۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

عشق مثل ماده مخدر می مونه




عشق مثل ماده مخدر می مونه اولش احساس سرخوشی وتسلیم به ادم می دهد روز بعد بیشتر می خواهی هنوز معتادش نیستی اما از ان احساس خوشت میا ید و فکر می کنی می توانی در اختیار خودت داشته باشی چند دقیقه به معشو قت فکر می کنی و بعد یه ساعت فراموش می کنی اما کم کم به ان شخص عادت می کنی و کاملا به وابسته می شی حالا 3 ساعت و 2 دقیقه فراموشش می کنی اگر در دسترس نباشد همان احساس را داری که معتاد های غمار دارند در این لحظعه همان طوریکه معتادها دست بعه دزدی می زنند برای به دست اوردن ان چه می خواهند تن به خفت می دهند

قهر کردن ادمها




بعضی ها با کسی قهر می کنند با خودشان قهر می کنند با زندگی قهر می کنند بعد کم کم در مغزشان شروع می کنند به خلق یک قطعه تاتر و نمایشنامه بر اساس ناکامی های خودشان مینویسند اما بدتر از این ادمهای هستند که نمی توانند این قطعه تاتر رو در تنهایی اجرا کنند بنابراین بازیگرهای دیگر را هم دعوت می کنند و سعی می کنند طرف مقابل را بکوبند




کسی که بر قلبش غلبه می کند می تواند جهانی را فتح کند ولی جهان دیگری را از دست داده می دهد



اگر تولد دوباره نیابیم اگر باردیگر با معصومیت و شیفتگی کودکانه به زندگی ننگریم دگر معنای زندگی را نخواهیم یافت پس چه خوبه که بعضی وقتا مثل بچه ها بپر بپر کنیم و بخندیم و شیطونی کنیم و اتش بسوزنیم



خیلی مسخره است دیه تخم چپ مردا درست برار است با خون بها یک زن اینم اسمش عدالت هست

گاهی روزها




گاهی اندوهی شرف ما را در بر می گیرد که نمی توانیم مهارش کنیم و ان زمانی است که مفهمیم لحظه جادویی ان روز گذشته وهیج نکردیم به کسی که خیلی دوستش داشتیم نگفتیم که دوستش داریم و.. براش دلسوزی نکردینم و خیلی چیزا بش نگفتیم




خیلی از مشکلات بین مردا ایرانی و زنا اینه که ما مردا یاد نگرفتیم که چگونه با یک دختر باید رفتار کرد و دوستش داشت و هنوز در عصر حجر به سر میبریم نمتونیم بگیم به یک نفر دوستش داریم و محکم تو بقلش بگریم و نمی تونیم به پذ یریم که اونم مثل ما حق و حقوقی داره و ازاد هست که هر کاری که دوست داره انجام بده نمیدونم چرا ما اگر صد تا دوست دختر داشتیم ایرادی نداره ولی اگر یه دختر داشته اوضاش بی ریخته اگر ما

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

روزهای ابری

چقدر دلم برای ادمی تنگ شده که موفقیت من موفقیت خودش بدونه لبخند من لبخند خودش اه کجاست اون دنیا که این چیزها توش پیدا میشه وقتی دنیا اینقدر بزرگه چرا ادمها باید اینقدر چشم تنگ باشن

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

زندگی






زندگی چیزهایی بسیاری به ادم یاد میده یاد می ده که می توانیم یاد بگریم که تغییر کنیم حتی اگر غیر ممکن بنظر برسد این بستگی به خودمون داره که چقدر تلاش کنیم و چه انگیزه ای داشته باشیم گاهی لارم نیست که یک دوست خوب رو حذف کنیم اگر بدونیم که با یک مقدار تلاش می تونیم خودمون رو عوض کنیم یا برعکس

دوستی نیز گلی است




“ دوستي ” نيز گلي است
مثل نيلوفر و ناز
ساقة تردِ ظريفي دارد
بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد
جانِ اين ساقة نازك را
دانسته
بيازارد
در زميني كه ضمير من و توست
از نخستين ديدار
هر سخن ، هر رفتار
دانه هائي است كه مي افشانيم
برگ و باري است كه مي رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش “ مهر ” است

گربدانگونه كه بايست به بار آيد
زدگي را به دل انگيزترين چهره بيارايد
آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف
كه تمناي وجودت همه او باشد و بس
بي نيازت سازد ، از همه چيز و همه كس
زندگي ، گرمي دل هاست به هم پيوسته است
تا در آن دوست نباشد همه در ها بسته است

چهرها





چهره هاچهره ای را دیدم که به هزار چهره درمی آمد و چهره ای که همیشه در یک قالب بودچهره ای دیدم که توانستم درون پنهان زشتش را دریابم و چهره ای که چون نقاب رویش را برداشتم ,زیبایی بی نظیر درونش را مشاهده کردمچهره ای پیر دیدم که چین وچروکش از پیغام تهی بود و چهره های صاف که همه چیز بر آن نقش بسته بودمن چهره ها را می شناسم زیرا از ورای آنچه دیدگانم می بافد به آنان می نگرم تا حقیقتی را که پشت آنهاست ببینم

مغایرتهای زمان ما




مغايرتهای زمان ما
بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی کم می خنديم، خيلی تند رانندگی می کنيم، خيلی زود عصبانی می شويم، تا ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب برمی خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم و خيلی بندرت دعا می کنيم
چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافی دوست نمي داريم و خيلی زياد دروغ می گوييم
زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ايم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
ما ساختمانهای بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما ديدگاه های باريکتر فضای بيرون را فتح کرده ايم اما نه فضای درون را، ما اتم را شکافته ايم اما نه تعصب خود را
بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما کمتر به انجام مي رسانيم
عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داريم اما اصول اخلاقی پايين تر
اکنون زمان غذاهای آماده اما دير هضم است، مردان بلند قامت اما شخصيت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی
فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع غذای بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛ درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛ منازل رويايی اما خانواده های از هم پاشيد
بیاییم عباراتی مانند ”يکی از اين روزها“ و ”روزی“ را از فرهنگ لغت خود خارج کنيم. بياييم نامه ای را که قصد داشتيم ”يکی از اين روزها“ بنويسيم همين امروز بنويسيم
هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و شايد آن آخرين لحظه باشد،پس
...
وقتی که می میریم و به آسمان می رویم و با خالق خود ملاقات می کنیم، از ما نمی پرسد که چرا قدیس نشدی، چرا تمام عمرت را به عبادت نگذارندی ،چرا چیزی کشف نکردی که این و آن را معالجه کند ....، بلکه تنها چیزی که در آن لحظه ی با شکوه از ما می پرسد این است که: چرا خودت نشدی دوست من؟؟

من از خدا چه خواستم




من دانايي خواستم و خدا به من مسائلی داد تا حل کنم
من سعادت و ترقي خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهيچه داد تا کار کنم
من جرات خواستم و خدا موانعي سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم
من عشق خواستم و خدا افرادي به من نشان داد که نيازمند کمک بودند
من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايي براي محبت دادمن به هر چه که خواستم نرسیدم اما هر آنچه که نیاز داشتم ،یافتم
بدون ترس زندگي کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که ميتواني

پند




یک روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد
سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد
آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود
آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند
هيچ اتفاقي نيفتاد
در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند
چيزي که آن شخص با همه مهربانيش نميدانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم براي خروج از سوراخ آن، راهي بود که خدا براي ترشح مايعاتي از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند
گاهي اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگي نياز داريم
اگر خدا اجازه مي داد که بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم، به اندازه کافي قوي نبوديم و هرگز نميتوانستيم پرواز کنيم

به سلامتی





به سلامتی
به سلامتی گاو که نگفت "من" گفت: ما
به سلامتی کرم خاکی نه به خاطر کرم بودنش که به خاطر خاکی بودنش
به سلامتی دیوار که هر مرد و نامردی بهش تکیه می کنه
به سلامتی مورچه که تا حالا هیچکس اشکشو ندیده
به سلامتی خیار نه به خاطر "خ" اش به خاطر "یار" ش
به سلامتی شلغم نه به خاطر "شل" اش به خاطر "غم" اش
به سلامتی هر چی نامرده که اگر نامرد نباشه مردها شناخته نمی شن
به سلامتی کلاغ نه به خاطر سیاهیش که به خاطر یک رنگیش
به سلامتی سگ نه به خاطر پارسش به خاطر وفاش
و به سلامتی مگس نه خاطر وز وزش به خاطر وفاش که هرچی هم می زنی که بره دوباره میاد می شینه رو پوستت
...

روز عشاق




چند سالي ست حوالي26 بهمن ماه (14 فوريه) كه مي شود هياهو و هيجان را در خيابان ها مي بينيم. مغازه هاي اجناس كادوئي لوكس و فانتزي غلغله مي شود. همه جا اسم Valentine به گوش مي خورد. از هر بچه مدرسه اي كه در مورد والنتاين سوال كني مي داند كه "در قرن سوم ميلادي كه مطابق مي شود با اوايل امپراطوري ساساني در ايران، در روم باستان فرمانروايي بوده است بنام كلوديوس دوم. كلوديوس عقايد عجيبي داشته است از جمله اينكه سربازي خوب خواهد جنگيد كه مجرد باشد. از اين رو ازدواج را براي سربازان امپراطوري روم قدغن مي كند.كلوديوس به قدري بي رحم وفرمانش به اندازه اي قاطع بود كه هيچ كس جرات كمك به ازدواج سربازان را نداشت.اما كشيشي به نام والنتيوس(والنتاين)،مخفيانه عقد سربازان رومي را با دختران محبوبشان جاري مي كرد.كلوديوس دوم از اين جريان خبردار مي شود و دستور مي دهد كه والنتاين را به زندان بيندازند. والنتاين در زندان عاشق دختر زندانبان مي شود .سرانجام كشيش به جرم جاري كردن عقد عشاق،با قلبي عاشق اعدام مي شود...بنابراين او را به عنوان فدايي وشهيد راه عشق مي دانند و از آن زمان نهاد و سمبلي مي شود براي عشق!"

اما كمتر كسي است كه بداند در ايران باستان، نه چون روميان از سه قرن پس از ميلاد، كه از بيست قرن پيش از ميلاد، روزي موسوم به روز عشق بوده است!
جالب است بدانيد كه اين روز در تقويم جديد ايراني دقيقا مصادف است با 29 بهمن، يعني تنها 3 روز پس از والنتاين فرنگي! اين روز "سپندار مذگان" يا "اسفندار مذگان" نام داشته است. فلسفه بزرگداشتن اين روز به عنوان "روز عشق" به اين صورت بوده است كه در ايران باستان هر ماه را سي روز حساب مي كردند و علاوه بر اينكه ماه ها اسم داشتند، هريك از روزهاي ماه نيز يك نام داشتند. بعنوان مثال روز اول "روز اهورا مزدا"، روز دوم، روز بهمن ( سلامت، انديشه) كه نخستين صفت خداوند است، روز سوم ارديبهشت يعني "بهترين راستي و پاكي" كه باز از صفات خداوند است، روز چهارم شهريور يعني "شاهي و فرمانروايي آرماني" كه خاص خداوند است و روز پنجم "سپندار مذ" بوده است. سپندار مذ لقب ملي زمين است. يعني گستراننده، مقدس، فروتن. زمين نماد عشق است چون با فروتني، تواضع و گذشت به همه عشق مي ورزد. زشت و زيبا را به يك چشم مي نگرد و همه را چون مادري در دامان پر مهر خود امان مي دهد. به همين دليل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق مي پنداشتند. در هر ماه، يك بار، نام روز و ماه يكي مي شده است كه در همان روز كه نامش با نام ماه مقارن مي شد، جشني ترتيب مي دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلا شانزدهمين روز هر ماه مهر نام داشت و كه در ماه مهر، "مهرگان" لقب مي گرفت. همين طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ يا اسفندار مذ نام داشت كه در ماه دوازدهم سال كه آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشني با همين عنوان مي گرفتند.

سپندار مذگان جشن زمين و گرامي داشت عشق است كه هر دو در كنار هم معنا پيدا مي كردند. در اين روز زنان به شوهران خود با محبت هديه مي دادند. مردان نيز زنان و دختران را بر تخت شاهي نشانده، به آنها هديه داده و از آنها اطاعت مي كردند.
ملت ايران از جمله ملت هايي است كه زندگي اش با جشن و شادماني پيوند فراواني داشته است، به مناسبت هاي گوناگون جشن مي گرفتند و با سرور و شادماني روزگار مي گذرانده اند. اين جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگي، خلق و خوي، فلسفه حيات و كلا جهان بيني ايرانيان باستان است. از آنجايي كه ما با فرهنگ باستاني خود ناآشناييم شكوه و زيبايي اين فرهنگ با ما بيگانه شده است. نقطه مقابل ملت ما آمريكاييها هستند كه به خود جهان بيني دچار مي باشند. آنها دنيا را تنها از ديدگاه و زاويه خاص خود نگاه مي كنند. مردماني كه چنين ديدگاهي دارند، متوجه نمي شوند كه ملت هاي ديگر شيوه هاي زندگي و فرهنگ هاي متفاوتي دارند. آمريكاييها بشدت قوم پرستند و خود را محور جهان مي دانند. آنها بر اين باورند كه عادات، رسوم و ارزش هاي فرهنگي شان برتر از سايرين است. اين موضوع در بررسي عملكرد آنان بخوبي مشهود است. بعنوان مثال در حالي كه اين روزها مردم كشورهاي مختلف جهان معمولا به سه، چهار زبان مسلط مي باشند، آمريكاييها تقريبا تنها به يك زبان حرف مي زنند. همچنين مصرانه در پي اشاعه دادن جشن ها و سنت هاي خاص فرهنگ خود هستند.
"اطلاع داشتن از فرهنگ هاي ساير ملل" و "مرعوب شدن در برابر آن فرهنگ ها" دو مقوله كاملا جداست.با مرعوب شدن در برابر فرهنگ و آداب و رسوم ديگران، بي اينكه ريشه در خاك، در فرهنگ و تاريخ ما داشته باشد، اگر هم به جايي برسيم، جايي ست كه ديگران پيش از ما رسيده اند و جا خوش كرده اند!
براي اينكه ملتي در تفكر عقيم شود، بايد هويت فرهنگي تاريخي را از او گرفت. فرهنگ مهم ترين عامل در حيات، رشد، بالندگي يا نابودي ملت ها است. هويت هر ملتي در تاريخ آن ملت نهاده شده است. اقوامي كه در تاريخ از جايگاه شامخي برخوردارند، كساني هستند كه توانسته اند به شيوه مؤثرتري خود، فرهنگ و اسطوره هاي باستاني خود را معرفي كنند و حيات خود را تا ارتفاع يك افسانه بالا برند. آنچه براي معاصرين و آيندگان حائز اهميت است، عدد افراد يك ملت و تعداد سربازاني كه در جنگ كشته شده اند نيست؛ بلكه ارزشي است كه آن ملت در زرادخانه فرهنگي بشريت دارد.
شايد هنوز دير نشده باشد كه روز عشق را از 26 بهمن ( Valentine ) به 29 بهمن (سپندار مذگان ايرانيان باستان) منتقل كنيم

گل صداقت




گل صداقت
دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .
وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .
سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...
همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .


برگرفته از کتاب پائولو کوئليو

بیا لی لی بازی کنیم



همیشه از بازی گرگ به هوا از گرگ شدن فرار می کردیم
واکنون نا خواسته در تمام بازی ها گرگیم بی انکه از خودمان بترسیم
من از بازی هفت سنگ می ترسم
می ترسم انقدر سنگ روی شنگ بچینم که دیواری سنگی مرا در بر بگیرد
بیا لی لی بازی کنیم
که با هر رفتنی دوباره برگردیم

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

روزهای ابری



خوب که فکر می کنم نمی نفهمم دلیل سفیدی برف را
خوب که فکر می کنم نمی فهمم دلیل تلخی حقیقت را

زندگی ام سپری شد تا ان شوم که اکنون هستم ایا ارزشش را داشت

ایا اگر میدانستیم فراسوی مکان و زمان چه در انتظار ماست دگر گون نمی شدیم

ده سال پیش منجی جهان را دیدم و دریافتم که منجی خود ماییم
Share |

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

اولين حلقه ازدواج را چه كسي به دست كرد؟







به دست كردن حلقه ازدواج يكي از قديمي ترين و جهاني ترين رسوم است . اين رسم مربوط به زمان هاي خيلي قديم است . در واقع كسي نمي تواند زمان درست آن را بگويد ؛ اما استفاده از انگشتري در مراسم ازدواج به شكل "حلقه" ، علامت كمال و ارتباط آن با وصلت دو فرد ، مؤيد كمال زندگي انساني به شمار مي رفت . اولين مردمي كه در تاريخ ، حلقه ازدواج را به كار بردند مصريان بوده اند . گويا در نوشته هاي هيروگليف كه نوشته هاي تصويري مصريان است حلقه ، علامت ابديت بود . يعني حلقه ازدواج به انگشت زوجين كردن ، به نوعي رمز زناشويي پايدار و ابدي بوده است و پس از مصريان ، مسيحيان نيز در حدود سال 900 ميلادي شروع به دست كردن و استفاده انگشتر و حلقه در مراسم ازدواج خود نمودند . شايد براي بسياري اين سؤال پيش بيايد كه چرا حلقه ازدواج در انگشت چهارم دست چپ مي اندازند ؟ تحقيقات نشان داده است كه يونانيان قديم عقيده داشتند كه رگ مخصوصي از اين انگشت مي گذرد و مستقيماً به قلب وارد مي گردد و برخي ها نيز بر اين معتقدند كه چون اين انگشت را كمتر از ساير انگشتان دست خود مورد استفاده قرار مي دهيم حلقه درآن قرار مي گيرد و به طور كلي براي به دست كردن يك وسيله زينتي مناسب تر از ساير انگشتان دست است .


والاترين ارزش بشری، عشق است و تمامی ارزش های ديگر، مستحيل در عشق اند و با عشق توجيه می شوند. در واقع همه چيز ناپايدار و فانی است و تنها عشق است که می ماند. بايد با تمامی شور عشق ورزيد، چرا که عشق، کثرت گناهان را می پوشاند و قانونی است که در خود تمامی قانون های ديگر را خلاصه می کند. واژه های خالی از عشق، ما را جذب نمی کنند، هرچه هم که منطقی و هوشمندانه بنمايند. زندگی با تمام اميد، ترس ها و لحظه های تلخ و شيرينی که دارد، فقط فرصتی برای آموختن عشق است

گامهايی برای اينکه فردی دوست داشتنی شويم !







• گام اول- از انتقاد بيجا ، سرزنش مداوم و گله و شکايت بپرهيزيد.

• گام دوم- در ارزيابی‌های خود صادق و بی ريا باشيد.

• گام سوم- ديگران را دوست بداريم و به آنها علاقمند شويد.

• گام چهارم- خواسته‌های ديگران را درک کنيد .

• گام پنجم- هميشه لبخند را زينت چهره خود کنيد.

• گام ششم- به خاطر داشته باشيد نام هر شخصی زيباترين نت موسيقی اوست، پس ديگران را به نام صدا بزنيد و او احساس نزديکی کنيد .

• گام هفتم- شنونده خوبی باشيد و ديگران را تشويق کنيد که درباره خودشان و علاقمنديهايشان حرف بزنند .

• گام هشتم- در جهت علايق ديگران سخن بگوييد .

• گام نهم- اين باور را به ديگران القا کنيد که قدرت زيادی دارند و برای خود کسی هستند و در انجام اين کار نهايت صداقت را داشته باشيد .

• گام دهم- هميشه برای اينکه بهترين نتيجه را از بحث مجادله بگيريد، سعی کنيد از شرکت در آن بپرهيزيد .

• گام یازدهم - به عقايد ديگران احترام بگذاريد و هرگز عبارت "تو اشتباه می کنی " استفاده نکنيد .

• گام دوازدهم- اگر خطايی از شما سرزد، با قاطعيت به آن اعتراف کنيد و اعتماد به نفس داشته باشيد و بدانيد که "انسان جايزالخطاست."

• گام سیزدهم- هميشه صحبت های خود را دوستانه آغاز کنيد .

• گام چهاردهم- به گونه‌ای رفتار کنيد که هميشه ديگران تاييدتان کنند .

• گام پانزدهم- سعی کنيد از راه های مناسبی برای کسب آرامش استفاده کنيد تا ديگران برای شريک شدن در آرامشتان به سوی شما آيند

• گام شانزدهم- اجازه بدهيد هميشه ديگران بيش از شما صحبت کنند

• گام هفدهم- خالصانه به هر اتفاقی از ديد ديگران نگاه کنيد و تک محور نباشيد

• گام هجدهم- باورها و علايق سايرين را همانگونه که هستند بپذيريد چرا که هرکس از ديد خود بهترين است

• گام نوزدهم- همواره به سوی انگيزه‌های بهتر و قوی تر برويد، تا بهترين باشيد

و بالاخره گام آخر
• همواره باورهايتان را پيش روی خود مجسم کنيد و چالش‌های زندگی را با آغوش باز پذيرا شويد تا برای ديگران يک نمونه و الگو باشيد

نامه ی چارلي چاپلین به دخترش





ژرالدين دخترم:

اينجا شب است٬ يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بی سلاح خفته اند.

نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم
، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن٬ به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم
. من از توليس دورم، خيلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند.
تصوير تو آنجا روی ميز هست . تصوير تو اينجا روی قلب من نيز هست
. اما تو کجايی؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصی
. اين را ميدانم و چنانست که گويی در اين سکوت شبانگاهی
٬ آهنگ قدمهايت را می شنوم و در اين ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بينم.
شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و
پر شکوه نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش
.اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی گلهايی که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياری داد٬ در گوشه ای بنشين ٬
نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدين من چارلی چاپلين هستم . وقتی بچه بودی
شبهای دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . قصه زيبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بيدار در صحرا٬
خواب که به چشمان پيرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو
من در رويای دختر خفته ام . رويا می ديدم ژرالدين٬ رويا

رويای فردای تو ، رويای امروز تو، دختری می ديدم به روی صحنه٬ فرشته ای می ديدم به روی آسمان٬
که می رقصيد و می شنيدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بينی؟ اين دختر همان دلقک پيره

اسمش يادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم
من دلقک پيری بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬
و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران
٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن

زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬
که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬
در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو
می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟

............. تو مرا نمی شناسی ژرالدين. در آن شبهای دور٬ بس

قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستانی

شنيدنی است‌

داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترين محلات لندن آواز
می خواند و می رقصيد و صدقه جمع می کرد .اين داستان من است . من طعم گرسنگی را

چشيده ام . من درد بی خانمانی را چشيده ام . و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از
غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام
با اينهمه من زنده ام و
از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آيد ٬ از تو حرف بزنيم . به دنبال تو نام من است:چاپلين
. با همين نام چهل سال بيشتر مردم روی زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ٬ خود گريستم
ژرالدين در دنيايی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسيقی نيست
نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايی
٬ آن تحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند
٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچه اش نداشت
٬ چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام
٬ فقط اين نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای ديگرت بايد صورتحساب بفرستی
گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬
و دست کم روزی يکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنان هستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم
، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند
و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگران رقص خویش بدانی
، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ،
از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ،
چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟
اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد
همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی
، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد
من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت
می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی
، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."
جستجويی لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی يافت
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬
برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام
٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی
بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم
: مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار
٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد
آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است
شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوط می کنند
دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد
.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش
، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد
و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم
به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک
، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت .
اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم
اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد



دختره می گفت عشق يعنی دوری، يعنی نداشتن، نبودن، عادت نکردن. وقتی نزديک باشه، وقتی داشته باشی اش، وقتی باشه، عادی می شه. عادت عشق رو می کشه. راست می گه نه؟

وقتی عشق می ورزيم، می خواهيم از آن چه هستيم، بهتر باشيم و می توانيم

چه نقشی رو دوست دارید بازی کنید





چه نقشی رو دوست دارید بازی کنید
زندگی مثل یک فیلم می مونه که بازیگر نقش اصلی اون ما هستیم و هر روز نقشهای گوناگونی رو بازی می کنیم بعضی ها بازیگر خوبی هستند ولی خیلی از ما بازیگر خوبی نیستیم گاهی نقشهای رو که دوست داریم می تونیم بازی کنیم ولی اکثر اوقات نقشی رو باید بازی کنیم که شرایط و دیگران به ما دیکته می کنند ( یاد اهنگ سیاوش قمیشی افتادم)

مهمترین کار اینکه سعی کنیم تا می تونیم در این فیلم بهترین بازی رو انجام بدیم فیلمی که شرایط ان با گذشت زمان فرق می کنه
فکر کنید یک روز یکی از ادمهایی که خیلی براتون عزیز هست رو از دست بدید واکنش طبیعی هر کس تون اون شرایط غم و غصه هست . گریه وزاری من نمیگم با این کار مخالف هستم این واکنش طبیعی بدن هست ولی می شه یک جور دیگه هم بازی کرد می شود بجای غصه خوردن شرایط رو ادم بپذیر و سعی کنه با روحیه دادن و همدردی شرایط رو برای دیگران اسون تر کنیم می توانیم با یک بازی خوب شرایط رو هم برای خودمون و هم برای دیگران تغییر بدیم
گاهی بازی کردن نقشهای گونا گون برای ما خیلی سخت می شه بازیگر خوب شدن نیاز به خیلی چیزها داره اول از همه خودت رو با ید خوب بشناسی خیلی از نقشها رو هر کسی نمی تونه بازی کنه برای یک بازی خوب احتیاج به تجربه و هوش اجتماعی بالایی هست
زمانی بازی تو یک نقش اینقدر ما رو در گیر می کنه که از نقشهای دیگه که تو زندگی داریم غافل می شیم و یا اینقدر غرق بازی می شیم که از احساساتمون و قلبمون خیلی فاصله می گیریم
شاید هم زمانی برای اینکه بتونیم نقشی رو می خواهیم بازی کنیم خوب بازی کنیم درگیر حواشی نقش می شیم و یا مجبور می شیم پا رو تمام اعتقادات و ارزشهامون بزاریم تا بتونیم اون نقش رو بازی کنیم اخرش این می شه به زمانی می رسیم که می بینیم که یک چیز دیگه شدیم که اصلا با اون چیزی که می خواستیم متفاوت هست
خیلی خوبه که بتونیم بعضی از قسمتهای فیلم زندگیمون رو مرور کنیم . بیبینیم نقشی رو که بازی کردیم خوب بازی کردیم یا نه ویا اینکه می تونستیم بهتر بازی کنیم یا نه
شاید برای بازی کردن بعضی نقشها فرصت مناسب رو نداشته باشیم شاید شرایط اینقدر تغییر کرده و زمان رو از دست داده باشیم ولی اگر تو نستید یک نقش رو دوباره بازی کنید سعی کنید بهترین بازی رو انجام بدید
شاید تو سال پیش می تو نستید به کسی بگیم دوستش دارید براش کر کنید و یا اینکه بی تفاوت از کنارش رد بشیم یا اینکه به کسی که خیلی دوستش داشتید بگید دوستت دارم ولی فکر می کنید همیشه این فر صت رو دارید یا اینکه نیاز و انگیزهای برای این کار نداریم
می تونیم نقش یک ادم با احساس رو بازی کنیم می تونیم گوشی رو برداریم و به کسی که خیلی دوستش داریم زنگ بزنیم وبگیم دوستش دارید و حالش رو بپرسید ویا ....
یک کتاب 6 جلدی هست بنام غذای روح که امده نقشه های ادمهای خوب رو نوشته اگه دوست داشتید بخونیدش
یادمون باشه که همیشه از روی قلبمون بازی کنیم تا یک باریگر خوب باشیم و از فکرمون برای این کار کمک بگیریم

دوستای کوچلو من

حدود دو سال پیش قلکم رو بردم شرکت گذاشتمش رو میزم
تا همیشه جلو چشم باشه تا دلم کمتر براش تنگ بشه تا
خیلی چیزا روا گه فراموش می کنم به یادم بیاره

امروز دوباره رفتم سراغ قلکم فکر می کنم دیگه حسابی چاق شده باشه و باید ببرمش ورزشش بدم نمی دونید چقدر دوستش دارم ولی خیلی شکموست
اون روز تو شرکت خیلی چیزا دید م خیلی چیزا شنیدم ولی من پشت قلکم خیلی چیزا قایم کرده بودم و خیلی چیزا رو به یادم می یاره
سالها پیش یک فیلم دیدم حالا چقدر خوب مفهوم حرفهایی که زده شد درک می کنم فیلم در مورد یک کودک بود که مبتلا به بیماری سرطان بود در یک صحنه از فیلم راننده کودک رو می کنه و به دکتر می گه چر ا عملش می کنی شما که می دونید اون اخر می میره چرا دیگه زجرش می دید دکتر می گه من هم می دونم ولی اگه یک روز دیدی یک نفر وسط اتیش هست و داره می سوزه وا میستی و نگاه می کنی سوختنش رو و یا اینکه هر کار می تونی براش انجام میدی حتی اگه بدونی که اون هر گز نجات پیدا نمی کنه
فیلم لبه تاریکی جایی که بازرس در حال مرگ هست و می دونه که تا پایان عمرش چیزی نمونده و باید جلو همکارش رو بگیره تا بمب رو منفجر نکنه در حالیکه مرگ بالای سرش هست و عزیزترین کس تو زندگیش از دست داده و انگیزه ای برای زندگی نداره در رویاش دخترش رو می بینه و در مورد مرگ و زندگی و پیروزی طبیعت بر انسان صحبت می کنن حتی زمانی که تمام دنیا رو سرما در بر گرفته بود و همه موجودات در حال مرگ بودن یک گل مشکی شروع به جوانه زدن می کنه که بجای اب تو رگهایش الکل در جریان بود تا زندگی کنه در حالیکه تمام دنیا در حال نابود شدن بود

امید وارم که هیچ این اتفاق تو زندگی تون نیفته زمانی که به صفر می رسید یا زیر اون می دونید که دیگه مبارزه کردن برای زندگی بی فایده هست ولی ادامه می دید چون برای مبارزه کردن زندگی می کنیم و زندگی به معنی تلاش و مبارزه کردن هست حتی اگه بدونید خیلی وقته که دیگه هیچ چیز باقی نمو نده باز ادامه بدید چون طبیعت بر این اساس هست شاید طبیعت پیروز بشه ولی نفس مبارزه زیباست و زندگی به همین معنی هست
هروقت خیلی اوضام بریخت می شه می رم پیش قلکم می رم پیش هم تیمی های کو چیکم تا ازشون خیلی چیزا یاد بگیرم
یاد بگیرم که با کوچک بودنشان تلاش برای زنده بودن و دوست داشتن شاد بودن خندیدن و در اغوش کشیدن و عاشق شدن را شاید این اخرین فرصت باشد
گاهی مرگ بیش از زندگی به ادم درس می اموزه که می توان دوست داشت و خوب زیست زیرا زمان کم است به تلاش ادامه داد هرچند این اخرین تلاش باشد
اگر فرصت کردید برید پیششون تا لبخند و شاد بودن رو باهاشون قسمت کنید قلبهای کوچیک با چیزهای خیلی کوچیک ولی حقیقی شاد میشن لازم نیست بزرگ باشید فقط لازم هست مثل خودشون صاف و صادق و کوچیک باشید و از ته قلب کوچلو شون می تونید یاد بگیریم تقسیم کنیم شادی رو و عشق را حتی اگر این اخرین فر صت باشد

.....
همیشه مواظب صفر مرزی باشید
و یادمون باشه شاع کسی هست که در حالیکه می دونه بازنده هست به مبارزه اش ادامه میده درست مثل نجات سرباز راین جایی که با یک کلت روبه روییک تانک ایستاده و تا اخرین گلوله اش شلیک می کنه و می جنگه

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

زن




آفرينش زن

(متن سانسکريت)

در آغاز، آفريدگار جهان چون به خلقت زن رسيد، ديد مصالح سفت و سخت را در آفرينش مرد به کار برده و ديگر چيزي نمانده است. در کار خود واله گشت و پس از انديشه بسيار چنين کرد: گردي رخ از ماه، تراش تن از پيچک، چسبندگي از پاپيتال، لرزش اندام از گياه، نازکي از ني، شکوفايي از غنچه، سبکي از برگ، پيچ و تاب از خرطوم پيل، چشم از غزال، نيش نگاه از زنبور، شادي از نيزه نور خورشيد، گريه از ابر، سبک سري از نسيم، بزدلي از خرگوش، غرور از طاووس، نرمي از آغوش طوطي، سختي از خاره،شيريني از انگبين، سنگ دلي از پلنگ، گرمي از آتش، سردي از برف، پرگويي لز زاغ، زاري از فاخته، دورويي از لک لک و وفا از مرغابي نر گرفت و به هم سرشت و زن را ساخت و به مردش سپرد.

پس از هفته اي مرد نزد خدا باز آمد و گفت: خدايا اين که به من داده اي زندگي بر من تباه کرده، پيشه اش پرگويي است، دمي مرا به خود وانمي گذارد، آزارم مي دهد، مدام نوازش مي خواهد، دوست دارد هميشه سرگرمش کنم، بيخود مي گريد، تنها کارش بيکاري است. آمده ام پس اش دهم. زندگي با او برايم امکان پذير نيست. از من بازستانش.

خدا گفت باشد و زن را پس گرفت. پس از هفته اي ديگر مرد دوباره نزد خدا شد و گفت: خدا تنها شده ام، به ياد مي آورم چگونه برايم آواز مي خواند، مي رقصيد، از گوشه چشم نگاهم مي کرد، با من بازي مي کرد، به تنم مي چسبيد، خنده اش گوشم را نوازش مي داد، تن اش خرم و ديدارش دلنواز بود. او را به من باز پس ده.

خدا گفت: باشد و زن را به او پس داد. پس از سه روز، ديگر بار، مرد نزد خدا شد و گفت: خدايا نمي دانم چگونه است اما گويا زحمت او بيش از رحمت اوست. پس، کرم کن و او را از من باز پس گير.

خدا گفت: دور شو! بس است هر چه گفتي. برو با او بساز


باید به خود اعتماد داشت شکارچی از آشیانه عقاب جوجه عقابی را گرفته و به خانه خود آورد ه و در مرغدانی جوجه عقاب را می پروراند. کم کم این جوجه برزگ شده و شکارچی می خواست او را چون عقاب شکاری بپروراند .

اما چون جوجه عقاب هرروز با مرغان زندگی می کرد اصلا میلی به پرواز نداشت . عاقبت ،شکارچی به ناچار جوجه را به قله کوه همراه آورد و ناگهان او را پرتاب کرد . عقاب بیچاره مانند قطعه ای سنگ به پائین سقوط کرد اما و از بیم و هراس مرگ نهایتا به پرواز در آمد .

اطمینان و جسارت انسان معمولا درموقع جنگیدن برای مرگ یا پیروزی و درزمان گریز از خطر و مهلکه شکل می گیرد . آموزش خانوادگی شیر و بزکوهی هرروز صبح هنگامیکه خورشید از شرق طلوع میکند ، در دشت پهناور افریقا جانواران شروع به دویدن میکنند .

در این موقع شیر به بچه خود میگوید که تو باید تندتر و تندتر بدوی . اگر نتوانی از بز کوهی که آرامتر از دیگر حیوانات است بدوی ، از گرسنگی خواهی مرد. درسوی دیگر ،بزکوهی هم به بچه خود چنین می اموزد:تو باید تند تر بدوی .

اگر نتوانی از شیر که سریعتر از همه می دود ،جلوتر بدوی ،شکار خواهی شد . " هنگامیکه شما از موفقیت خود راضی و خوشنود و قانع باشید ،باید بدانید که گرچه شما سریع می دوید ولی دیگران تند تر ازشما میدوند.


پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفات . به علت بی توجهی یک کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاده بود . مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند. ولی پیرمرد بیدرنگ کفش دیگرش را هم بیرون انداخت.همه تعجب کردند .

پیرمرد گفت که یک کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، چه قدر خوشحال خواهد شد." ادم معقول همواره می تواند از سختی ها شادمانی بیافریند و با آنچه از دست داده است فرصت سازی کند .

امید



دخترک بر جلوآمدگی لبه پنجره تکیه زده و اشکریزان به بیرون پنجره نگاه می ک تا سگ مورد علاقه اش را دفن کنند. پدربزرگ متوجه این صحنه شده وبا شتاب او را به طرف دیگری هدایت نموده و پنجره را باز کرد و باغچه ای پراز گلهای رنگارنگ زیبا و علفهای سرسبز و خرم درجلو دخترک ظاهر شد .

دخترک با دیدن این منظره احساس شادی و آسودگی می کند. پدر بزرگ در حالی که موی دخترک را نوازش می کند ،می گوید :"دخترکم ،پنجره را درست بازنکردی." بخاطرداشته باشید:درکنار ناکامی و شکست دریچه دیگری قرار دارد و شاید شما از آن امید و نشاط را ببینید.

خوشبختی




این یک متن چینی خوشبختی بنام تانتاراتوتم هست
شاید شما به اون اعتقادی نداشته باشید ولی خوندنش بد نیست
1- به ادمها بیشتر از اون چیزی که انتظار دارند بده و با خشرویی انجام بده
2- با یک نفر ازدواج کن که تو با اون از خودت با لذت صحبت کنی وقتی پیر شدی این خصوصیت از همه چیز با مهمتر هست
3- هرچیزی را باور نکن با تمام پشتکار زحمت بکش و هر اندازه که لازم است بخواب
4- وقتی به کسی می گویی دوستت دارم منظورت همان باشد
5-وقتی می گویی متاسفم تو چشمهای اون نگاه کن
6- حداقل 6 ماه قبل از اینکه ازدواج کنی نامزد باش
7-به عشق از نگاه اول معتقد باش
8-هرگز به ارزوی دیگران نخند کسانی که ارزو ندارند چیز زیادی ندارند
9-عمیق و با گرمی عاشق باش ممکن هست قلبت بشکند ولی این تنها راه زندگی کامل هست
10-در هنگام سوء تفاهم منصفانه مجادله کن و لطفا توهین نکن
11- افراد را از روی خانواده انها نسنج
12-اهسته صحبت کن ولی سریع فکر کن
13-وقتی کسی از تو سوالی پرسید که تو جواب نمی خواهی بدهی اول تبسم کن و بعد بپرس چرا می خواهی این را بدانی
14- در نظر داشته باش عشق بزرگ و موفقیت بزرگ به همراه ریسک بزرگ هست
15- وقتی کسی را عطسه کردن می شنوی بگو سلامت باشی
16-وقتی از کسی شکست خوردی از ان شکست در یاد بگیر
17-سه چیز مهم یادت نره احترام و عزت به خودت احترام به دیگران مسو لیت در برابر تمام اعمالت
18-هرگز اجازه نده یک دعوای کوچک یک دوستی بزرگ را خطشه دار کند
19-وقتی متوجه یک اشتباهت شدی اون رو فورا درست کن
20- وقتی گوشی تلفن را بر می داری لبخند بزن شخص پشت خط از صدایت متوجه می شود
21- زمانی هم با خودت بسر ببر

]چه کسی به خارپشت خیانت کرد




چه کسی به خار پشت خیانت کرد
روزي از روزها در جنگلي سرسبز روباهي درصدد شكار يك خارپشت بود ؛ اما از خارهای اين حيوان می ترasسید و نمي توانست به خار پشت نزدیک شود . خارپشت با کلاغ نيز دوستي داشت و کلاغ هم به زره سخت خار پشت غبطه می خورد .

روزی کلاغ در صحبت با خار پشت به وی گفت : زره تو بسیار خوب است و حتی روباه هم نمي تواند تو را صيد كند . خار پشت با شنيدن تمجید کلاغ گفت : اين زره نيز نقطه ضعفي دارد . هنگامی که بدنم را جمع می کنم ، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود . اگر این سوراخ آسيب ببيند ، تمام بدن من شروع به خارش خواهد كرد و قدرت دفاعي من كم خواهد شد . کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب كرد و در انديشه نقطه ضعف حيوان بود .

خار پشت سپس به کلاغ گفت : این راز را فقط به تو گفتم . باید آن را حفظ كني ! زيرا اگر روباه اين راز را بداند ، من را شكار خواهد كرد . کلاغ سوگند خورد و گفت : راحت باش . تو دوست من هستی . چطور می توانم به تو خیانت کنم ؟

چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد . زماني که روباه می خواست کلاغ را بخورد ، کلاغ به ياد خار پشت افتاد و به روباه گفت : برادر عزیزم ، شنیده ام که تو می خواهي مزه گوشت خار پشت را بچشی . اگر من را آزاد کنی ، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری . روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد . سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن اين راز خارپشت بينوا را شكار كند .

هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت ، خار پشت با ناامیدی گفت : کلاغ ، تو گفته بود که راز من را حفظ مي كني ؛ پس چرا به من خیانت کردی ؟

آري دوستان زماني كه ابتدا كه اين داستان را مي خواندم از خيانت كلاغ به خشم آمدم اما با كمي تامل متوجه شدم كه خارپشت با افشاي راز خود در واقع به خودش خيانت كرد . اين تجربه اي براي همه انسان هاست كه بدانند رازي كه براي ديگري افشا شد روزي براي همه فاش خواهد شد . در حقيقت اين انسان ها هستند كه بايد رازدار بوده و راز خود را نگهدارند تا كسي از آنها مطلع نشده و آنها را در معرض خطر و آسيب رساني قرار ندهد. اين گونه اتفاقات در زندگي بسياري از ما رخ داده است و اين تجربيات همچون چراغي براي روشن كردن مسيرهاي آينده است .



روزی از روزها پسری با خواهر کوچک خود زندگی می کرد و نسبت به این نیز علاقه بسیار داشت . خواهر وی مبتلا به بیماری بود که بشدت به اهدای خون نیاز داشت . از آنجا که قیمت خون دربیمارستان بسیار گران بود ، پسر توانایی پرداخت آن را نداشت . اما به دلیل تشابه گروه خونی باخواهرش، با دادن خون به وی موافقت کرد و کار خونگیری انجام شد.

پس از مدتی پسر از پزشک معالج سئوال عجیبی کرد مبنی بر اینکه عمر وی چه زمانی به پایان خواهد رسید . در واقع این پسر جوان به رغم آنکه خود به خون نیاز داشت با این کار جانش را به خطر انداخت و خون مورد نیاز بدنش را به خواهرش اعطا کرد . با این حال دکتر در پاسخ او گفت نگرانی وجود ندارد و دادن خون عمر انسان را کاهش نمی دهد . پسر در حالی که برق شادی در چشمانش می درخشید پرسید : دکتر ، شما فکر می کنید که چند سال می توانم زندگی کنم ؟ دکتر جواب داد : صد سال . تو بسیار سالمی. پسر از خوشحالی شروع به دست زدن کرد و بعد با جدیدت گفت : آن زمان نیمی از خون خود را به خواهر می دهم تا هر دوی ما بتوانیم 50 سال زندگی کنیم
همه حاضران از سادگی و صداقت این پسر به حیرت آمدند

لی





هر روز ، هنگامی که آخرین نور آفتاب در پشت کوه ناپدید می شد ، " لی " دختر 6 ساله با خوشحالی از خانه بیرون می رفت . وی به ستاره های آسمان نگاه می کرد و زیر نور ماه با پای برهنه می رقصید . " لی " نمی توانست گرمای نور آفتاب را در چهره خود احساس کند . زیرا وی با بچه های دیگر فرق می کرد . پدر و مادرش هنگامی که او تنها 9 ماه داشت ، متوجه شدند که او به بیماری " اکس پی " نوعی بیماری پوستی مبتلاست . بیماری " اکس پی " بسیار نادر است و فقط یک نفر از هر یک میلیون نفر به این نوع بیماری مبتلا می شود . پوست این بیماران در صورت برخورد با نور خورشید ، زخم بر می دارد و حتی اشعه ماورای بنفش نیز مشکلات جدی را برای آنان به بار می آورد . در صد ابتلای این نوع بیماران به سرطان پوست بیشتر از افراد معمولی است . متاسفانه این بیماری تاکنون مورد درمان موثر قرار نگرفته است . بدین سبب ، بیماران اکثر اوقات باید در محیطی که نور آفتاب به آن راه ندارد ، زندگی کنند .


پدر و مادر " لی " برای آنکه دخترشان آسیب نبیند ، پنجره ها را در روز می پوشاندند . هنگامی که اعضای خانواده در را باز می کردند تا با همسایگان صحبت کنند و یا نامه دریافت کنند ، باید بسیار مراقبت می کردند که نور آفتاب به اتاق نتابد . اعضای خانواده همچنین ساعات استراحت را تاخیر می انداختند تا " لی " اوقات بیشتری داشته و در تاریکی فعالیت کند .

بعدها ، پدر " لی " شنید که نوعی لباس برای پیشگیری از آفتاب با موادی که اداره فضاپیمایی آمریکا طراحی کرده ، ساخته شده است . اما قیمت این لباس به 2000 دلار می رسید . پدر و مادر " لی " برای درمان بیماری او پول زیادی خرج کرده بودند و دیگر پولی برای خرید این لباس نداشتند . بدین سبب ، دوستان و بسیاری افراد ناشناس با نیت خیرخواهانه با اعانه پول به " لی " کمک می کردند تا بتواند آفتاب را به زندگی خود بازگرداند .

علاوه بر این بسیاری همسایگان " لی " پنجره های خود را می پوشاندند تا " لی " بتواند در خانه آنان بازی کند . برای امنیت " لی " پنجره های مدرسه ای که او در آنجا تحصیل می کرد ، نیز بازسازی شده بود . پائیز سال 2002 ، در ناحیه مسکونی تفریحگاه اطفال سرپوشیده برای " لی " ساخته شد . در درون این تفریحگاه تاب و استخر وجود داشت و روی سقف آسمان آبی و ابرهای سفید دیده می شد . بیش از 150 نفر در ساخت این تفریحگاه شرکت کردند . از این میان یکی از مقاطعه کاران مصالح ساختمانی گفت : نمی توانم تصور کنم که یک کودک نتواند آنطور که می خواهد بدود و از نور خورشید بهره مند شود . بدین سبب ، به این دختر کمک کردم .

پدر و مادر " لی " همیشه پس از تاریک شدن آسمان به سفر می رفتند و قبل از ورود " لی " به هر اتاقی پنجره ها را می پوشاندند . آنان به تفریحگاه " دیسنی " سفر کرده و امید داشتند روزی به پاریس بروند تا از شب های زیبای آن شهر لذت ببرند .

" لی " همواره از مادرش می پرسید : مامان ، هوا تاریک شده است ؟ سپس با خوشحالی در را باز کرده و در هوای تازه با شادی می دوید . " لی " دختر سعادتمندی است . با وجود آنکه بر اثر بیماری از نعمت آفتاب بهره نمی برد ، اما از گرمای عشق و مراقبت بی غرضانه اعضای خانواده و دوستان بهره مند است .

چیان و گان



"چیان "و " گان " برادران دو قلو بودند . روزی ، در جریان یک آتش سوزی، ماموران آتش نشانی آنان را که گرفتار حریق شده بودند ؛ نجات دادند . دو برادر به بیمارستان محلی فرستاده شدند .

با وجود آنکه آنان از مرگ نجات یافته بودند، اما چهره آنان بر اثر آتش سوخته شدند . دکتر با ابراز تاسف در این باره گفت : این دو برادر چه قدر خوش سیما هستند ، اما متاسفانه چهره شان سوخته است . " چیان " هر روز آه می کشید و فکر می کرد که چطور می تواند با چنین چهره ای در میان مردم ظاهر شود و چطور می تواند خود را پرورش دهد . وی اطمینانش را نسبت به زندگی از دست داده بود و دیگر برای ادامه زندگی امیدوار نبود . همیشه به خود می گفت : مردن را بر زنده ماندن وچنین زندگی ترجیح می دهم . " گان " همواره برادرش را تشویق می کرد و می گفت : در این آتش سوزی فقط ما زنده ماندیم . بدین سبب ، حیات ما بیش از پیش با ارزش است و زندگی ما بیش از پیش اهمیت دارد .

دو برادر پس از بهبودی از بیمارستان مرخص شدند . " چیان " که نمی توانست نگاه دیگران به خود را که همانند نگاه شگفت زده آنان به حیوانات بود ، تحمل کند . سرانجام خودکشی کرد ؛ اما " گان " همانند گذشته به زندگی ادامه داد . او بارها در مواجهه با مشکلات به خود گفت که ارزش حیات من بیشتر از دیگران است !

روزی ، او مانند گذشته در حال فروش خودرو به مشتریان بود . باران می بارید . جاده بسیار لیز بود . " گان " بسیار آهسته رانندگی می کرد . ناگهان در کنار جاده جوانی را مشاهده کرد که ایستاده و منتظر ماشین است . وی بی درنگ خودرو را متوقف کرد . " گان " از خودرو پیاده شد و به سمت جوان رفت . هنوز به جوان نرسیده بود که ناگهان جوان خود را به رودخانه انداخت . " گان " به هر شکلی بود جوان را نجات داد و وی را تشویق کرد که دیگر دست به چنین کار احمقانه ای نزند .

بعدها ، " گان " متوجه شد که جوانی که او نجات داده ، فردی ثروتمند است . این جوان ثروتمند برای تشکر از " گان " با او همکاری کرد و یک شرکت حمل و نقل تاسیس کرد . به تدریج ، " گان " از یک راننده فقیر به یک رییس شرکت حمل و نقل با سرمایه بیش از 300 میلیون یوان مبدل شد . سالها بعد ، فنون پزشکی پیشرفت کرد و "گان" با ثروتی که خود اندوخته بود ، با عمل جراحی چهره خود را زیباتر ساخت .

همیشه گفته اند که نباید تسلیم سختی های زندگی شد بلکه باید با امید و تلاش بر این مشکلات فائق آمد و در زندگی به فردی موفق و پیروز تبدیل شد

خاطرات تلخ



17/02/84
هرگز دستي را نگير وقتي قصد شکستن قلبش رو داري* هرگز نگو براي هميشه وقتي ميدوني جدا ميشي* هرگز نگو دوست داري اگر حقيقتا به آن اهميت نميدي* درباره احساست سخن نگو اگر واقعا وجود ندارد* هرگز به چشماني نگاه نکن وقتي قصد دروغ گفتن داري* هرگز سلامي نده وقتي ميدوني خداحافظي در پيشه* به کسي نگو تنها اوست وقتي در فکرت به ديگري فکر ميکني* قلبي را قفل نکن وقتي کليدش رو نداري* و کسي رو که دوست داري به اين آسوني ها از دست نده,شايد هيچوقت کسي رو به اون اندازه دوست نداشته باشي

عشق چیزی شگفت انگیزی است



عشق چیزی شگفت انگیز هست هیچ گاه نباید ان را از کسی گرفت و به دیگری داد عشق همیشه ان قدر هست که به همه برسد

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

روزهای ابری

درس عشق را نمی توان در اسمانها اموخت باید برروی زمین و با عشق زندگی کرد وقتی از اینجا می روی دیگر خیلی دیر است بنابراین باید برروی زمین درس عشق را بیاموزیم و زندگی کردن با عشق و بهای هم برای ان بپردازیم تا لذت ان را هم تجربه نماییم
هیچ وقت فراموش نکن که به هنگام ترک این زندگی نمی توان هیچ چیز مادی را با خود ت به همراه ببری نه جسم را با خودم به همراه بردم نه پولی را که در سراسر زندگی جمع اوری کردم و نه حتی چیزهای که به انها علاقهمند بودم تنها چیزی که هنگام ترک این دنیا با خودم می بریم خاطره میزان عشقی است که به مردم هدیه داده ایم فرزندم زندگی با انچه می بخشیم اندازه گیری می شود نه انچه که دریافت می کنیم
اگه نمی تونید چیزی دریافت کنید به کل دنیا بدید شاید دنیا روزی به شما برگردونه هر فکر هر احساسی می تونه نتیجه بخش یک انتخاب باشه پس بهتر خوبی ها رو انتخاب کنیم حتی اگه به نقطه صفر مر ضی نزدیک شدیم

عکس خانوادگی




شاگرد سال اول دبستان کلاس دبی در باره عکس خانواده ای بحث می کردند در عکس پسر کوچکی رنگ موی متفاوتی با سایر اعضای خانواده داشت یکی از بچه ها اظهار کرد که او فرزند خوانده است و دختر کوچکی بنام جوسلین جی گفت من درباره فرزند خواندگی همه چیز را می دانم چون خودم فرزند خوانده هستم دیگر از بچه ها پرسید فرزند خواندگی یعنی چه جوسیلن گفت یعنی اینکه به جای شکم در قلب مادرت رشد کنی


ممکن ا ست مردم به نظز کا ملا غیر قابل تحمل به نظر ایند اما اگر ما 10 قدم به سمت چپ گام بردارید و با نوری که از زاویه ای دیگر می اید به انان بنگرید امکان بسیار زیادی وجود دارد که انان را بخشنده کریم و مهربان ببینیم اینها بستگی به این دارد که از چه نقطه ای به انان بنگرید
زمانی که کار مشکلی پیش بیاید برای حل ان به زمان نیاز داریم و کار غیر ممکن به زمان طو لانی تری برای حل احتیاج دارد



مسایل تغییر نم کنند این ما هستیم که نحوه نگرشمان را تغییر می دهیم همین و بس
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید



خرد و دانایی بیشتر از زندگی کردن حاصل می شود تا از مطالعه و تنها چیزی که هیچکس از تو نمتواند بگیرد خرد و دانایی توست
یکی از سخت ترین درسهای که از مرگ می اموزیم این است که زندگی بایستی ادامه یابد
اگر زندگی را برای یکدیگر راحتر نسازیم برای چه زندکی می کنیم

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز در 15 جمله




در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهترمیدانند، و گاهی اوقات پدران هم.
در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایدهای ندارد، حتی اگر بامهارت انجام شود.
در 25 سالگی دانستم كه یكنوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته،محروم میكند.
در 30 سالگی پی بردم كهقدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ،قدرت زن
. در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد بلكه چیزی است كه خود میسازد.
در 40 سالگی آموختم كه رمزخوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه
در این است كه كاری را كه انجام میدهیم دوست داشته باشیم
در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق میافتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان میدهند.
در 50سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بد ترین دشمن وی است
. در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب
در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق میتوان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد ازخوردن آنچه لازم است، آنچه را نیزكه میل دارد بخورد.
در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن باكارتهای بد است
. در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر میكند نارس است، به رشد وكمال خود ادامه میدهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت میشود.
در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است
در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.

دوزن




دو زن بودند که همدیگر را اصلا نمی شناختند
یکی که که به یاد نداری دیگری که مادر می نامی
دو حیات متفاوت که شکل گرفتند تا تورا بسازند
یکی ستاره راهنما ی تو شد دیگری خورشید تو
اولی به تو احساسات داد دیگر ترس تو را ارام ساخت
یکی اولین تبسم شیرین تو را دید دیگری اشک توراپاک کرد
یکی برای تو خانه ای جستجو کرد که خود نتوانست فراهم کند
دیگری در اشتیاق داشتن فرزندی دعا کرد و دعایش مستجاب شد
و اکنون تو با اشکهای خود از من می پرسی سوالی که قرنهاست وجود داردو طی سالها پاسخی به ان داده نشده است
وارث یا محیط تو محصول کدامیک هستی ؟
هیچکدام عزیزم فقط محصول دو نوع عشق متفاوت هستی

درنای طلایی




در نای طلایی
به عنوان هنر اورگمی ( هنر ژاپنی کار دستی با کاغذ) در انسیتویی در شهر امریکا خواسته شد در نمایشگاهی شرکت کنم او تصمییم گرفت چندین کاغذ تا شده اماده درست کند درنا با خود بردارد تا به کسانی که در مقابل غرفه او می ایستد بدهد
قبل از ان روز اتفاق عجیبی روی داد ندایی به او گفت که کاغذ طلایی رنگ را پیدا کند درنای با ان درست کند ان صدایی عجیب به قدری مصر بود که ارت خود را در میان کاغذ هایش در خانه یافت تا اینکه ورق طلایی را پیدا کرد از خودش پرسید چرا من این کار را باید بکنم ارت هرگز با کاغذ براق کار نکرده بود کاغذ براق به اسانی و مر تبی کاغذ های رنگی تا نمی شد ولی ان صدا ی کوچک مدام ادامه داشت ارت سعی کرد ان صدا را نادیده بگیرد او با غرولند گفت چرا کاغذ طلایی با کاغذ دیگر خیلی اسانتر است
صدا ادامه یافت این کار را بکن تو ان را به شخص بخصوصی بدهی اکنون ارت احساس بد خلقی می کرد و از صدا پرسید کدام شخص بخصوصی صدا گفت خواهی فهمید
ان شب ارت ان کاغذ طلایی را با دقت زیاد تا کرد تا اینکه ان چون مانند درنای اماده پرواز زیبایی شد او ان پرنده را به همراه 200 در نای کاغذی الوان دیگر که در طول چند هفته پیش درست کرده بود بسته بندی کرد
روز بعد او در نمایشگاه بود و به مردم در مورد هنرش تو ضیح داد خانمی مقابل ارت ایستاده بود ان شخص بخصوص ارت قبلا هرگز اورا ندیده بود همچنان ارت را نگاه می کرد که چگونه با دقت یک یک قطعه کاغذ صورتی رنگ را به شکل درنای با بالهایی نوک دار و جالب تا می کرد کلمه ای بر زبان نیاورد ارت به صورت او نگاه می کرد بی اختیار دستهایش پایین رفت و از جعبه بزرگی که حاوی درنای کاغذی بود پرنده طلایی رنگ را که شب قبل روی ان کار کرده بود از انجا برداشت و با دقت در دست ان خانم گذاشت
ارت بی پیرایه گفت نمی دانم چرا ولی صدا ی بلند در درونم به من می گوید موظفم این درنای طلایی را به شما بدهم این نشانه باستانی صلح است
ان خانم حرفی نزد فقط دستهای کوچکش را به ارامی دور ان پرنده اسیب پذیر حلقه کرد چنان که گویی زنده است وقتی که ارت به چهره او نگاه کرددید اشک چشمانش را فراگرفته و اماده ریختن است سرانجام ان خانم نفس عمیقی کشید و گفت شوهرم سه هفته قبل فوت کرد کرد امروز اولین روزی است که از خانه بیرون امده ام ان وقت او چشمهایش را با دست ازادش پاک کرد در حالی که هنوز با دست دیگرش درنای طلاایی را به ارامی تاب می داد
او خیلی ارام گفت امروز سالروز طلایی عروسی ماست
بعد این ناشناس با صدای رسا گفت برای این هدیه زیبا سپاسگزارم می دانم که شوهرم در صلح و صفاست این طور نیست صدای که شما شنیدید صدای خدا بود و این درنای زیبا هدیه ای از طرف اوست این جالب ترین هدیه سالگرد ازدواجی است که دریافت داشته ام از اینکه به قلبتان گوش سپردید سپاسگزارم



به هرکجا که پا می گذاری عشق را بگستران اول از همه در خانه خویش بگذار هر کس که پیش تو می اید با روحیه ای بهتر و شاد تر حضور یابد مظهر مهر خداوندی باش مهر در چهرهات در چشمانت مهر در تبسمت و مهر در برخورد گرمت



خوب است چیزی که برایش پول می دهیم ارزش داشته باشد همینطور هم هرچند یکبار بررسی کنیم و مطمئن شویم چیزهای گرانبهای زندگی را که با پول نمی توان خرید از دست نداده باشیم

زندگی دگرگون شده

زندگی دگرگون شده
لویس لاوس در سال 1921 رییس زندان سینگ سینگ شد در ان زمان زندانیان خیلی خشن بودند 20 سال بعد زمانی که لاوس بازنشسته شد ان زندانی به مو سسه ای بشردوستانه بدل شد کسانی که وضعیت انجا را بررسی کردند امتیاز بهبود وضع را به لاوس دادند ولی وقتی که در باره ان دگرگونی پرسیدند او گفت من همه ان را مدیون همسر خوبم کاترین هستم که خارج از دیوارها ی زندان به خاک سپرده شده است
وقتی که لویس رییس زندان شد کاترین ما در جوانی بود که سه فرزند کوچک داشت همه به او هشدار دادند مباداپایش را داخل زندان بگذارد ولی ان
حرفها مانع او نشد زمانی که نخستین مسابقه بستکبال انجام شد او نیز به تماشا رفت کاترین با سعه بچه زیبایش داخل ورزشگاه شد و با سایر زندانیان برروی سکو نشست
کاترین اصرار داشت که با انان و سوابقشان اشنا شود او دریافت که یکی از محکومان قاتلی نابیناست کاترین به دیدارش رفت و از او پرسید ایا الفبا ی ویژه نابینایان را بلدی زندانی پرسید الفبای نابینا دیگر چیست
و کاترین به او اموخت چگونه ان الفبا را بخواند کاترین بعد فرد کر و لایی را در زندان پیدا کرد اورا به مدرسه رفت تا چگونگی زبان علامت را به او بیاموزد و بسیاری می گفتند کاترین لاوس جسم عیسی مسیح است که از سال 1921 تا 1971 به سینگ سینگ امده است کاترین بعد از مدتی در یک حادثه اتومبیل کشته شد روز بعد لویس لاوس در محل کارش حاضر نشد از این رو معاون زندان جا اورا گرفت معاون زندان در لحظه ای بنطرش رسید که در کار زندان اشکالی وجود دارد روز بعد جسد کاترین را در خانه اش واقع در یک کیلو متری دورتر از زندان می گذاشتند وقتی معاون زندان بازدید روزانه اش را شروع کرد از دیدن شمار فراوان جنایتکاران خشن که گلهای از حیوانات در مقابل در اصلی منتظر ایستاده بودند تکان خورد او می دانست انان کاترین را دوست دارند ولی برگشت در مقابل انان ایستاد و گفت بسیار خوب اقایان می توانید برید ولی شب حتما برگردید سپس در بزرگ زندان را باز کرد و خیل عظیم مردان خبیث و جانی بدون محافظ یک کیلومتر را ÷یاده رفتند تا در صف بایستند و برای اخرین بار از به کاترین لاوس ادای احترام کنند شب همگی انان به زندان برگشتند همه انان

پاهای بزرگتر دلی بزرگتر



پاهای بزرگ دل برگتر
و قتی اعمال زبان می گشایند کلمات دیگر مفهومی ندارند
روز بسیار گرمی بنظر می رسد هر کس دنبال وسیله ای بود تا از شر گرما خلاص شود از این رو مغاره بستنی فروشی محل خوبی برای پناه بردن بود دختر کوچکی در حالی که پولش را محکم در دست گرفته بود وارد مغازه شد پیش از انکه بتواند چیزی بگوید مغازه دار بتندی به اوگفت که خارج شود نوشته روی در را خواند که تا کفشی به پا نکرده است داخل نشود او اهسته از در بیرون رفت و مرد تنومندی به دنبال او از مغازه خارج شد
در مدتی که ان دختر در جلو مغازه ایستاده بود و تابلو را می خواند ان مرد او را نگاه می کرد وقتی که برگشت تا از مغازه دور شود اشک از چشمانش سرازیر بود در این لحظه مرد تنومند او را صدا زد او در حالی که لبه ء پیاده رو نشسته بود کفشهای بزرگش را از پا در اورد و در جلو پا دختر گذاشت و گفت بفرمایید شما نمی توانید با انها راه بروید ولی اگر انها را بپا کنید می توانید بروید و بستنی خودتان را بگیرید
وی سپس دختر کو چلو را بلند کرد و پاهایش را در کفشها گذاشت و گفت عجله نکن من از این طرف و ان طرف کشیدن این کفشها خسته شدم و خیلی خوب است که اینجا بنشینم وبستنی ام را بخورم وقتی ان دختر برای خرید به سوی بستنی فروشی می رفت برق شادی که در چشمانش می درخشید دیدنی بود مردی که کفشهایش را دختر داده بود تنومند بود و شکم بزرگ و کفشهای بزرگ داشت مهمتر از همه اینکه او دلی بزرگ داشت


قلبی بسته برروی محبت کشنده ترین سم است

جهانی که من میبینم

جهان کودکستانی بزرگ برای انسان است همه پدیده های موجود در ان درس ویژه خود را به همراه دارند چنانچه کوهها استقامت و عظمت را به ما می اموزند ا قیانوس ها فراوانی بزرگی و دگرگونی را جنگلها در یاچه ها و رودها ابر ستارهها و گلها تودههای یخ شگفت انگیز و کریستالهای برف تمامی موجودات جاندار و بی جان همه و همه بر روح انسان تاثیر می گذارند حتی زنبور و مورچه نیز درسهای هر چند اندک از صنعت و اقتصاد برای ما دارند

نیت ادم ها مثا دیدگاهشون می مونه

دو مرد از میان میله های زندان به بیرون نگاه می کردند یکی گل و لای را میدید و دیگر ستارهها را
اگر همه چیزی که در توان داریم به مرحله عمل در اورم خود نیز به راستی شگفت زده می شویم
روح انسان هرگز ناتوان نمی شود انسان تا زمانی که نفس می کشد می تواند رویا داشته باشد
اگر به زندگی فرصت بدهید زندگی با شما بهتر را می اید
بر زبان اوردن واژهای محبت امیز هزینهای ندارد با وجود این خیلی کارها به انجام می رساند



همه چیز را می توان از یک نفر گرفت جز یک چیز اخرین ازادیهای انسانی انتخاب را خود
درد و رنج اجتناب ناپذیر است تیره بخت بودن اختیاری



هنر زندگی در هماهنگ شدن دایم با محیط نهفته است



زندگی کودک مانند صفحه ای کاغذ است که هر رهگذر رو ان علامتی می گذارد

روزهای ابری



دوست شدن با دیگران خیلی اسون هست با یک صحبت شروع می شه و بعد از یک مدت زمان ادم دلبسته می شه بعد یک روز می رسه که می فهمه که خیلی ادمها با هم تضاد دارن اون وقت چگونه به این دوستی پایان بدهیم که کمترین لطمعه رو بزنیم یک هنر هست



ماندگار ترین درسهای اخلاق نه از اموزش های کتابی بلکه از تجربه به دست می ایند

چه خیالی چه خیالی




اهل كاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما
تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود

چه خیالی چه خیالی
می دانم...
پرده ام بی جان است
خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است


مرگ از زندگي پرسيد: "اين چه حکمتي است که باعث ميشود تو شيرين و من تلخ جلوه کنم؟" زندگي لبخندي زد و گفت: "دروغ هايي که در من نهفته است و حقيقتهايي که تو در وجودت داري

در باب محبت



در باب محبت
سخت ترین بیماری سل یا جزام نیست نا خواسته بودن مطلوب نبودن و مورد بی توجهی واقع شدن است
بیماری جسمانی را می توانیم با دارو التیام ببخشیم ولی تنها درمان بی کسی ؛ یاس و نا امیدی ، محبت است . خیلی از مردم در سراسر دنیا به خاطر لقمه نان زندگی را از دست می دهند ولی بسیاری دیگر هم و جود دارند که برای ذره ای محبت می میرند .
مادر ترزا

ثروتمند کیست




ان کس که بسیار دارد ثروتمند نیست کسی ثروتمند است که بسیار می بخشد


مرد برای بدست اوردن قلب زن نخست قلب خودش را باید به کار گیرد
هر جا که عشق هست خداوند هم وجود دارد
ازدواج بازی نیست که وقتی باختی بتونی از اول دوباره شروع کنی زمانی که باختی دیگه باختی و باید رنج باخت رو تا اخر عمر با خودت بکشی
مرد برای بدست اوردن قلب زن نخست قلب خودش را باید به کار گیرد

زندگی رو چه طوری میشه اندازه گرفت



ارزش زندگی نه به طول زمان زندگی کردن در جهان بلکه به مقدار محبتی بستگی دارد که در طول ان زمان احساس و با دیگری تقسیمش می کنیم

همراه من پیر شو



همراه من پیر شو
بهترین ها در پیش است
پایان همان زندگی که اغاز برای ایجاد ان بوده است

پرسشی وجود دارد ایا در زندگی چیزی زیبا تر از منظره دختر و پسری که دستهای پاکیزه وقلب های صافشان را به یکدیگر داده اند و در جاده زندگی زناشویی گام برمی دارند وجوددارد ایا چیزی با شکوهتر از عشق در جوانی است و پاسخ ان از این قرار است بله چیزی زیباتر وجود دارد و ان تماشای یک پیرمرد و یک پیر زن است که سفرشان در ان مسیر با هم تمام می کنند دستهایشان کج و معوج شده اند ولی هنوز در هم پیچیده اند چهر هایشان پرشیار ولی هنوز درخشان است قلب های انان از نظر ساختاری خمیده وخسته است ولی هنوز پراز عشق و فداکاری برای یکدیگر است بله چیزی زیبا تر از عشق جوان وجود دارد و ان عشقی است که دیر بر ان گذشته باشد

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

عشق

عشق ، عشق حقیقی ان است که بدون چشمداشت وانتظار جبران بیشترین را نثار کند

هدیه خداوند

ارزش هر شخصیتی هدیه ای از جانب خداوند است که هر کس شایستگی ان را دارد جواهری درخشنده که هنگام تولد عرضه می شود و عمری با غرور همراه انسان می ماند و این که حتی زمانی که شخص بالغ شده است برای یافتن جواهر اعتماد به نفس خیلی دیر نیست تا اینکه کسی مرا دوست داشتنی بنامد
تحصیل اماده شدن برای زندگی نیست بلکه خو د زندگی است

قوانین طبیعت

طبیعت را نمی شود فریب داد یا در ان تقلب کرد طببعت وقتی نتیجه تلاشهایتان را به شما می دهد که بهایش را پرداخت کرده باشید