۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

اسان می شود دلسرد شد


اسان می شود دلسرد شد

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،
تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است»،
تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،
تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،
تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»،
تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،
تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،
تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،
تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،
تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»،
تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،
تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،
تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،
اين پيام را به ديگران نيز بگوييد، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون احساس می‌كند كه كلبه اش در حال سوختن است


۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

خانه سوسن کجاست

ازوبلاگ دیگران
برای رسیدن به امنیت اجتماعی فکر می کنم که راه طولانی در پیش است برای اینکه بساری از قدرتمندان بوسیله پشتیبانی از قانون و برداشتهای شبیه به قرون وسطا سعی در هوسرانی و ...دارند

خانه سوسن کجاست؟

امروز سوسن زنگ زد. خیلی وقت بود گمش کرده بودیم، از وقتی از اوین آزاد شد و به خانه پدرش، جایی که از 14 سالگی برادرش در آن به او تجاوز می کرد برگشت، جایی که سکوت مادر و تایید پدر، سالیان سال وحشت شبهای او را تداوم می بخشید، تا اینکه مردی در زندگیش پیدا شد که می گفت دوستش دارد و سایه سنگین برادر را از سر او کوتاه می کند که کرد اما وقتی او و سوسن به اتهام رابطه نامشروع دستگیر شدند، تجاوز سالیان سال برادر شد موضوع اتهامی سنگین: "زنای با محارم". وقتی سوسن را در اوین یافتیم، مجازات اعدام در انتظارش بود. وکلای عضو "راهی" همه تلاششان را کردند و سوسن از اعدام نجات یافت اما زندگی سر سازش با او نداشت. درست زمانی که به دنبال پیدا کردن کار و پول اندکی بودیم برای شروع زندگی مشترک سوسن با مردی که دوست داشت، فهمیدیم آن مرد زن دارد و بچه. همان وقتها بود که خود سوسن هم گم شد و دیگر حتی خانواده اش نمی دانستند کجا رفته تا اینکه شش ماه پیش دیدمش. در بنیاد "خیریه امید مهر" داشت آموزش کامپیوتر می دید. نفسی از سر آسودگی خیال کشیدم. اما امروز صدای سوسن زنگ شاد روزی را که پشت کامپیوتر دیدمش نداشت. گفت: "یک ساله صیغه مردی شده ام که خیلی کتکم می زند، الان پنج شش ماه از اون یه سال می گذره، می خوام طلاق بگیرم، چکار کنم؟" برایش توضیح دادم که ازدواج موقت طلاق ندارد و زنی که صیغه می شود هیچ راهی برای خلاصی از این رابطه "مشروع" ندارد مگر اینکه مرد، باقیمانده مدت را به او ببخشد و یا اینکه زمان تعیین شده به پایان برسد. با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت: "نمی شود، راضی نمی شود، تازه می خواهد مدت را تمدید کند." پرسیدم :"کجایی؟" گفت: "خانه خودمان. چند روز است آمده ام خانه خودمان." گفتم: "همانجا بمان تا مدت یک سال تمام شود. راه دیگری نداری." و با خودم فکر کردم: خانه ای با مردی که کتک می زند، خانه ای دیگر با مردی که تجاوز می کرده است؛ خانه سوسن کجاست؟


۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

زندگی یعنی چی

زندگی یعنی جی شاید این سوالی باشه که خیلی از ما شاید از خودمون پرسیده باشیم

بقول استاد شهریاری زندگی یعنی تلاش برای از بین بردن ان چیزهایی که شایسته روح بشر نمی باشند

شاید زندگی تلاش برای چیزهایی باشه دوست داریم داشته باشیم و تجربه کنیم ومی دونیم گذر زمان اونها رو نمی تونه از ما بگیره مثل تجربه دوست داشتن و عاشق بودن و از بین بردن خاطرات و تجربه هایی که نمی خواهیم مثل تحقیر شدن بوسیله خیانت و..

می گفت :

نمی دونم چرا ادم وقتی چیزی از خدا می خواد همون موقع به ادم نمی ده همیشه وقتی می ده که دیگه زمانش گذشته و ادم دیگه به اون احتیاچی نداره

یادم فیلم 21 گرم افتادم شاید من قدر چیزایی که دارم رو نمی دونم وقتی ادم قدر چیزایی که داره رو ندونه خدا ازش می گیره این یک قانون دنیا هست حالا فکر می کنم که همه کارها رو کردم شاید قلب من نتونست برای کسی بتپه یا شاید دلم نتونست دل کسی رو به دست بیاره و... وکسی رو که دوست داره بقل کنه بچه که بود ساله های عمرش می شمرد می گفت می دونی اخرین باری که یکی رو دوست داشته و تونسته بقلش کنه و ببوسش کی بود اون از سالهای عمرش حرف می زد مثل اینکه سالهای عمرش مثل روزهای عمر دیگرانه حالا همه کارهاش کرده چقدر گریه کرده و از خدا خواسته که تمومش کنه همه کاری که بلد بوده انجام داده خطرناک ترین کارهارو انجام می ده همیشه خودش رو در معرض خطر قرار می ده حال تمام اعضاشو هم بعد از مرگش بخشیده تا دینی گردن خدا نداشته باشه فقط دلش می خواد این دفعه خدا روشو زمین ندازه و بره دعا کنید این دففه نوبت اون باشه برای مردن هم فکر کنم پارتی می خواد

مسافر خسته من بار سفر رو بسته بود .....

فرهاد ترانه زیبایی دارد که درآن می خواند: “ای کاش آدمی وطنش را هم چون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست …

وطن، گران واژه ای پر ابهام؛ جاودانه لحظه ای و احساس صوری که همه کس از آن می گوید و کس آن را نمی شناسد.

کجاست وطن من، وطن تو، وطن او؟

وطن آرامش است و امنیت و سکوت، وطن اینجاست و آنجا.

وطن جایی است که کسی از تو نپرسد دین و آیینت را، اندیشه ات را، نژادت را و پوششت را.

وطن آنجاست که باد با موهایت درافتد و تو از این احساس ناشناخته اشک ریزی. وطن آنجاست که من بتوانم در زیبایی موهایت غرق شوم وخود را بر باد بسپرم.

وطن دستاورد توست، آن چه که ساخته ای و پرورش داده ای و مال توست و مال من نیست؛ مال من است و مال او نیست.

وطن آنجاست که در خیابان می روی و چشمان و گوشهایت آرامش دارند.

وطن سنجاب کوچکی است که هر روز در جلوی پنجره ات به دیدنت می آید با گردو یا فندقی در دست و لحظه ای شادی می پراکند.

وطن آنجاست که علامت ورود ممنوع و توقف را تنها در خیابان می بینی و نه بر روی مونیتور.

وطن کتاب خانه ات است، با غبار بر روی آنها و موسیقی و هواپیمایی که ترا می برد.

وطن رگبار بهاری است و بازی طبیعت با تو.

وطن یار توست؛ در کنارت که لحظه های جاودانه بی تکرار به تو می بخشد.

وطن لحظه است، وطن بال است، وطن پرواز است.

وطن بیگانگی توست و سرگشتگی ات؛ وطن کوله بار توست بر دوشت، ای کولی همیشه سرگردان، وطن افقی است که همواره به سویش روان هستی و در پشت آن از دیدگان پنهان می شوی.