۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

كشيش و فرزند

كشيش و فرزند

كشيش و فرزند
كشيشي يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکري در مورد شغل
آينده‌اش بکند .
پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزي از
زندگي می‌خواهد و ظاهراً خيلي هم اين موضوع برايش اهميت نداشت .
يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشي براي او ترتيب دهد .
به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روي ميز او قرار داد :
يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطري مشروب .
کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و
به اتاقش بيايد .
آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روي ميز بر می‌دارد .»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين
خيلي عاليست .
اگر سکه را بردارد يعني دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست .
امّا اگر بطري مشروب را بردارد يعني آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد
شد که جاي شرمساري دارد .
مدتي نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت .
در خانه را باز کرد و در حالي که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اي
پرت کرد و يک راست راهي اتاقش شد .
کيفش را روي تخت انداخت و در حالي که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به
اشياء روي ميز افتاد .
با کنجکاوي به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .
کاري که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد .
سکه طلا را توي جيبش انداخت و
در بطري مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت :
خداي من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سياستمدار خواهد شد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر