۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

خدا با ماست

لوئيز زني با لباس‌هاي كهنه و نگاهي اندوهگين بود. روزي وارد خواربار فروشي شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواربار به او بدهد. او گفت: شوهرش بيمار است و نمي‌تواند كار كند و بچه‌هايش گرسنه‌اند. مغازه‌دار با بي‌اعتنايي از او خواست كه بيرون برود. زن گفت: به محض اين‌كه بتوانم پولتان را مي‌آورم. مرد گفت: ‌نسيه نمي‌دهم. مشتري ديگري كه اين گفتگو را شنيد به مغازه‌دار گفت: ببين خانم چه مي‌خواهد، خريدش با من. خواربار فروش با اكراه گفت: لازم نيست، خودم مي‌دهم. ليست خريدت كو؟ ليست را روي ترازو بگذار، به اندازة وزنش هر چه خواستي ببر. لوئيز با خجالت، تكه‌كاغذي از كيفش درآورد و روي آن چيزي نوشت و آن را روي كفة ترازو گذاشت، همه با تعجب ديدند، كفه ترازو پايين رفت، خواربارفروش باورش نشد. مغازه‌دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ترازو كرد. آن ‌قدر جنس گذاشت تا كفه‌ها برابر شدند. پس از رفتن زن، سريع تكه‌كاغذ را برداشت تا بخواند. كاغذ ليست خريد نبود. دعاي زن بود كه نوشته شده بود: ‌اي خداي عزيز، تو نياز مرا مي‌داني، خودت آن را برآورده كن. فقط اوست كه وزن دعاي پاك و خالص را مي‌دان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر