيد داريم. سر پيچکامون هم دارن می خورن بهم. حالا حالا زمان لازمه تا رشد کنيم و بيشتر بهم بپيچيم. حالا حالا ها مونده تاعاشق بشيم. من نيمه های گمشده ای رو ديدم که تو ميانه راه عاشقی از هم جدا شدن، يا يهويی باغبون اومده با داس از هم جداشنو کرده، يا يهويی خورشيداشون فرق کرده. من پيچکايی رو ديدم که خيلی هم تو هم پيچيده بودن اما يه دفعه يکيشون رشدش کم و کم تر شده و اون يکی رشدش زياد تر و از هم دور افتادن. من پيچکايی رو ديدم که آفت زده شدن و مردن.
من عاشقش نيستم چون هنوز شاخه هامون از هم دورن. من دوسش دارم چون خورشيدش همون خورشيديه که کلی دنبالش گشتم و به زحمت پيداش کردم. من دوسش دارم چون از بوی خاک بارون زده خوشش مياد
وبلاگ خورشید خانوم .

سیاست





راست گفتی، سياست خيلی کثافته، اينکه مجبور باشی بين و بدتر يکی رو انتخاب کنی خيلی آزار دهنده است. اينکه سياست هميشه مجبورت می کنه اين انتخاب بين بد و بدتر رو انجام بدی خيلی آزار دهنده است. اينکه هيچ گريزی نيست از سياست خيلی آزار دهنده است. اينکه اين وسط تو همه جای
دنيا بچه های بی گناه وجود داره....
ازوبلاگ خورشید خانوم

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

تقدیر




توی تقدیر هرکس یه چیزی نوشته شده هراز تا راه هم که زور بزنی بیشتر از اوم چیزی که باید بهت برسه نمی رسه پس بهتره که ادم توی هرموقعیتی که هست از زندگی لذت ببره

زمزمه تنهایی با دل تنهای من





می دونم این گفتگویی که خیلی از ما با خودمون کردیم و یاد دل درد افتادم مردی است که دلش درد می کند
دلم برای بابا هامون می سوزه اونها خیلی تنها هستن وقتی که پیرتر می شن تنها تر و تنها تر نمی دونم تنها یی الان بهتر یا زمانی که ازدواج کردی و باز تنهایی ویا زمانی که پیر می شی

برگ از درخت خسته مي شه وگرنه پائيز بهونه است

اگر يه روز به خودت اومدي و ديدي كه دوستهاي خيلي خيلي صميمي ات ، كه فكر مي كردي عين برگهاي درخت به شاخه جونت چسبيدن ، ناگهان عين برگهاي پائيزي زرد مي شن و جدا مي شن و دور مي شن و تنت رو سرماي تنهايي وحشتناكي فرا ميگيره ، اگر ديدي كه توي روزهاي سرد پائيزي دوستهات كه بايد حضورشون كنارت گرمت كنه همه تنهات گذاشتن ، اگر ديدي كه كساني رو كه هميشه روشون حساب ميكردي اونقدر درگير خودشون و گرفتاري ها و تنهايي ها و عقده ها و گره هاي خودشون هستن كه ديگه وقتي براي نشستن و درد دل كردن و گپ هاي صميمانه زدن با تو ندارن،

غصه نخور

رنج نبر

گريه نكن

توقعي نداشته باش

عزيزم

جونم

دل تنهاي من

رسم طبيعت همينه

بذار دلت توي سرماي زمستون يخ بزنه

تا دوباره بهار بشه

تا دوباره شاخه نوري ،‌نوازش دست دوستي دلت رو گرم كنه

امروز رو زندگي كن

فردا تو بساز

اگر همراهي داشتي كه داشتي

اگر نه

خودت و خودت و خودت برو


زندگي همينه

گاهي تنها

گاهي باهم

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه



آدم چقدر دیر یک نفر را پیدا می کند که حرفش را بفهمد و چه راحت از دستش می دهد
وچقدر سخته که از یادش ببره مگن از یاد بردن یک دوست درست مثل مرگ می مونه و همونقدر سخته که مرگ راست مگن

خنجر دوست



خنجر دوست

دل و

ديده و

دست ما

دشمن ماست.

اگر نه،

خنجرِ دوست که تو تاريکی به پشتت می شينه

سنتی ديرينه

کاش کودکی داشتم






یشب شب بدی بود

شب بد تنهایی. یاد مرگ روزهای خوب خاطره. یاد توئی که می شناختم . توئی که دیگر نیستی . دیگر بدست نمی آیی. و منی که خسته از همه چیز و همه جا دلم آغوش پرمهر تو را می خواست نه آغوش سرد جدیدت را.

نه نگاه بی تفاوت ات را.

با بغضی که در دلم مانده بود ، بغضی که تا کیلومترها سکوت و تنهایی می خواست تا جسارت کند به گلو بیاید، به خواب رفتم.

خوابیدم. به خوابی عجیب فرورفتم. خواب دیدم با خواست خودم و موافقت تو از تو بچه ای به دنیا آورده ام.

پسرکی نوزاد ، بوجود آمدنش ، بدنیا آمدنش و نوزادی اش را بوضوح درخواب دیدم.

چشمانش را که درست عین چشمان تو بود ، گردی چهره اش و تمامی اجزاء صورتش را در خواب واضحتر از چهره خودم در بیداری می دیدم. پسرکی با نمک ، آروم ، کم صحبت و کمی تپل بود. اسمش معشوق بود. گاهی نامش را فراموش می کردم. ازش می پرسیدم پسرکم اسم تو چه بود؟ و او می گفت: معشوق ، به یاد عشقی که فراموش نخواهی کرد. و من پسرکم را سخت در آغوش می گرفتم .

خواب خیلی خیلی عجیبی بود. نمی دانم علت آن چه بود. پسرک نازم تا هشت نه سالگی در خواب من بود و هرگز از من نپرسید پدرش کیست و هرگز به سراغش نیامدی.

امروز هم روز بدی است.

روز بد تنهایی.

روزی که از یادم نمی رود تو را ندارم و حتی عشقی را که دیشب چشیدم را هم ندارم.

کاش لااقل کودکی داشتم.
afsoon_kh@yahoo.com

ای عشق



ای عشق


بر سرماي درون

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهي گردد،

پروازي نه

گريزگاهي گردد.

و خنکاي مرهمي

برشعله زخمي

نه شور شعله

برسرماي درون

آي عشق آي عشق
رنگ آشنايت پيدا نيست


afsoon_kh@yahoo.com

وصیت





به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر سفر نکنی ، اگر چیزی نخواهی

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی

اگر از خودت قدردانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن می کنی

زمانیکه خود باوری را در خود بکشی

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر برده عادات خود شدی

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی

اگر روزمرگی را نکشی،

رنگهای متنوع به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر از شور و حرارت

از احساسات سرکش

و از چیزهایی که احساساتت را به درخشش وا می دارند و ضربان قلبت را تند تر می کنند، دوری کنی

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر هنگامیکه با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آنرا عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی

اگر به خودت اجازه ندهی ؛

که حداقل یکبار در زندگیت ورای مصلحت اندیشی بروی

امروز زندگی را آغاز کن،

امروز مخاطره کن

امروز کاری بکن

نگذار با آرامی بمیری

شادی را فراموش نکن
afsoon_kh@yahoo.com

سرانجام



سرانجام



یه روزی از روزگاران نه چندان دور ، این شعر رو با خودم زمزمه کردم. میخواستم اینجا بنویسمش اما نمی دانم ترس از چه مانع ام شد. ترس از تغییر کردن عقیده ام ، ترس از اینکه روزی همه چیز رویایی شود و من پشیمان شوم یا ترس از تمسخر او یا هرچه که بود این شعر جایی لابه لای کاغذ هایم به فراموشی رفته بود تا اینکه امروزکه داشتم توی دلم فریاد می زدم خدا یی وجود ندارد و تنها برای فرار از همان ترس از ضعف هاست که توی دلمان یک خدا ساخته ایم ناگهان این شعر به چشمم خورد. از خواندن اش احساس خیلی خوبی داشتم. احساس اینکه نه تنها خدایی هست بلکه خواسته دلمان را هم به ما می ده شاید در ابعاد زمانی نه خیلی زود اما به موقع
گاهی دلم می خواهد فریاد بزنم "

بلند ورسا
چونان طوفاني سهمگين
که به گوش همگان برسد.
اين همه تحمل کردن ام
اين ديدن ودم نزدنم
اين شنيدن و شکايت نکردنم
اين بي وفايي ديدن و وفا کردنم
از حماقتم

از پستي ام
از خواري ام

از زبوني ام نيست
از عشقم
از علا قه ام

از عادت ام

از وابستگي ام است
من آدم جنگيدن نيستم
و لااقل تو اين را خوب مي داني
تنها يک بار خواهم رفت
و تنها دعايم اين است

"خداوند آن يک بار را نزديک گرداند“

خدای مهربونم
.مرسی که دعاهایم را می شنوی و برآورده می سازی

بيش از اينها






بيش از اينها
آه آري
بيش از اينها مي توان خامش ماند
مي توان ساعات طولاني
با نگاهي چون نگاه مردگان ثابت
خيره شد در دود يك سيگار
خيره شد در شكل
يك فنجان
در گلي بيرنگ بر قالي
در خطي موهوم بر ديوار
مي توان
بر جاي باقي ماند
در كنار پرده ‚ اما كور ‚ اما كر

مي توان فرياد زد
با صدايي سخت كاذب سخت بيگانه
دوست مي دارم
مي توان در بازوان چيره ي يك مرد
ماده اي زيبا و سالم بود
با تني چون سفره ي چرمين
با دو پستان درشت سخت

،مي توان دربستر يك مست
يك ديوانه ‚ يك ولگرد
عصمت يك عشق را آلود
مي توان با زيركي تحقير كرد
هر معماي شگفتي را

مي توان به حل جدولي پرداخت
مي توان تنها به كشف پاسخي بيهوده دل خوش ساخت
پاسخي بيهوده آري پنج يا شش حرف
مي توان يك عمر زانو زد
با سري افكنده در پاي ضريحي سرد
مي توان
در گور مجهولي خدا را ديد
مي توان با سكه اي نا چيز ايمان يافت
مي توان در حجره هاي مسجدي پوسيد
چون زيارتنامه خواني پير
مي توان چشم ترا در پيله قهرش
دكمه بيرنگ كفش كهنه اي پنداشت
مي توان چون
آب در گودال خود خشكيد
مي توان در قاب خالي مانده يك روز
نقش يك محكوم
يا مغلوب
يا مصلوب را آويخت
مي توان با نقشهايي پوچ تر آميخت
ميتوان همچون عروسك هاي كوكي بود
با دو چشم شيشه اي دنياي خود را ديد
مي توان در جعبه اي ماهوت
با تني انباشته از كاه
سالها در لابلاي تور و پولك خفت
مي توان با هر فشار هرزه ي دستي
بي سبب فرياد كرد و گفت
آه
من
بسيار
خوشبختم
afsoon_kh@yahoo.com

چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند




گوشی رو می ذارم
شروع می کنم بلند بلند با خودم حرف زدن
من که در نقطه صفر تاریخ به دنیا نیامدم
دنیا که به همین جا ختم نمی شه
همینجوری که نمی مونه
به قول شاعر
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
زانوی غم به بغل گرفتن ، تحت تاثیر جعبه جادو ناخن جویدن ، زیر فشار یک جامعه ماشینی سرخم کردن ، خون دل خوردن ، حرفهای احمقانه رو گوش کردن ، با نا بخردان نشست و برخاست کردن ، دردی رو دوا نمی کنه
باید ساخت
باید سازنده بود
باید زندگی کرد
باید شاد بود
مثل کودکی که آب توی حوض ساحلی می ریزه ، باید فعال بود.چه باک اگر حوض ، آب رو می بلعه
چه هراس از جاده های دراز و یک شکل و بی معنا
چه باک از شب
زنده باد آفتاب ، زنده باد نسیم، زنده باد بوی یاس ، حالا چه عیبی داره اگر پیچ امین الدوله نیست
برقرار باد نظام طبیعت ، نظام عشق ، عشق به زندگی ، شور در سر ، امید به فرداهای بهتر
می گم ما هنوزم همون آدمهای لب دریاهای شمالیم
: به خودم می گم
سیگارو ترک می کنم ، ورزش می کنم ، فکرهای خوب خوب می کنم ، کتابهای خوب خوب می خونم ، لباسهای رنگی می پوشم ، به همسایه ها سلام می کنم
می خندم
به انرژی مثبت فکر می کنم
: همین فردا این نیم بیت حکیم رو با خط درشت سیاه می نویسم روی دیوار خونه

انگار که نیستی چوهستی خوش باش
متن بالا قسمتی از یکی از شوهای تلویزیونی دختر دائی شیطون پدر، شهره وزیری تبار-آغداشلو است که من از سالها پیش آنقدر دوستش داشتم که حفظ شده ام. گوش دادن به این متن زیبا با صدای گیرای شهره و حرکات دست و میمیک استثنائی صورت او جذابیت خاصی دارد. بهرحال من معتقدم که این از آن دسته حرفهایی است که چون از دل برآمده بر دل نشیند

برگ از درخت خسته مي شه وگرنه پائيز بهونه است





برگ از درخت خسته مي شه وگرنه پائيز بهونه است

اگر يه روز به خودت اومدي و ديدي كه دوستهاي خيلي خيلي صميمي ات ، كه فكر مي كردي عين برگهاي درخت به شاخه جونت چسبيدن ، ناگهان عين برگهاي پائيزي زرد مي شن و جدا مي شن و دور مي شن و تنت رو سرماي تنهايي وحشتناكي فرا ميگيره ، اگر ديدي كه توي روزهاي سرد پائيزي دوستهات كه بايد حضورشون كنارت گرمت كنه همه تنهات گذاشتن ، اگر ديدي كه كساني رو كه هميشه روشون حساب ميكردي اونقدر درگير خودشون و گرفتاري ها و تنهايي ها و عقده ها و گره هاي خودشون هستن كه ديگه وقتي براي نشستن و درد دل كردن و گپ هاي صميمانه زدن با تو ندارن،

غصه نخور

رنج نبر

گريه نكن

توقعي نداشته باش

عزيزم

جونم

دل تنهاي من

رسم طبيعت همينه

بذار دلت توي سرماي زمستون يخ بزنه

تا دوباره بهار بشه

تا دوباره شاخه نوري ،‌نوازش دست دوستي دلت رو گرم كنه

امروز رو زندگي كن

فردا تو بساز

اگر همراهي داشتي كه داشتي

اگر نه

خودت و خودت و خودت برو

زندگي همينه

گاهي تنها

گاهي باهم
afsoon_kh@yahoo.com

زندگی چیز عجیبیه




زندگی چیز عجیب غریبیه
آنقدر عجیبه
آنقدر غریبه که نمی تونم بفهمی
یه روز نوزده سالته و دلت داره از توی سینه ات در میاد تا بره و اولین عشق اش رو تجربه کنه
می ره و عاشق می شه
و با عشق اش عالم و آدم رو بهم می ریزه
دو سال اوج همه احساسات رو تجربه می کنه
عشق ، شادی ، غم ، حسادت ، مالکیت ، نفرت ، نا امیدی ، زندگی ، مرگ
بعد یه روزی که میره عشق اش رو بی خبر ببینه
می بینه دوست دختر قبلی طرف کلید می اندازه و می ره توی خونه
!!!!!!!!!!!!!!
و بعد از یه سال گیر و دار همه چیز تموم میشه
و باخودت می گی
من دیگه هرگز کسی رو دوست نخواهم داشت
دیگه هرگز دست کسی را نخواهم گرفت
دیگه هرگز توی چشمهای کسی نگاه عاشقانه ام را نمی ریزم
دیگه هرگز هرگز
با خودت می گی مسخره است که میگن عشق اول
مگه عشق هم اول و دوم و سوم داره؟
سه سال تمام سر حرفت می مونی
تا کم کم زخم دلت خوب می شه
بعد که زخم دلت خوب میشه
دوباره ساده می شی
دوباره بچه می شی
دوباره بازیچه می شی
دوباره عاشق می شی
اینبار می میری
زنده می شی
بعد دوسال
یه روز اونم می ره
تا اینکه یه روزی
در بیست و هفت سالگی
عشق اولت رو میبینی
هیچوقت فکر نمی کردی یه روزی روبروی کسی که زمانی تمام هستیت بود
توی یه کافی شاپ بشینی
ببینیش
نگاهش همون نگاه
چشمهاش همون چشمها
همون بینی
همون لبها
همون صدا
همون لحن
همون حرفها
همون اداها
همون خنده ها
همون دستها
همون گرما
همون بو
اما همه چیز در عین نزدیکی آنقدر دوره که انگار هیچ وقت نبوده
انگار یه فیلمی بوده که خیلی وقت پیش خیلی دوست داشتی
و آنقدر دیدی که از حفظ شدی
می بینی که همه خاطره ها رو یادشه
اما دور شده
خیلی آروم در حالی که داری از نوشیدنی ات می نوشی
ازش می پرسی که زندگیش چطوره
آیا از ازدواج اش راضیه؟
[ازدواج ؟!!!! یه روزی فکر می کردی مگه می شه ما مال هم نشیم]
زندگی چیز غریبیه مگه نه
و بعد دوسه روز بعد
با کسی که دوستت دارد و گمان می کنی که مهربان ترین مهربانان است
و می خواهی که بهش اعتماد کنی
ودوست اش داشته باشی
توی یه رستوران سرباز سنتی قرار می گذاری
وقتی که می رسی
روی تخت بقلی باید کی رو ببینی؟
معلومه خوب
عشق دوم
عروسک ات رو
خیلی خونسرد سلام میکنی
و اون آنقدر دور از ادب یا شاید آنقدر از دیدن تو با کسی شوکه شده است که
حتی از جایش بلند نمی شود
توی دلت میگی
اشکال نداره ، اینم مثل بقیه کارهاش یادم می ره
می نشینی
نگاه ات رو می دوزی توی چشمهای دوستت
می گی بهش اعتماد میکنم
می گی دوستش خواهم داشت
بعد اون شروع می کنه
از خودش
از عشق اش
از رابطه عاشقانه اخیرش
برات حرف می زنه
!!@@#^%&)(&^%$!!!!؟؟؟؟؟؟
تو هم عین یه دوست خوب گوش می دی
و راهنمایی اش می کنی
می گی زندگی چیز عجیبیه
چیز غریبیه
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگ اش را به سر زدم با شوق
پیوست : شاید من قصه رو خیلی بد تعریف کردم
اینقدر مهرطلبانه شدید هم نبودم من

قصه عروسک





قصه عروسک
به عروسکی که همیشه پشت ویترین بود
.میدانم داستانم باید روان باشد ، کوتاه باشد ، بدون ابهام و ساده
.آرزو می کردم این داستان هم ساده و کوتاه و پیش پا افتاده باشد
ولی افسوس که بعضی داستانها ، برخلاف تمایل شدید ما، نه ساده می شوند و نه کوتاه.
*******
عروسک حرف نمی زد
عروسک گريه نمی کرد
عروسک غصه هاشو به کسی نمی گفت
چهره عروسک همیشه خندان بود
اما چشمهاش
چشمهای کشیدهء سیاهش
پر از حرفهای نگفته بود
دخترک هر روز عروسک پشت ویترین را تماشا می کرد
با او حرف می زد
برایش ادا در می آورد
می خندید ، می رقصید
اما عروسک همیشه در سکوت به او نگاه می کرد
هر از گاهی عروسک را بغل دخترهای دیگری می دید
دخترهایی که با او فرق داشتند
و عروسک برایشان می خندید
همه میدانستند که او فقط یک عروسک است
اما برای دخترک دوست بود ، یک آدم بود
یک دنیا امید و آرزو بود
فردا بود
صبح با آرزوی دیدن عروسک بیدار می شد
و شب با رویای عروسک می خوابید
پدر و مادرش به او اصرار می کردند که از میان دوستانش هم بازی ای برای خود پیدا کند
اما دخترک عاشق عروسک بود
و عروسک با این عشق
خوب بازی می کرد
گاهی شرمگنانه جلو می رفت
عروسک را با حسرت بغل می کرد
اما ناگهان اتفاقی می افتاد تا به او یاد آوری کند
که عروسک مال او نیست
گاهی خواب می دید
که عروسک را بغل کرده
و عروسک در گوشش حرفهای نگفته دلش را به او گفته
فقط به او
اما سحرگاه نمی توانست فرق میان خواب و حقیقت را تشخیص دهد
عروسک برای همه می خندید
می رقصید
حرف می زد
اما به دخترک خیره می شد
و سکوت می کرد
برای او همیشه یک عروسکِ پشت ویترین بود
خواستنی و دست نیافتنی
دخترک به امید داشتن عروسک
روزها و سالها را پشت سر گذاشت
هرجا که می رفت
در چهره هرکسی
به دنبال نگاه عروسک می گشت
برای همه داستان عروسک را تعریف می کرد
و دیگران با ترس و حیرت از غرابت این داستان
از او دور می شدند
تا اینکه عاقبت روزی
وقتی به عروسک خیره شده بود
توی شیشه ویترین
چهره خودش را دید
که دیگر دخترکی شاد و شیطون نیست
اینک زنی تنها و غمگین است
زنی بیست و هفت ساله
که دل به یک عروسک پشت ویترین بسته است
و....
این داستان هنوز به نقطه پایان نرسیده است
Tags: | Edit Tags

Tuesday November 27, 2007 - 08:38am (PST) Edit | Delete | Permanent Link | 4 Comments
يه عروسک براي فروش
يه عروسک براي فروش
يه عروسک براي فروش
آآآآآآي
دخترکان ناز
يک عروسک براي فروش دارم
يه عروسک ِ خواستني براي شما دخترکان نازنازي
يه عروسک که باب طبع شما دخترکانِ لباس صورتيِ مامانيه
براي فروش گذاشتم
شب عيده
حراج اش کرديم
يه عروسک که هميشه براي من پشت ويترين بوده
باورکنيد خيلي استفاده نشده
هميشه لاي پر قو نگه اش داشته ام
نه نه ! باور کنيد هيچ عيبي نداره
خواستني تر از اونيه که فکرش رو بکنيد
[زيرلب : ودست نيافتني تر!]
من بلد نبودم با او بازي کنم
اما مطمئن ام شما مي توانيد
رمز هر بازي در اين است که به بازيچه خود زيادي علاقه مند نباشيد
بفرمائيد، مال شما.
نمي دانم.هر چقدر که مي پردازيد. من نمي توانم براي اون قيمت بگذارم شما فقط لطفاً هزينه چهار سال عشق و علاقه و توجه را بپردازيد.
اگر هم نداديد مهم نيست
قول بدهيد از او خوب نگهداري کنيد
باور کنيد خريد خوبي کرده ايد.
خدانگهدارتان
سالهاي خوبي داشته باشيد
راستي ، آآآآآآآآي ، رفتيد؟؟؟!!
يادم رفت بگويم :
جنس فروخته شده پس گرفته نمي شود !
afsoon_kh@yahoo.com

کی اولین بوسه رو تجربه کردی؟




کی اولین بوسه رو تجربه کردی؟
یادت میاد؟
یه روزی وقتی از زندگی و کار خسته ای ، وقتی غرقاب زندگی در خود محو ات کرده ، وقتی داری به اعداد و ارقام و ترازنامه زندگیت فکر می کنی ، وقتی کارهای عادی روزمره رو انجام می دی ، یهو یه آهنگی ، یه ترانه ای ، یه طعمی ، یا یه بو و حتی شاید یه مدل نوری ، تورو از جا بلند می کنه و می بره به اون سوی خاطره ها. جایی که اولین بوسه زندگی ات رو تجربه کردی.
خاطره اولین بوسه چیزیست که با گذر زمان و زندگی محو نمی شود. یه جایی یه گوشه ذهن برای خودش عین یه بچه گربه کز می کند و هر از گاهی ناگهان وسط بی خبری انگار که دمش رو کشیده باشند می پره وسط فکرت و دیگه تا مدتی از ذهنت بیرون نمی ره. و اونوقت مهم نیست کجا هستی ، ممکنه وسط یه جلسه مهم کاری هستی ، ممکنه جلوی پدر یا مادرت نشسته باشی و اونها مشغول نصیحت کردنت باشند ، ممکنه در حال تحمل کردن بوسه ناشیانه و خشک همسرت باشی ، ممکنه بوی گل های مریم توی مجلس ترحیم این خاطره رو به یادت آورده باشه و یا
به هر حال هرجایی که باشی و مشغول هرکاری که باشی ، آدم مهمی باشی یا نه ، این خاطره تو رو به همراه خودش به یه جایی به دوری دوران نو جوانی می برد .
و تو با لبخندی محو بر چهره و با لب هایی که گویا همین الان مشغول مزه کردن خوشمزه ترین توت فرنگی های قرن باشند ، با نگاهی دوخته به روبرو اما خیره به دوردست ها به رویا فرو می روی.
رویایی که گویی حقیقتی حاضر و در حال تحقق می باشد. همه چیز از شروع اولین نگاههای شرم آلوده تا تب بعد از اولین تماس دستها ، همه و همه دوباره به یادت میاید. در تنت شور و انرژی و طراوت و تازگی نو جوانی را احساس می کنی ، قلبت دوباره با همان شدت می تپد، گویی میخواهد از سینه بیرون آید. دوباره انگشتهای یار را روی لبانت احساس می کنی ، همان گنگی خواب آلوده ، همان شک از درست بودن این کار و همان شوق چشیدن میوه ممنوعه.
من هنوز هم که هنوزه این آهنگ رو که می شنوم تمام این احساسات رو به یاد میآورم:
اگه حتی بین ما
فاصله یک نفسه
نفس منو بگیر
نفس منو بگیر
گاهی وقتی از زندگی روزمره خسته و دل آزرده می شم به یک گوشه تنها پناه می برم و یک نوار از خاطرات رو توی دستگاه ذهن ام می گذارم و شروع به تماشای هزار باره اون فیلم می کنم. و وقتی که تن پر استرس و دستهای لرزان و عصبی و نگاههای گریزان از مردم ام را با دیدن این فیلم ها آرامش می دم ناخودآگاه با لبخندی برلب به خودم می گم
خدا رو شکر برای به خاطر آوردن
و خدا رو شکر برای از خاطر بردن
afsoon_kh@yahoo.com
ادم که یاد گذشته هاش می یفته ..شاید روزی برگردم و متن رو کاملترش کنم نمی دونم تو یک متن مشه خیلی از بعدها رو نوشت
تا بعد که ...دلش پر غصه و غم می شه ..هرپرستو ای که باز می گرده قصه ای .. بقیه اش رو شما بهتر می دونید

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

دکتر اندی پاش





این مطلب رو از سایت رادیو کالچ پارک گرفتم سخنرانی دکتر اندی پاش هست
شخصی که می دونست ممکنه این اخرین سخنرانی اش باشه نمی دونم اگر شما استاد دانشگاه باشید و کلی در مورد مطلب گوناگون اطلاعت داشته باشید و یک دفه بفهمید این اخرین سخنرانی تون هست چی می گید
یاد م هست که تو یک کتاب خونده بودم هر ادمی زمان مرگش رو خودش مفهمه و می دونه کی و کجا قرار هست بمیره
یادم چند سال پیش که شو هر عمه ام سرطان گرفته بود و دکترها بش گفته بودن بیش از سه ما زنده نمی مونی برای همین برگشته بود ایران و رفته بود همه فامیل رو دیده بود هیچکی با ور ش نمی شد که قرار این ادم بمیره
ولی خودش می دونست که تا چند وقت دیگه بیشتر زنده نیست یادم بار اخری که دیده بودمش تا دم در پایین بدرقه اش کرده بودم و دستش رو گرفته بودم دم در حیات گفت من فکر می کنم این اخرین باری هست که همدیگر رو می بینیم و وقتی که برگردی من نیستم و بعد یک جور حلالیت خواسته بود من اون وقت باورم نمی شد که مرگ چقدر می تونه نزدیک ادم باشه و ادم چقدر می تونه راحت حسش کنه تو زندگی عادی ادمهای کمی هستند که می تونن بفهمند که مرگ کی به سراغشون می یاد شاید اینکه ادم و اطرافیان ادم بدونند که مرگ داره می یاد به سراغ ادم یکم برای ادم سخت باشه یا شاید هم نه نمی دو نم شما چه جورش رو دوست دارید بجز محکومین به مرگ که بشون می گن که می میرن (ابته من مخالف اعدام به هر نوعی اش هستم و می گم حق حیات رو همونی که داده حق داره از ادم بگیره ) عده کم میفهمن که قرار بمیرن
فکر اینکه ادم قرار بمیره فکر کنم جزو چیزهایی باشه که کنار امدن باش خیلی سخته
سخنرانی اندی پاش
تجربه چیزی است که وقتی اون رو بدست می یاوری که چیزی رو که می خواستی در ایتدا بدست بیاوری رو بدست نیاورده باشی
کارگروهی جوانمرد بودن و پشتکار داشتن و همواره باید در پی یادگرفتن چیزهای غیر مسقیم باشیم
دیوارهای اجری به این دلیل در مقابل ما نیستند که ما به اون چیزی که می خواهیم نرسیم دیوارهای اجری برای این اونجا هستند که به شما بگویند چقدر شما خواهان چیزی هستید و چقدر حاضرید تلاش کنید تا به اون چیزبرسید دیوارهای اجری برای این هستند که ادمهایی که واقعا طالب چیزی نیستند از اونهایی که واقعا طالب اون چیزها هستند جداکند
از پدر و مادر می خواهم که اگر از کودکان انان خواستند در دیوار خونتون رو رنگ کنند و رویا پردازی کنند بخاطر اون این اجازه رو بشون بدهید و نگران فروش خونتون نباشید
پندهایی که دکتر پاش به ما داد
شگفتی و کنجکاوی دوران کودکی رو از دست ندید من یک چیز دیگر هم به اون اضافه می کنیم مثل بچه ها گاهی بازی گوشی کنید بخندید و بازی کنید و مثل اونها بگید دوست دارید و از دید کودکان به دنیا نگاه کنید
به دختران جوان توصیه کرد به حرفهایی که مردان بزرگ و علاقمند به شما می زنند توجه نکنید بلکه به اعمالشون توجه کنید
گفت من به حاصل کردا ادمها اعتقاد دارم و هرکس نتیجه اعمال خودش رو می بینه
از رویاهاتون دست بردارنشید پشتکار به خرج بدهید و برای رسیدن به اهدافتون احتیاج به کمک دیگران دارید جقیقت رو بگید و رو راست باشید اگر اشتباه کردید عذر خواهی کنید به دیگران تو جه کنید نه فقط به خودتان اگر کاری رو درست هست انجام دهید در پایان راه حل مسایل برای شما مشخص می شود
از نظرات و دیدگاههای دیگران استفده کنید به اونها گوش کنید
اون گفت هر کس می تواند نظرش رو به شما بدهد گوش دادن به اونها کار سختی هست قدردانی و سپاس گذاری از دیگران به اونها نشون بدهید شکایت نکنید سخت نگیرید
در انجام دادن یک کار ماهر شوید این شما رو ارزشمند می کنه
سخت کار کنید
خوبی درونی هرکس رو بینید فاقد از اینکه چقدر باید صبر کنید تا اونها خوبی شون رو به شما نشون بدن
ادمها روی خوبشون رو به شما نشون می دن فقط باید صبر کنید اگر از افراد خوبی ندید دلیلش این است که به اندازه کافی صبر نکردید اماده باشید شانس جایی است که اگاهی باموفقیت برخورد می کنه اگر زندگی تون رو درست پیش ببرید نتیجه کردارتون خودش رو رو می کنه و رویاهاتون بسوی شما می یاد
برگرفته از رادیو کالج پارک

قیصر امین پور




به قول محسن مخبلباف :
ما مردم ایران مردم بزرگی هستیم 70 میلیون جمعیت داریم 70 میلیون عدد کوچکی نیست ما مردم ایران مردم ثروتمندی هستیم نفت داریم ما ایرانیان مردم تحصیلکرده وباهوشی هستیم مردم به این بزرگی یک عیب هم داریم و ان مرده پرستی است ما نخبگان رو پس از مرگ می شناسیم
فکر می کنم مخبلباف راست می گه ما حتی ارزش همدیگر بعد از اینکه از دست دادیم همدیگر رو می فهمیم نمی دونم من که زیاد اهل شعر نیستم ولی قیصررو بعد از اینکه مرد شناختم بعد از اینکه تو همه جا در مورد شعرش نوشتن شاید بعدا یکی از شعر هایی که دوست دارم و ازش خوندم رو بذارم تو وبلاگم نمی دونم شما چقدر می شناسد و شعر هاشو خوندید ولی چر ا ما باید این توری باشیم که بیشتر عمر با ارزشمون تو ترافیک و سر مسایل بی ارزش تلف بشه که نفهمیم که چه جیزایی داریم و یکم بتونیم مطالعه کنیم و در مورد زندگیمون فکر کنیم نمی خوام بحث سیاسی کنم ولی انتقاد می کنم دولت ما وحکومت ما جزو بی ارزش ترین و بی عرضه ترین و افتضاح ترین ها باید باشه تو دنیا که با داشتن این همه پتانسیل وضع مملکت ما این چنین هست

جوان بائز





http://en.wikipedia.org/wiki/Joan_Baez
جوان بائز
سی و نه سال پیش در چنین روزی جوان بائز رو به خاطر شرکت در تضاهرات ضد جنگ ویتنام دستگیر کردن. (تقویم تاریخ شد!) نمی دونم اصلا اسم جوان بائز به گوشتون خورده یا نه. این خواننده صلح طلب یکی از محبوب ترین خواننده های منه. صدای خاصی داره که گاهی روان آدم رو نوازش می ده و گاهی هم رو اعصاب آدم سوهان می کشه (که البته لازمه به نظر من گاهی!) تو اینترنت کلی چیز راجع بهش هست، اما چیزی که شاید کمتر باشه اینه که خیلی از نوشته های جوان بائز در دفاع از "عدم خشونت" تو کتاب های آموزشی کلاس های عملی تمرین عدم خشونت و صلح طلبی تدریس می شه. اگه برسم یکی دو تا از این نوشته ها رو از کتابم اسکن می کنم می ذارم اینجا بخونین. خیلی جالبن و کمک می کنن که چطوری تو بحث با آدم های طرفدار خشونت یا جنگ کم نیارین. من تو یه کلاسایی شرکت می کردم که کوئیکرها (مسیحی های باحال طرفدار صلح که حتی توشون کوئیکر atheist هم پیدا می شه!) برگزار می کردن در مورد عدم خشونت و به جای دعای اول و آخر کلاس آهنگای جوان بائز رو می ذاشتن که حال و هوای همه روحانی شه! با مذهبی که آئین دینی اش گوش کردن به آهنگ های جوان بائز باشه استثنائا حال می کنم! شنیدن این آهنگ امیدوارانه از جوان بائز تو این روزای گند پراز خشونت و تهدید جنگ می چسبه (اجرای وودستاک 1969):
برگرفته از وبلاگ خورشید خانوم
شمال
جایی که یخ پاره ها آویزانند و شکوفه ها می رقصند
ولی در قلب من بهاری نیست
تو بهار من بودی ، تابستان من هم
بی تو ، همیشه زمستان است
گله ها به سوی شمال می روند و یاس ها می شکفند
شب ها ،یاس ها اتاق روشن از مهتاب مرا عطر آگین می کنند
تو بهار من بودی ، تابستان من هم
من به شمال می روم و تا تو را جستجو کنم
مانند پرنده ای بر بال باد، قلب من پیش می رود
بهار، قلبم را به شمال درخشان فرستاد
تو بهار من هستی

فراموشم نکن




روزی خواهد رسید که جسم من روی ملافه سفید برروی تختخوابی در بیمارستان قرار گرفته خواهد گرفت که بارها توسط افراد زنده و مرده اشغال شده است در چنین لحظه بخصوص دکتر اعلام خواهد کرد مغز من از کار افتاده است و با تمام کوششها و اقدامات زندگی من متوقف شده است
وقتی این اتفاق می افتد سعی نکن با داروها و دستگا هها ی پزشکی جسم من را نگه داری همچنین مرا مرده بحساب نیار مرا در قید حیات محسوب کن بگذار اعضای بدن من به زندگی کامل دیگران کمک کند
چشمهایم را به کسی بده که هیچگاه نور خورشید را ندیده است قلب مرابه کسی بده که از بیماری پایان ناپذیر قلب رنج برده است خون مرا به جوانی بده که تصادف کرده تا زنده بماند و بتواند شاهد بازی نوه هایش باشد کلیه هایم را به کسی بده که زندگی اش وابسته به دستگاه هفتگی دیالیز است استخوانها و سلولهاو سلسله اعصاب و هر ذره از جسمم را به کودکی بده تا بتواند راه برود بعد انچه را باقی می ماند بسوزان و خاکستر ان را به باد بسپار که به رشد گلها کمک کند اگر قرار است چیزی را به خاک بسپاری بگذار پیشداوری های من علیه اطرافیانم باشد گناهانم را به شیطان ببخش و روحم را به خدا بسپار اگر می خواهی مر افراموش نکن انرا بارفتار یا کلامی دلنشین که کسی به ان نیاز دارد عملی کن اگر تمام کارهایی راکه خواستم انجام دهی تا ابد زنده خواهم بود

طبیعت




زيبا ترين گل با اولين باد پاييزي پرپر شد . با وفا ترين دوست به مرور زمان بي وفا شد . اين پرپر شد ن از گل نيست از طبيعت است و اين بي وفايي از دوست نيست از روزگار است

اموخته های زندگی



دخترک بر جلوآمدگی لبه پنجره تکیه زده و اشکریزان به بیرون پنجره نگاه می ک تا سگ مورد علاقه اش را دفن کنند. پدربزرگ متوجه این صحنه شده وبا شتاب او را به طرف دیگری هدایت نموده و پنجره را باز کرد و باغچه ای پراز گلهای رنگارنگ زیبا و علفهای سرسبز و خرم درجلو دخترک ظاهر شد .
دخترک با دیدن این منظره احساس شادی و آسودگی می کند. پدر بزرگ در حالی که موی دخترک را نوازش می کند ،می گوید :"دخترکم ،پنجره را درست بازنکردی." بخاطرداشته باشید:درکنار ناکامی و شکست دریچه دیگری قرار دارد و شاید شما از آن امید و نشاط را ببینید.
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفات . به علت بی توجهی یک کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاده بود . مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند. ولی پیرمرد بیدرنگ کفش دیگرش را هم بیرون انداخت.همه تعجب کردند .
پیرمرد گفت که یک کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، چه قدر خوشحال خواهد شد." ادم معقول همواره می تواند از سختی ها شادمانی بیافریند و با آنچه از دست داده است فرصت سازی کند .
باید به خود اعتماد داشت شکارچی از آشیانه عقاب جوجه عقابی را گرفته و به خانه خود آورد ه و در مرغدانی جوجه عقاب را می پروراند. کم کم این جوجه برزگ شده و شکارچی می خواست او را چون عقاب شکاری بپروراند .
اما چون جوجه عقاب هرروز با مرغان زندگی می کرد اصلا میلی به پرواز نداشت . عاقبت ،شکارچی به ناچار جوجه را به قله کوه همراه آورد و ناگهان او را پرتاب کرد . عقاب بیچاره مانند قطعه ای سنگ به پائین سقوط کرد اما و از بیم و هراس مرگ نهایتا به پرواز در آمد .
اطمینان و جسارت انسان معمولا درموقع جنگیدن برای مرگ یا پیروزی و درزمان گریز از خطر و مهلکه شکل می گیرد .
آموزش خانوادگی شیر و بزکوهی هرروز صبح هنگامیکه خورشید از شرق طلوع میکند ، در دشت پهناور افریقا جانواران شروع به دویدن میکنند .
در این موقع شیر به بچه خود میگوید که تو باید تندتر و تندتر بدوی . اگر نتوانی از بز کوهی که آرامتر از دیگر حیوانات است بدوی ، از گرسنگی خواهی مرد. درسوی دیگر ،بزکوهی هم به بچه خود چنین می اموزد:تو باید تند تر بدوی .
اگر نتوانی از شیر که سریعتر از همه می دود ،جلوتر بدوی ،شکار خواهی شد . "هنگامیکه شما از موفقیت خود راضی و خوشنود و قانع باشید ،باید بدانید که گرچه شما سریع می دوید ولی دیگران تند تر ازشما میدوند

حرفی از ناگفته ها





حرفی از نا گفته ها :
میگن وقتی از خدا یه چیز خیلی بزرگ میخوای اون رو قسم بده به لحظه ای که یه جوونه
سر از خاک بیرون میاره.
میبینی چه خوشگله ؟! یه دونه اون پایین پایینا تو یه جای سرد و تاریک واسه خودش
وجودیت میبخشه و سر از دل حقیقتش میکشه بیرون. بعدش آروم آروم میاد بالا و بالا و بالاتر.
میدونی؟ قشنگیش به همینه که چه طور از لابلای اون همه خاک و کلوخ خودش و هل میده بالا.
مگه این بالا چه خبره؟
من میگم حتما خبرای خوشگلی هست که یه دونه با وجود این همه کوچیکی که شاید بین
تموم مخلوقات گم شده باشه برا خودش تو یه گوشه دنیا این همه زور میزنه تا برسه به بالا.
سر از خاک که در میاره میگه : آخیش .. بالاخره رسیدم!
میرسه بالا و لبخند میزنه .. آروم آروم قد میکشه .. سبز میشه .. بزرگ میشه. برای چی؟
شاید برای زیبایی لبخند خدا .. شاید برای سبزی دل خودش
شاید برای لونه پروانه ها و شاید برای یه روز
روزی که یه آدمی رد بشه و ازش یه همچین عکسی بگیره
شاید یکی مثل تو .. شاید یکی مثل من
اینطوری با همین عکس ساده و سبز و قشنگ میتونه یه عمر جاودانه باشه حتی اگه آذوقه
شته ها و کفشدوزکای دشت بشه. میتونه ... نمیتونه؟
میدونی؟ زندگی یعنی همین . یعنی دونه .. یعنی جوونه زدن .. یعنی معنی گرفتن.
آخرش یعنی همین .. هدفشم یعنی همین.
یعنی جاودانه بودن .. جاودانه شدن.
تو میتونی .. من چی؟ فکر میکنی منم بتونم؟
« آفرینش همان برگ درخت کوچه توست که در دست باد بر آب افتاد »

فیلم زندگی



قسمتهای از فیلم زندگی مون هست که دوست داریم با دور تند نگاه کنیم برای اینکه برامون دردناک هست بد نیست گاهی که حسابی انرژی داریم برگردیم و این قسمتها رو از این نظر نگاه کنیم که اگر نبودند شاید به اینجا نمی رسیدیم ودرسهایی که بمون می ده رو بهتر درک کنیم

ما واقعا تا چيزي رو از دست نديم قدرش رو نمي دونيم ولي در عين حال تا وقتي كه چيزي رو دوباره به دست نياريم نمي دونيم چي رو از دست داديم .
اينكه تمام عشقت رو به كسي بدي تضميني بر اين نيست كه او هم همين كار رو بكنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش ، فقط منتظر باش تا اينكه عشق آروم تو قلبش رشد كنه و اگه اين طور نشد خوشحال باش كه توي دل تو رشد كرده.

عشق روزی ما را غمگین خواهد کرد




عشق روزی ما را غمگین خواهد کرد

دوست داشتن ها و ازرش زندگی




در عرض يك دقيقه ميشه يك نفر رو خرد كرد در يك ساعت ميشه يكي رو دوست داشت و در يك روز ميشه عاشق شد ، ولي يك عمر طول مي كشه تا كسي رو فراموش كرد.
دنبال نگاهها نرو چون مي تونن گولت بزنن، دنبال دارايي نرو چون كم كم افول مي كنه ، دنبال كسي باش كه باعث بشه لبخند بزني چون فقط با يك لبخند ميشه يه روز تيره رو روشن كرد ، كسي رو پيدا كن كه تو رو شاد كنه.
دقايقي تو زندگي هستن كه دلت براي كسي اونقدر تنگ ميشه كه مي خواي اونو از رويات بكشي بيرون و توي دنياي واقعي بغلش كني.
رويايي رو ببين كه مي خواي ، جايي برو كه دوست داري ، چيزي باش كه مي خواي باشي ، چون فقط يك جون داري و يك شانس براي اينكه هر چي دوست داري انجام بدي.
آرزو مي كنم به اندازه ي كافي شادي داشته باشي تا خوش باشي ، به اندازه كافي بكوشي تا قوي باشي.
به اندازه كافي اندوه داشته باشي تا يك انسان باقي بموني و به اندازه كافي اميد تا خوشحال بموني.
زندگی ادم بالاترین سرمایه ای است که داره پس بی خود خرجش نکن و اگر خواستی یک روز از این سرمایه استفاده کنی و خودکشی را بعنوان یک سرمایه مصرف کنی بدون که تمام سرمایت رو تو این کار گذاشتی و در اخرتمامش رو از دست می دی یاد فیلم حکم افتادم که می گفت بقول صادق هدایت خود کشی بزرگترین سرمایه ادم است از این فیلم خیلی لذت می برن چون اخرش تمام چیزها رو می شه و می فهمی که برای دوست داشتن یک نفر چقدر زیباست که از فکرمون هم کمک بگیریم
اینکه یک نفر رودوست داشته باشیم و از روی فکر کردن به این نتیجه برسیم که اون هم مارو خیلی دوست داره و برای ما خیلی کارها می کنه و استنتاج منطقی کنیم خیلی لذت داره مخصو صا اخر ش

بهشت و جهنم






بهشت و جهنم!
فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد؛ خداوند پذيرفت . او را وارد اتاقي نمود كه جمعي از مردم در اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه، نااميد و در عذاب بودند. هركدام قاشقي داشتند كه به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلند تر از بازوي آنها بود،بطوريكه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب انها وحشتناك بود. آنگاه خداوند گفت: اكنون بهشت را به تو نشان ميدهم. او به اتاق ديگري كه درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا ، جمعي از مردم ، همان قاشقهاي دسته بلند . ولي در آنجا همه شاد و سير بودند. آن مرد گفت: نمي فهمم؟ چرا مردم در اينجا شادند در حالي كه در اتاق ديگر بدبخت هستند ، با آنكه همه چيزشان يكسان است؟ خداوند تبسمي كرد و گفت: خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند . هر كسي با قاشقش غذا در دهان ديگري ميگذارد، چون ايمان دارد كسي هست در دهانشان غذايي بگذارد

مردم هند



مردم هند
هندی ها مردم فقیری هستند ولی همگی انها شاد هستند و می خنندند برای اینکه شاد بودن و نبودن به فقیر وثروتمند بودن بستگی ندارد به فرهنگ بستگی دارد

زندان



می گفت خیلی احساس تنهایی می کنه اینقدر که می خواد سرش بکو به به دیوار یک چیزی رو دلش سنگینی می کنه اینقدر سنگین که حتی اگر سالها گریه کنه دلش سبک نمی شه خیلی دردناک هست که جایی زندگی کنی کنه هیچ کس درکت نکنه مثل زندان می مونه زندانی که خودمون برای خودمون ساختیم

گاهی نیاز داریم بریم یک گوشه تو لاک خودمون و با خودمون تنها باشیم و دوست نمداریم که این تنهایی رو کسی بهم بزنه ولی خیلی از اطرافیامون این تنهای رو درک نمکنن تنهایی هم قسمتی از زندگی ماست کتاب زنان ونوسی مردان مریخی رو بخونید

می گفت می دونی جرا دوست دارم که دوباره برگردم به زندون چون بش عادت کردم به تنهایی اش به اینکه تمام کارها سروقت انجام میگیره به نظمش به ادماش که اگر تورو درک نمی کنن ولی حداقل کاری به کارت ندارن خیلی سخته که ادم بین کلی ادم باشه ولی همشون عوضی باشن این از زندان هم سخت تر هست اینجا حداقل خودتی اولش سخت بود کمکم حرف زدن و نوشتن یادت می ره و خیلی چیزهای دیگه ولی حداقل شاید خودت رو فراموش نکنی که چی هستی چند وقت دیگه گه دیدمش بجا هم صحبتی با ادمها ترجیح می داد با پرنده ها صحبت کنه یک قناری گرفته بود گفتند زده به کلش گفتم نه حداقل پرندهها معنی عشق و دوست داشتن رو بهتر از ما می فهمن اگر یکی به اندازه یک ارزن بشون محبت کرد به اندازه هزارتا ارزن براش می خونن کنجشک ها حداقل معنی خیانت کردن و ریا و دورویی رو بلد نیستند دلم گرفت حالا اندازه یک کنجیشک هم دلمون ارزش نداره لعنت به این قلب کثیف

وفا



وفا

وفا ...
* از قدیم قدیما گفتن شاید کسی رو که یه روزی با تو خندیده از یاد ببری

اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته فراموش نخواهی کرد
هرگز
راست میگن؟ *
حرفی از ناگفته ها :
یه دختری بود چشم نداشت
نمیدونست رنگ گلا چه رنگیه؟
آسمون ابری ظهر چه ریختیه؟
این دختره نمیدونست سبزه ها چه شکلین؟ پرنده ها پروانه ها؟
نمیدونست آبی آب یعنی چی چی؟ سبزی برگ یعنی چه رنگ؟
قزمز و زرد و صورتی؟ طوسی بنفش آلبالویی؟
نمیدونست رنگ یعنی چی؟ اصلا دنیا چه شکلیه؟ چه فرمیه؟ چه رنگیه؟
فقط سیاه ... همش سیاه!
همگی از دور اون رفته بودن جز یه نفر .. یک پسری!
نمیدونست که اون کیه رنگ چشاش چه رنگیه؟
که صبح تا شب که شب تا صبح کنار اون میمونه و هر چی بخواد میده
به اون. کسی که دوسش داره و عاشقشه. به یادشه .. پا به پاشه.
دست روی گونش میکشه .. شونه به موهاش میکشه.
پای حرفاش میشینه .. با خنده هاش میخنده با گریه هاش میگریه
نفس نفس غزل غزل کنار اون میمونه میشینه و میخوابه
یه روزی این دختره تنگ غروب نشست به زیر آسمون
سرش پایین دستاش بالا دعا میکرد روی خدا
که ای خدا چشمی میخوام به من بده نوری میخوام دریغ نکن
دلم میخواد ببینم یک دل سیر نگا کنم ببینم
پسره از پشت ایوون بلند شنید صدای دختره
هیچی نگفت آرومکی برای اون دعا کرد

...

یه روزی اون دختره بیدار شد
نگا به آسمون کرد !!!
نگا به آسمون کرد؟!؟
اون دختره میدیدش .. آره چشماش میدیدش
نگاه به سبزه ها کرد نظر به پرچینا کرد
رنگ گلا رو بویید آبی آب رو چشید
همه جا قدم میزد میدوید جیغ میزد و بالا پایین میپرید
پس اون کجاست اون پسره؟
رفت تو خونه .. پسره نشسته بود کنج اتاق
صدای اون گوش میکرد خنده به روش میکرد
دختره نگاش کرد
پسره چشمی نداشت مثل خودش کور بود
پس برا این این همه مدت پیش اون مونده بود
همه زندگی رو به پاش ریخته بود
چون اون خودش چشم نداشت پس میدونست چی میکشه!
یه روز گذشت .. دو روز گذشت .. سه روز و یک هفته گذشت
دختره طاقتش طاق شد
نمیتونست با کسی زندگی کنه که کور باشه
آخه حالا چشم داشت دنیایی از نور داشت
بارش و بست و به پسره گفت میخوام برم نمیتونم بمونم
سخته برام اذیتم خواهش نکن نمیتونم بمونم
پسره هیچی نگفت
دختری با چمدون قدم قدم رفت که برفت
پسره بالای ایوون رو به خروج دختره
گفتش : برو ای مهربون ای بی وفا
فقط مواظب چشمام باش
آخه میدونی با یه دنیا عشق دادمشون بهت
با یه عالمه آرزو با یه سبد وفا دادمشون بهت
(( نمیدونم چرا این داستان رو نوشتم شاید دلم میخواست یه جوری بگم

شاید وقتی به کسی پشت میکنی ندونی که زندگی گذشته و آیندت رو مدیون

اون بودی یا شاید تنها اون باشه که بتونه تورو به آرزوهات برسونه نه؟ ))

دوستی



دوستی

دوستی یک حادثه است
جدایی یک قانون
بیا یید حادثه آفرین باشیم
و قانون شکن



بی اراده متولد می شویم، بی اختیار می میریم
افسوس که آشنایی اتفاقی است و جدایی ها کاش هرگز اتفاق نیفتد
کاش... کاش... کاش

زندگي مثل پيانو است ، دكمه هاي سياه براي غم ها و دكمه هاي سفيد براي شادي ها . اما زماني ميتوان آهنگ زيبايي نواخت كه دكمه هاي سفيد و سياه را با هم فشار دهي

http://mardemosafer.blogfa.com

عشق و غریزه ج ن س ی




عشق و غریزه جنسی
پا ئولو کولوئلیو میگفت ادم زندگی اش مثل یک سفر هست و همگی ما مسافر این سفر هستیم تو این مسافرت از جاهای خیلی زیادی رد می شیم و خیلی چیزها می اموزیم و یاد می گیریم بدن ما بک ابزار هست تا تو این سفر بتوانیم خیلی چیزها رو تجربه کنیم بعضی از چیزها رو فقط یک بار می توانیم احساس کنیم این دست خودماست که برای احساس کردن اون حس خاص چه راهی رو انتخاب کنیم دختر و پسر بودن هیچ فرقی نمی کنه فرق اساسی توا نتخاب راهی هست که ما برمیگزینیم و این خود ما هستیم که نتیچه اش رو درک می کنیم و بعد از اینکه ازاین دنیا رفتیم فقط احساسی است که ما تواین سقر داشتیم با ما می مونه مهم نیست که اشتباه کردیم و یا فریب خوردیم مهم این که راهمون رو اگه اشتباه انتخاب کردیم و گم شدیم باید تا فرصت هست برگردیم وبرای پیدا کردن راه درست تلاش کنیم مطمئن باشید دنیا رو خدا از روی عشق افرید
عشق و غریزه جنسی
رفتار و ماهیت عشق و ارتباط اون با تمایلات و غریزه جنسی معمولا از نقطه نظرهای متفاوتی مورد بررسی قرار می گیرد مذهبی فرهنگی اجتماعی و یا علمی از نقطه نظر مذهبی عشق رابه دو نوع اسمانی و زمینی تقسیم می کنند که بحث مورد نظر ما در مورد عشق زمینی است و یا شاید مثلا از نقطه نظر فرهنگی اجتماعی هم یکی از جامع ترین تحقیقات رو میشل فوکو اندیشمند فرانسوی انجام داده که تو یک کتاب سه جلدی تاریخ روابط جنسی نوشته و نتیجه گیری می کند
امروزه ازادیهای جنسی و فردی بطور فوق العاده ای با ازادی درروابط جنسی و ابراز عشق مربط شده یعنی افراد در جوامع مدرن موقعی احساس می کنند خیلی ازاد هستند که حس کنند عشق خودشون و روابط جنسی خودشون رو ازادانه انتخاب می کنند ولی از نظر علمی تو شاخه های مختلفی و متفاوتی این مو ضوع مورد بررسی قرار گرفته است مثلا روانشناسی فیو لوژی مردم شناسی و ...
امروز می خواهیم نتیجه دو تا از تحقیقات رو بررسی کنیم اولین توسط پرفسورروانشناس بنام رابرت استرنبرگ در سال 1982 در مقاله بنام تئوری مثلث عشق انتخاب شده است و دومی توسط یک پرفسور مردم شناس بنام هلن فیشر در سال 1992 در کتابی بنام اناتومی عشق چاپ شده است
در اولین مقاله که تئوری مثلث عشق است در حقیقت سه تا مولفه را معرفی می کنند:
اولین مولفه : صمیمیت و دوستی
دومین مو لفه :هوس و دلبستگی
سومین مو لفه : وفاداری و تعهد است
این سه تا مو لفه را درسه راس یک مثلث در نظر می گیرند و ماهیت ورفتار عشق و ارتباط اون با تمایلات جنسی توسط شدت و ضعف این سه تا مولفه و نسبت اون با همدیگر بیان میشه استرنبگ بوسیله این سه مولفعه هفت ماهیت مختلف ویا هفت نوع عشق متفاوت رو بیان می کنه
اولین اون : عشق از نوع ارتباط دوستانه
دوم: عشق شیدایی
سوم : عشق تو خالی
چهارم : عشق رومانتیک
پنجم : عشق ابلهانه
ششم : عشق همراهی
هفتم : عشق کمال
معرفی این نوع عشق ها :
اگر صمیمیت و دوستی باشد و روابط بین دو طرف یک نوع رابطه دوستانه تلقی می گردد که درون فرد احساس رابطه گرم و صمیمی با طرف متقابل می کند بدون اینکه احساس هوس و دلبستگی جنسی و یا وفاداری و تعهد داشته باشد
در عشق شیدایی که همون عشق در نگاه اول بین مردم شناخته میشه این نوع عشق بدون وجود دوستی و صمیمیت و وفاداری و تعهد است و می تواند ناگهانی ایجاد شده و بصورت ناگهانی هم از بین برود همون جوری که بطور ناگهانی ایجاد شده است
مدل سوم عشق تو خالی است که در ان ممکنه عشقهای قوی تر از بین برود و تنزل می کند به عشق تو خالی که در ان تعهد و وفاداری است که باقی می ماند اما چیزی از دوستی و صمیمیت و یا هوس و دلبستگی نیست و مثلا توضیح میده که در فرهنگهایی که در ان ازدواج های از پیش تعیین شده رواج دارد ارتباط بین دو نفر معمولا با ابن عشق توخالی شروع می شه و می تونه به سمت هرکدوم از عشقهای دیگه حرکت کنه
در عشق رومانتیک می گه دونفر از نظر جنسی و جسمی بهم وابسته اند یعنی دو مولفه صمیمیت و دوستی وجود دارد و هوس و دلبستگی
اما در عشق همراهی اتفاقی که می افته هوس و دلبستگی تمام شده و یا از اول وجود نداشته اما صمیمیت و وفاداری عمیقی باقی مانده است عشق همراهی معمولا یک ارتباط فردی است که شما با فردی که زندگی مشترکی دارید بدون اینکه تمایل و کشش جنسی برقرار کنید ایجاد می شه این نوع عشق می تونه از ارتباط دوستانه نه خیلی قوی تر باشه چون مولفه وفاداری و تعهد رو داره ویا اینکه مثلا ارتباط افراد یک خانواده در حالت ایده ال از نوع عشق همراهی است و یا دوتا دوست که ارتباط دوستی عمیقی رو برقرار کردن و مدت طو لانی با هم بودن بدون اینکه هیچ گونه رابطه جنسی در جریان باشه می توانیم بعنوان عشق همراهی در نظر بگیریم
اما در مورد عشق ابلهانه می گوید این نوع عشق معمولا وفاداری و تعهد بیشتر به دلیل همان هوس و دلبستگی است بدون اینکه هیچگونه صمیمیت و دوستی پایه گذاری بشه
و اخرین وبا لاترین مرحله عشق را عشق کمال است که کامل ترین نوع عشق است که ارتیاط ایده ال رو بیان می کند که دوستان زیادی خواهان اون هستند ولی تعداد کمی به اون می رسند و ان موقعی است که سه تا مولفه صمیمیت و دوستی هوس و دلبستگی وفاداری و تعهد در ان موجود است این خلاصه ای بود از نقطه نظر استرنبگ است
اما در مقاله دوم که خلاصه ای است ازپرفسور مردم شناس هلن فیشر بنام اناتومی عشق نوشته شده است سه مرحله را برای عشق بیان می کند هوس –جذابیت – وفاداری
جالب است که بدونید یک سری ازمایشات فیزیولوژی انجام دادند و مثلا دیدن فردی که می اید و اعلام میکنه و یا گواهی می ده که یک رابطه عاشقانه با یک نفر دیگه دارد و قتی که عشقش در مرحله هوس است میزان هورمون جنسی اش در بدن زیاد است و یا وقتی که در مرحله جذابیت و دلبستگی است هورمونهای دوپامین و استروتین در بدنش زیاد است و در زمانی که در مرحله وفاداری است هورمونهای اکسیدوسین در بدنش بسیار یافت می شود فیشر معتقد است عشق با هوس شروع می شود و ان جایی که هوس و دلبستگس خیلی شدید ولی عوامل دیگه ضعیف هستند انگیزه اولیه در این مرحله غریزه و کشش جنسی تیپ ظاهری لبخند و عوامل مشابه می تواند در این مرحله بازی کنند ولی با گذر زمان دیگر عوامل می توانند رشد کنند و هوس و دلبستگی هم با توجه فردی می تواند کاهش پیدا کند عشقهایی که بصورت تو خالی باشیدایی شروع می شوند و می توانند به قسمت بالاتری از عشق تغییر جهت بد هند در مرحله جذابیت معتقد است فرد تمام علاقه مندی اش را روی شریکش متمرکز می کند و کم کم وفاداری براش مهم میشود و بصورت مشابه دو نفر اگر همدیگر را بمدت طو لانی بشناسند و وابستگی بین انها عمیق تر باشد از مرحله جذابیت وارد مرحله وفاداری می شود و با توجه به تحقیقات این عبور از جذابیت به وفاداری 2.5 سال طول می کشه بعد از این سالها البته هوس و دلبستگی کمتر می شه و عشق بصورت همراهی در می اید فیشر توضیح می ده که یکی از انگیزه های اولیه بشر تولید مثل و بقا نسل و گسترش تواناییها و تاثیر گذاری خودش و معتقد یکس از راههایی که می تواند بشر به این هدفش برسه و نزدیک بشه همین ارتباط برقرار کردن و عاشق شدن است و توضیح می ده که چگونه این بقا ء نسل در ارتیاط با عاشق شدن قرار دارد اون معتقد است که ما عاشق افرادی می شیم و ارتباط برقرار می کنیم که برای ما یک جورهایی خیلی جذاب باشن و مناسب باشن ودر طرف مقابل هم یک کشش به سمت خودمون حس کنیم این یک شرایطی برای ما فراهم می کنه که تاثیر گذاری ما روی اجتماع و محیط خودمون رو بیشتر کنیم و همینجور نسل خودمون رو گسترش بدیم البته یک استثنا خیلی مهم باری این جور عاشق شدن ها و ارتباط برقرار کردن و گسترش نسل قایل میشه و اون زمانیکه فرد اعتماد به نفس خودش رو از دست داده و فرد احساس خوبی از خودش و توانمندی های خودش نداشته باشه و میگه در این شرایط عاشق شدن خیلی سخته و ارتباط خوبی برقرار کردن با دیگران به زبان دیگر اگر خودمون رو جذاب و توانا نشون ندیم ا حتمال اینکه دیگران مارو جذاب و ببیند خیلی کمه در ادامه اینکه جه وقت یکی عاشق می شه فیشر یک توضیح جالب داره برخلاف چیزی که بسیاری مردم فکر می کنند در همه موارد عشق بین افرادی پیش می یاد که افراد مدت طولانی یکدیگر رامی شنایند مثلا فقط حود 30 درصد از عشق ها عشق از نوع نگاه اول است و بفیه اون ها بین دو نفر است که برای مدت طولانی همدیگر برخورد داشتند و همدیگررادیدند در مدلهای گوناگون و عاشق همدیگر می شن و همینطور نتیجه مهمی می گیره اینکه اگرجه ممکن است جذابیت ظاهری و یا رفتارهای ظاهری بتوانند شروع یک ارتباط رو باعث بشه ولی اون مهربانی و باهوش بودن است که ارتباط و دوام یک رایطه راتضمین می کنه و منجر به عشق بشه و می گه مهربای قوی ترین عاملی است که می تواند باعث یک ارتباط طولانی بشه فیشر در ارتباط به این سوال که برداشت اقایون و خانومها از رابطه عشق و غریزه جنسی متفاوت است توضیح می ده که اقایون معمولا بیشتر از خانومها رابطه جنسی را یک رابطه صمیمیت و دوستی حس می کنند و یک عمل دوستانه فیشر این پدیده را بوسیله تئوری تکامل توضیح می دهد و میگه در واقع یک زن در موقع امیزش این فرصت را به مرد می ده که نسل خودش را گسترش بده ونتیجه می گیره برای خانومها پیدا کردن کسی که ارتباط جنسی باش داشته باشه خیلی ساده تر است در ادامه برای پاسخ دادن به سوال که ایا سن تاثیری برروی غریزه جنسی مون دارد یا خیر توضیح می ده که معمولا اقایون اوایل دهه 20 سالگی بیشتر از سالهای بعد است ولی در خانومها اواخر 20 سالگی و ابتدای 30 سالگی هورمون علاقه جنسی بیشتر است
گرفته شده از برنامه رادیو کالج پارک برنامه 15/12/2006
www.radiocp.com

باغبون کاغذی




چند وقت پیش بود که یک جا تو این دنیا به این بزرگی یک باغبابون دیدم که گلهای کاغذی اب می داد یادم درست نیست که کجابود فقط یادم که باغبون باغ ما خیلی دلش گرفته بود بک روز که نشسته بود تا کمی استراحت کنه یک فرشته کوچلو امد کنارش نشست به اون باغبون باغ ما گفت شیر کوچلو چرا دلت گرفته باغبون قصه ما گفت اخ هرچی به این گلها اب می دم هیچ تاثیری نداره فرشته کوچلو گفت ببین جونم ادم بابد بدونه که اولا به چی اب بده و اونم چقدر
می دونی تو این دنیا به این بزرگی ادم خیلی چیزها گوناگون می بینه ولی وقتی دقت کنی می بینی که یک جورهایی همه چیز به هم شبیه هست
می دونه جرا ادمه دلشون می گیره چون وقتی به یک نفر محبت می کنن انتظار دارن که اون هم یک کمی از محبتهای اونا رو جواب بده و وقتی که اون جواب نمی ده ادمها احساس می کنن که تمام کاراشون پوچ و بی معنی است اگه یک روزی باطریهات خالی شد یاد من بیفت نگاه کن خدا با این بزرگش این همه ادم رو به دنیا می اوره همه ادمها روزی که به دنیا می یاد مثل یک کتاب نانوشته می مونن بعد این کتاب کم کم شروع می کنن توش چیز نوشتن خیلی از این چیزها رو بعضی ها فکر می کنن دیگران تو کتاب ما می نویسن ولی اشتباه هست هیچ کی تو کتاب ما چیزی نمی نویسه ما خودمون می نویسیم و تمام کتابها ممکن یک سر اغاز و یک انتها داشته باشن ولی همه شون با هم متفاوت هستند
می دونی خدا خیلی ادمها رو دوست داره اونها رو به دنیا می یاره بزرگشون می کنه و یک جورهایی دورا دور مواظبشون هست برای هر کدومشون هم دو فرشته نگهبان می گذاره ولی هیچکی یاد اون نمی کنه مثل اینکه اون وظیفش ولی دل خدا هیچ وقت نمی گبره می دونی چرا چون دلش خیلی بزرگه ولی ادمها این طور نیستن برای همین باید مواظب باشن می دونی ادم به ادم احتیاج داره ادم به اینکه یکی رو دوست داشته باشه ویکی هم اون رو دوست داشته باشه احتیاج داره هر بار که به یکی محبت کردی یادت باشه که تو قسمت اول رو اجرا کردی ولی قسمت دوم که اون هم جواب بده ممکنه هیچ وقت اتفاق نیفته برای همین باید یاد بگیری مثل خدا که محبت کنی بدون اینکه انتظار داشته باشی درست مثل عشق بدون ماکیت می مونه ولی ممکنه باطریهات خالی بشه برای همین باید بدونی که چقدر انرژی داری و همیشه محبت کنی و بگذری چون اگه وایستی سالهای سال شاید هیچ جوابی نیاد ولی اگه بری مطمن باش از یکی همون محبتی رو که دادی دریافت می کنی چون این قانون دنیا هست از هر دست که بدی از همون دست می گیری ولی اگه دلت گرفت می دونی باید قبلش خودت رو اماده کنی وقتی دل ادمها می گیره دلشون به درد می یاد اونوقت می خوان مخشون رو بکوبن به دیوار برای همین باید بدونی که چیکار بکنی همیشه یک چیزا کوچلو برای این مواقع داشته باش که می دونی باطریهات رو ژارژ می کنه مثلا برای خودت مهمونی بگیر یا یک چیز کوچلو قشنگ بخر یا اینکه برو جا ایکه بت روحیه می ده و موزیک دلخواتو گوش کنن ویا …. بعدش هم هرچی ادم درد بکشه به این مفهموم هست که قلبت داره بزرگ می شه ولی خیلی باید مواظب باشی که دلت نشکنه چون اگه شکست تا اینکه یکی پیدا بشه وجمش کنه ممکنه سالها طول بکشه اونوقت شاید بعضی تکه هاش گم بشن ودیگه هیچ وقت مثل اولش ممکنه نشه تازه ادمها تا یک سنی می تونن قلبشون رو جمع کنن بعد دیکه نمی شه
باغبونه یک نگاه به فرشته می کنه میکه از حرفهات سر دارنیوردم فرشته می گه اره می دونم چون من فرشته نیستم من هم یک ادم بودم که … از اون وقت تا حالا دیگه یادم رفته که با ادممها چه جوری صحبت کنم ادمه بلند میشه می ره بعد می گه می دونی ادمها همیشه بیشترین چیزی که دوست دارن رو ازهم بیشتر می رنجونن بهدش هم وقتی می فهمنن که دیگه همه چیز گذشته و همیشه چیزی رو که خیلی دوست دارن بدست می یارن خیلی زود از دست می دن یا خودشون یا اینکه دنیا ازشون می گیره این قانون دنیاست

داستان دانشگاه استنفورد




داستان یک دانشگاه
خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند.
مرد به آرامي گفت : « مايل هستيم رييس راببينيم .» منشي با بي حوصلگي گفت:« ايشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد : « ما منتظر خواهيم شد. »
منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند.
اما اين طور نشد. منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت :« شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.»
رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه وکت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.
خانم به او گفت : « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. » رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود ... با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم.اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .»
خانم به سرعت توضيح داد :« آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .» رييس لباس کتان راه راه و کت وشلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : « يک ساختمان ! مي دانيدهزينه ي يک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟» شوهرش سر تکان داد.
قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود. آقا و خانم" ليلاند استفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد ، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد
http://alimali.blogspot.com/.

دوست داشتن



دوست داشتن كسي كه سزاوار دوستي نيست ، اسراف در محبت است . اگر ميخواهي هميشه آرام باشي ، دلگيريهايت را روي ماسه و شاديهاي خود را بر روي سنگ مرمر بنويس . اگر كسي را دوست داري كه او تو را دوست ندارد ، سعي نكن از او متنفر شوي، بلكه سعي كن او را فراموش كني
از وبلاگ یک دوست



سنگي كه طاقت ضربه هاي تيشه را ندارد زيبا نميشود؛ فقط يكبار فرصت داري تا از وجودت "تنديس" بسازي؛پس از زخم تيشه خسته نشو

دلتنگی



ميدوني دلتنگي چيه؟اونم ازبدترين نوع؟ بزرگترين دلتنگي اينه که بدوني اوني که دوسش داري هيچوقت ماله تو نميشه. اينه که بدوني يه روزي ازکسي که دوسش داري بايد جدا بشي چه بخواي چه نخواي

دنیای ما



اگر دنياي ما دنياي سنگ است بدان سنگيني سنگ هم قشنگ است. اگر دنياي ما دنياي درد است بدان عاشق شدن از بهر رنج است. اگر عاشق شدن يک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است
کاش قلبم درد پنهاني نداشت چهره ام هرگز پريشاني نداشت بر گهاي آخر تقويم عشق حرفي از يک روز باراني نداشت کاش مي شد راه سخت عشق را بي جهت پيمود و قرباني نداشت

زندگی



زندگي مثل تار گيتاريست كه هران امكان پاره شدنش نزديك است پس بياييد آن را آرام تر بنوازيم

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

گرفتن پول خرد




برای پرداخت پول دارو به قسمت جلو داروخانه جایی که یک نفر پیش از من در صف بود رفتم او دختری بود هفت ساله که یک شیشه دارو مسکن کودکان برروی پیشخان گذاشته بود او یک کیف کوچک سبز ه راه راه سفید رامحکم به سینه خود می فشرد ان کیف روزهای بچگیم رو بخاطر می اورد که در خانه مادر بزرگ لباسهای بزرگتر ها رو که مزین به جواهرات و کلاه و شال گردن بود می پوشیدم وبه هر کسی که حرفم را گوش می داد حرفهای بزرگترها را می زدم هیجان روزی را به خاطر می اورم که تکه ای کاغذ دلار مانند را به کسی دادم و او مقداری سکه واقعی به من داد تا در کیف پول خرد استثنایی خودمبگذارم و با چشمکی به من گفت بقیه اش مال خودت
در این هنگام صندوقدار دارو دختر کوچلو رو داد و ان دختر با حالت لرزان بک اسکناس یک دلاری و مقداری پول خرد از کیفش بیرون کشید و قتی پولهایش را می شمرد سرخی صورت اورا دیدم و متوجه شدم که یک دلار کسر دارد و با یک چشمک سریع به صندوقدار یک اسکناس یک دلاری روی پیشخان سر دادم و بااشاره به او فهماندم حساب دخترک را تصفیه کند بچه پولخردهای شمرده خود را در کیف پول خردش ریخت بسته اش را برداشت و از در بیرون رفت
وقتی که به سوی اتومبیلم میرفتم احساس کردم پیراهنم کشیده می شود روبرگرداندم و دیدم ان دختر است که با چشمهان قهوه ای درشتش به بالا به صورت من نگاه می کند او لبخندی زد و برای لحظه ای طولانی دستهایش را به دور پاهایم قرار داد سپس دست کوچکش را دراز کرد دستش پر از سکه بود و اهسته گفت متشکرم
پاسخ دادم قابلی ندارد به او تبسمی کردم چشمکی زدم و گفتم بقیه اش مال خودت باشد

گناه



گناه
اگه احساس کردي گناه يک نفر اونقد بزرگه که قابل بخشش نيست ...بدون که اون گناه نيست که بزرگه...بلکه اون قلب توهست که کوچيکه! واگه يه روز يه نفر رو به خاطرگناه کوچيکش بخشيدي بدون که اون گناه نيست که کوچيکه ...بلکه اون قلب تو هست که بزرگه

خوشبختی




خوشبختی صعود از قله های زندگی است نه پایین امدن از ان
خوشبختی گشودن دل خود بر دیگران است
خوشبختی همچون برکه قدیم ارامش است
دیگران را دوست داشته باشیم چون هرکس که دوست می دارد خوشبخت است


همیشه بیاد داشته باش
تا به فراموشی بسژاری انچه را که اندوهگینت می سازد
اما
هرگز فراموش مکن به یاد داشته باشی انچه را شادت می سازد


انانکه افتاب را به زندگی دیگران ارزانی می دارند
نمی توانند خود از ان بی بهره باشند

حال اکنون من



روزها بود که گم شده بودم
یا شاید هم گم کرده بودم
راز رها شدن از فریادهای درونم را
اینجاکه رسیدم
رودخانه بود و درخت کوه و ژرنده
ساز و اواز
اما کسی نبود
یک هم راز یک هم درد
ساز دانستن اما:
کسی نوای دل من را نمی نواخت
کم گرده بودم همه چیز های خوب را
نغمه دلم خاموش شده بود و..


از مرز خواب می گذشتیم
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه ها افتاد ه بود
کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد
نیلوفر رویید
سایه اش از ته خواب شقا هم سرکشید
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگهایش من بودم که می دیدم
هستی اش در من ریشه داشت و همه من بود

باز کن پنجره ها



باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد
وبهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده
باز کن پنجره را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین راعطشی وحشی سوخت
برگها پژمردند
تشنگبی با جگر خاک چه کرد
حالیا معجزه باران را باور کن
و شجاعت را در چشم جمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در ابن کوچه تنگ با من است
روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد
خاک جان باخته است
تو چرا سنگ شدی باز کن پنجر ه ها را
تو چرا دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را و بهاران را باورکن

میدونی اسمون همیشه ابی نیست



میدونی
اسمون همیشه ابی نیست
همیشه هم صاف نیست
گاهی ابریه و گاهی بارونی
و از اسمون همیشه هم بارون نمی باره
خب
این طبیعتشه ولی همون موقعه های هم که داره بارون می باره
برو بشین پای درد اسمون
ببین چی می گه چرا داره گریه می کنه
دلتو بده به اسمون
وعوضش ازش چند تا ستاره بگیر
می دونی گاهی اسمون پر از ستاره است
ولی یک ستاره میون اون ستارههای بزرگ قشنگ درخشانتر اون ستاره توی
من اسمشو گذاشتم ستاره تو
می دونی
وقتی باستارهء وقتی حرف می زنم بهش خیره می شم یا بهش چشمک می زنم
همیشه ازم می پرسه می گه دوستم داری
منم می گم دوستت دارم ولی دیشب ازم یک سوال دیگه پرسید
گفت توچراهیچ وقت از من نمی پرسی دوستت دارم یا نه
من ازش پرسیدم
توچی دوستم داری
می دونی چی گفت
گفت قلبتو بده من
گفتم چه جوری
گفت : چشماتو ببند نفس عمیق بکش و خودتو رها کن
قلبت پرواز می کند و خودش می یاد پیشم
منم همون کاری کردم که ستاره گفت
ستاره قلبمو گرفت و روش یک چیز نوشت و بعدش پسش داد می دونی چی نوشت بود
نوشته بود دوستت دارم
نوشته ستاره تو در قلبم هنوز هست تا اخرم می مونه
چرا
چون بهم گفت حقیقت هیچ وقت نابود نمی شه
چون چیزی است که باید وجود داشته باشه
راستی این دفعه که داره بارون می یاد
بریم پشت پنجره و به درددل اسمون گوش کنیم
وقتی شب می شه بیا و دوتایی به ستارهها نگاه کنیم
وقتی می خواهیم بخوابیم بیا باهم به ماه شب بخیر بگیم
وقتی صبح می شه بیا طلوع خورشید رو که پر از عشقه باهم نگاه کنیم باشد که عاشق بمونیم تا اخرش

زندگی شاید یک خیابان درازست ...




زندگی شاید یک خیابان درازست
که هر روز زنی با زنبلی از ان می گذرد
زندگی شاید ریسمانی است که مردی با ان خود را از شاخه می اویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر می گردد
یا عبور گیج رهگذر باشد
که کلاه از سر برمی دارد و به رهگذری
دیگر لبخند ی بی معنی می گوید
صبح بخیر
زندگی شاید ان لحظه مسدودی است که نگاه من در نی نی چشمان تو
خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من ان را با ادراک ماه
و بادریافت ظلمت خواهم امیخت
اه سهم من این است
سهم من اسمانی است که اویختن پرده ای ان را از من می گبرد
فروخ فرخزاد

شازده کوچلو و اهلی کردن




روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
شهریار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیاره‌ی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.