۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

یک عاشقانه آرام

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

by Nafi3 on 10/25/11

مگذار که عشق
به عادت دوست داشتن تبدیل شود
مگذار که حتی آب دادنِ گل های باغچه
به عادتِ آب دادن گل های باغچه تبدیل شود
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست
پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود ، پیوسته، خواهانِ نو شدن است ،
و دیگرگون شدن..

| نادر ابراهیمی - یک عاشقانه آرام |

 
 

Things you can do from here:

 
 

...

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 


آدم‌هایی هستن که این توانایی رو دارن همیشه باشن. بمونن. سعی در فراموش کردن‌شون، اشتباه محضه. یه جورایی مثل همون درس‌هایی که سال‌ها قبل توی کتاب‌های علوم خونده بودیم؛ مخلوط معلق جامد در مایع یا یه همچین چیزی.

این آدم‌ها شاید خیلی دور، خیلی نزدیک، ولی هستن. یه بارون، یه دست‌خط، یه نَفس، یه عکس، یه صدا، دوباره زنده‌شون می‌کنه. زنده‌شون می‌کنه تا خودشون و نگاه‌شون و همه‌ی خاطرات و بود و نبودشون حالا هی جلوی چشم‌هات رژه برن. هی برن و بیان. هی برن و بیان. برن و بیان.  

آدم‌هایی هستن که ته‌نشین می‌شن ولی حل نمیشن. یه جاهایی از زندگی، باید نوشت «لطفاً تکان ندهید.»


 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

هانری کارتیه برسون

برسون در کتاب«لحظه قطعی» نوشته‌است:

«در عکاسی کوچکترین چیزها می‌توانند بزرگترین سوژه‌ها باشند، ویژگی‌های کوچک انسان می‌توانند به موضوعی مهم بدل شوند

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

گذر زمان


گذر زمان خشمو از بین نمی بره 
به نفرت تبدیل می کنه 
که جنس پایدار تر و عمیق تر ی از  خشمه
برای فرو نشوندن خشم به چیزی  بیشتر از گذر زمان احتیاجه
اغوشی حرفی انگیزهای
هرچی

زنــدگـي يعنـــي چــه ؟


                سهراب سپهري
 
شب آرامي بود
مي روم در ايوان، تا بپرسم از خود
زندگي يعنـــي چــه ؟
مادرم سيني چايي در دست
گل لبخندي چيد ،هديه اش داد به من
خواهرم تکه ناني آورد ، آمد آنجا
لب پاشويه نشست
پدرم دفتر شعري آورد، تکيه بر پشتي داد
شعر زيبايي خواند ، و مرا برد،  به آرامش زيباي يقين
:با خودم مي گفتم
زندگي،  راز بزرگي است که در ما جاريست
زندگي فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنيا جاريست
زندگي ، آبتني کردن در اين رود است
وقت رفتن به همان عرياني؛ که به هنگام ورود آمده ايم
دست ما در کف اين رود به دنبال چه مي گردد؟
!!!هيچ
زندگي ، وزن نگاهي است که در خاطره ها مي ماند
شايد اين حسرت بيهوده که بر دل داري
شعله گرمي اميد تو را، خواهد کشت
زندگي درک همين اکنون است
 
زندگي شوق رسيدن به همان
فردايي است، که نخواهد آمد
تو نه در ديروزي، و نه در فردايي
ظرف امروز، پر از بودن توست
شايد اين خنده که امروز، دريغش کردي
آخرين فرصت همراهي با، اميد است
زندگي ياد غريبي است که در سينه خاک
به جا مي ماند
 
زندگي ، سبزترين آيه ، در انديشه برگ
زندگي، خاطر دريايي يک قطره، در آرامش رود
زندگي، حس شکوفايي يک مزرعه، در باور بذر
زندگي، باور درياست در انديشه ماهي، در تنگ
زندگي، ترجمه روشن خاک است، در آيينه عشق
زندگي ، فهـم نفهميــدن هـاســت
 
زندگي، پنجره اي باز، به دنياي وجود
تا که اين پنجره باز است، جهاني با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازي اين پنجره را دريابيم
در نبنديم به نور، در نبنديم به آرامش پر مهر نسيم
پرده از ساحت دل برگيريم
رو به اين پنجره، با شوق، سلامي بکنيم
زندگي، رسم پذيرايي از تقدير است
وزن خوشبختي من، وزن رضايتمندي ست
زندگي، شايد شعر پدرم بود که خواند
چاي مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهي ها داد
زندگي شايد آن لبخندي ست، که دريغش کرديم
زندگي زمزمه پاک حيات ست ، ميان دو سکوت
زندگي ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهايي ست
من دلم مي خواهد
قــدر اين خاطره را دريابيم.
 
سهــــراب سپهـــــري

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

درخت زندگي

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via My Favorite Movies and Quotes by Nasrin Mohebbian on 10/13/11



فيلمي خاص ..عجيب..سمفوني مرگ و زندگي و ايمان و ...نمي تونم بگم چيزي بايد ديد...



Mrs. O"Brien: [voice over] The only way to be happy is to love. Unless you love, your life will flash by.
[silence]
Mrs. O"Brien
: [voice over] Do good to them. Wonder. Hope




تنها راه خوشبختي عشق ورزيدن ه. اگر عشق نورزي..زندگي به سرعت ميگذره.. با آدمها خوب باش...حيرت کن..اميد داشته باش..






Mr. O"Brien: I wanted to be loved because I was great; A big man. I"m nothing. Look at the glory around us; trees, birds. I lived in shame. I dishonored it all, and didn"t notice the glory. I"m a foolish man.


مي خواستم که همه دوستم داشته باشند چون عالي ام ..يه مرد بزرگم.


من هيچي نيستم.به تمام شکوهي که اطرافمون رو فراگرفته نگاه کن..درختها..پرندگان.. من تو شرم زندگي کردم..من به همشون بي احترامي کردم..و اصلا متوجه اين همه شکوه نشدم..من مرد احمقي بودم.


 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

سیلی

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via صراحی by rooderavi on 9/24/11





تصویر آشنای کتاب‌های درسی، عکسی‌ست از آلفرد بعقوب‌زاده. خـالق این عکس، از عکاسان سرشناس جنگ و برنده جایزه معتبر ورلد پرس فتو که آثارش در مجلات تایم و نیوزویک به چاپ رسیده و شهرتی بین المللی دارد. او درباره این عکس می‌گوید:
در سال 1359 که 20 سال داشتم خودم را به جبهه‌ها رساندم برای عکاسی جنگ. در حال نبرد و پیشروی در میان نیروهای جنگ‌های نامنظم، از این پسر عکس گرفتم که ترسیده بود و آموزش نظامی هم نداشت و خیلی جوان بود و 13 سال داشت. دیدم خیلی ترسیده. رفتم به سمتش و او مرا بغل کرد و گریه کرد. گفتم خب جنگ همین است. گفت پدرم مرا آورده اینجا، و من 20 ساله سعی کردم دلداریش بدهم!
چند روز گذشت و مسوولین ستاد تبلیغات جنگ به من گفتند که: راستی آلفرد، این دوستت شهید شد.

مجله فرهنگی هنری تماشا-شهریور 1389


کاوه گلستان در جایی در مورد مستندهایش می‌گوید:

«من میخواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه دار کند و به خطر بیاندازد.می‌توانی نگاه نکنی. می‌توانی خاموش کنی. می‌توانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتل ها. اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری. هیچ کس نمی‌تواند.»



فید صراحی



 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

اعدام در ملاء عام

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 


ملتی که کتاب نمی خواند باید تمام تاریخ را تجربه کند.


 
 

Things you can do from here:

 
 

هنوز برگاش سر بلند نکردن

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via گیس طِلا by گیس طلا on 9/27/11

داشتم می اومدم خونه دیدم یه نفر یه گلدون بزرگ گذاشته کنار سطل آشغال
به گلدون خیره شده بودم و احساس می کردم که برگاش دارن از شرم و خجالت می لرزن
گلدون بزرگتر از اون بود که بتونم بلندش کنم تا خونه بیارمش
از اون برگها بود که تو آب هم میشه نگهداریشون کرد
تمام ساقه هایش را با دست بریدم و همه را بغل زدم و اومدم خونه
تو خیابون همه یه بغل بزرگ، برگهای سبز در آغوشم نگاه می کردن
الان گذاشتمشون تو گلدون بلور سبز رنگم که گلهای نارنجی داره
نمی دونم می تونن دردی که کشیدن را فراموش کنن
اینکه یه نفر آدم را دوست نداشته باشه به اندازه کافی دردناک هست اما اینکه دور انداخته بشی مثل قتل می مونه


 
 

Things you can do from here:

 
 

.

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

by Azadeh on 10/3/11

حـرف حـق مـی زنـی عـزیـزم،
ولـی بـایـد یـاد بـگـیـری هـر حـقـیـقـتـی رو تـو صـورت طـرف مـقـابـل تـُف نـکـنـی؛
روح و روان آدمـا از هـر حـقـیـقـتـی عـزیـزتـره
...
رضا کیانیان . در فیلم چتری برای دو نفر

 
 

Things you can do from here:

 
 

زن ... مرد ... دیوار شهوت

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

by ‌میرهابیل on 9/12/11

در مقدمه کتاب ضیافت افلاطون که در زمان رییس جمهوری خاتمی به چاپ رسیده بود متنی وجود داشت که در چاپهای بعدی از روی این کتاب حذف شد. پاراگرافی از این مقدمه را در اینجا قرار می دهم:

" در جوامع استبدادی همیشه زن و مرد از هم جدا می شوند تا مرد ها و زن ها چیزی که بینشان جریان داشته باشد، شهوت بیمار گونه ناشی از توهم شناخت از هم باشد، تا هیچ زنی و مردی زیبایی و زشتی واقعی را نتواند تشخیص بدهد و زن ها و مرد ها در انتخاب هم به اندازه شهوت برانگیز بودن توجه داشته باشند و بس ، نه چیز دیگری ..چرا؟؟ چون اگر در جامعه روابط زن و مرد آزاد باشد آن دیوار شهوت فرو می ریزد و زن ها و مرد ها زیبایی و زشتی واقعی را تشخیص می دهند و خانواده هایی که تشکیل می دهند بر دوست داشتن انسانی بنا می کنند و فرزندان سالم تربیت می کنند که تاب استبداد را ندارد و به عبارتی استبداد با وجود آنها بیگانه است، چرا که آزاد پرورش می یابند "

منبع : گودر - مصطفی سهرابی

 
 

Things you can do from here:

 
 

ببند عزیزم!

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via کافی میکس by کافی میکس on 10/2/11

وقتی دارم با آب و تاب برات خالی بندی می کنم یه دفعه درنیا بگو "دروغ نگو".

بهم با ناز بگو "واقعا؟" تا من ذوق کنم و بگم "نه، می خواستم اذیتت کنم خره".

              کافیست کافی میکسی شوید!
              اشتراک در فید کافی میکس

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

سید ابراهیم نبوی

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 



رابطه‌ انسانی عمر مفیدی دارد. متاسفانه داستان‌های عاشقانه با ریاکاری و احساسات‌ گرایی چنین باوری ایجاد کرده‌اند که عشق هرگز نمی‌میرد. نه دوست من! عشق هم می‌ میرد. یک باره احساس می‌کنی دلت تنگ نمی‌شود. همیشه هم اسمش هرزگی نیست. گاهی اوقات واقعا همه چیز تمام می‌شود. تمام می‌شود. جوری تمام می‌شود که انگار هرگز نبوده است.

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

مجید بهرامی

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

by AmirHossein Behb on 9/1/11

تجربه مواجه شدن با یه بیماری ترسناک تجربه عجیبیه... انگار صبح از خواب پا می شی می بینی با مایک تایسون تو رینگ بوکسی... تو این لحظه فقط در صورتی می تونی داغونش کی که چارلی چاپلین باشی...

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

.

برایم جای تعجب نبود که خسرو کشت یگیران را نقاشی کند. او اغلب
280
از جوانمردانی با من صحبت کرده بود که از جنوب تهران برخاسته اند.
مشهورترین آنها، که آخرین کشتی گیر بزرگ هم بود، غلامرضا
تختی ) 1930 - 1968 ( بود که از مدتها پیش عکس سیاه سفیدش را به من
نشان داده بود. به یکباره فهمیدم خسرو کیستی؛ او یک قهرمان است. او از
یک جنگ، از دکۀ میوه فروشی، از ازدواج مصلحتی، از دو سالانه های هنر
معاصر جان سالم بدر برده است. او آزاده مانده است، چه در لندن و چه در
تهران. او از هیچ چیز نمی ترسد، نه از بوسیدن خواهرزاده اش در عروسیِ
برادرش، و نه از ازدواج جدیدیش با یک زن انگلیسی- روسی بسیار زیبا
در یکی از سواحل تایلند. خسرو هم از دست وزارت ارشاد گریخت و هم
از دست گالری داران غربی که می خواهند او را در قالب یک نقاّش ایرانیِ
سرکش عرضه کنند. او فقط نقش خاص خود را بازی م یکند. او موفق شده
است کلیش هها را وارونه کند و نگاه متهم کنندۀ غرب را نسبت به ایران به
خود آن ها بازگرداند. در جمهوری اسلامیِ قرن بیست و یکم، هنرمندان جای
کشت یگیران را گرفت هاند و خسرو یک پهلوان تمام عیار ایران یاست.

خسرو حسن زاده

نقل  قول از کتاب  قدمت روی چشم
بعد خسرو سِری جدید نقاش یهای خود را به ما نشان داد:
«کُشت یگیران ». اوّلین بار بود که او مردان را نقاشی م یکرد، آ نهم چه
مردانی! در ایران، کشت یگیران نماد شرافت و مردانگی هستند. آنها را
«جوان-مرد » می نامند؛ بدنی عضلانی و قوی دارند ولی در عین حال فروتن
هستند. هرچند آن ها کمی هم لات هستند و مدام خوشگذرانی م یکنند
ولی پیرو آئین عیاری هستند، پشتیبان بیوه زنان و یتیما ناند و از زور
جسمانی و معنوی خود تنها برای نزدیک شدن به خدا استفاده م یکنند،
شاید مثل صوفی ها. آنها قهرمانانی از تبارِ اسطوره های عهد باستان هستند که
همواره در مقابل بی عدالتی بِپا م یخیزند. بعد از انقلاب، رژیم از هیچ کوششی
در جهت تضعیف این قهرمانانِ مردمی فروگذار نکرد زیرا م یخواست در
محل ههای فقیر بجای اقتدار پهلوان ها، اقتدار بسیجیان را جای گزین کند که
نه چندان زیبا هستند و نه عرفانی. فرهنگ زورخانه ای رو به افول است و دارد
به یک جاذبۀ توریستی تبدیل می شود، هرچند که قبور کشت یگیران بزرگ
هر جمعه شاهد ازدحام طرفدارانش هستند.

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

دیدن ≠ بودن!

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via مینی مالیده by کافی میکس on 8/14/11

این روز‌ها اختر‌شناس شده‌ام. می‌خواهم بگویم ستارهٔ عشقمان، سالهاست که خاموش شده است. ما فقط آن را روشن می‌بینیم.

اشتراک در فید مینی مالیده

Add to Google Reader or Homepage


 
 

Things you can do from here:

 
 

facebook

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via کافی میکس by کافی میکس on 8/24/11

حرف‌هایت را که لایک می‌زنند حسادت می‌کنم.
حرف‌هایشان را که لایک می‌زنی حسادت می‌کنم.
تا کنون هیچگاه اینچنین احمقانه حسود نبوده‌ام.

هنوز هم از علاقه‌مندی‌هایم هستی
ولی یک روز پاکت می‌کنم
پاکت می‌کنم
از
این
دیوار
لعنتی!

              کافیست کافی میکسی شوید!
              اشتراک در فید کافی میکس

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

عبور از عن

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via نسوان مطلقه معلقه by نسوان on 8/16/11

خواب می دیدم، در جاده ای می رفتم تا به  نقطه ای رسیدم که جاده در فاضلاب  و گنداب انسانی فرو می رفت. چاره ای نبود، منطق خواب حکم می کرد، برای رسیدن به مقصد باید از میان کثافت رد می شدم.با تردید و دو دلی و حالت تهوع پایم را میان عن چسبنده و بد بو گذاشتم.گنداب مرا در خود کشید؛ هر چه جلو تر می رفتم بالا تر می آمد. به سختی  سعی می کردم از میان  گه  و مدفوع  عبور کنم، عن تا سینه ام بالا آمده بود و هر قدم که بر می داشتم بیشتر فرو می رفتم .  می ترسیدم که  غرق بشم اما  درست در عمیق ترین نقطه شیب شکست و من کم کم از میان آن گنداب عفن و کثافت  بالا آمدم و به آن سر جاده رسیدم. وقتی دوباره روی خاک قدم گذاشتم سراپایم آلوده به کثافت بود. برگشتم و اطرافم را نگاه کردم. آدمهای دیگه رو دیدم که هر کدام در مرحله ای از عبور از میان آن گنداب بودند. بعضی ها زود تر از من رسیده بودند، بعضی ها آن  میان داشتند دست وپا می زدند. با خودم فکر کردم، شاید غرقه شدن در کثافت بخشی از راه بوده است… از خواب پریدم.

***

مدتها به این خواب فکر می کردم، می دانستم که حتما معنایی دارد.مدتها طول کشید تا فهمیدم که آن عن خود "من " بود. من قبل از آنکه به گوه کشیده بشم ،برای خودم عنی بودم . آنقدر که وقتی کسی گریه می کرد بجای آنکه دستمال کاغذی تعارفش کنم، نصیحتش می کردم . آنقدرکه فکر می کردم که  با بقیه آدمها فرق دارم، آن قدر که راحت قضاوتشان می کردم و زشت ترین حرفهای دنیا را توی صورتشان تف می کردم و اسم این کار را صراحت می گذاشتم، آنقدر که هرگز فکر نمی کردم که هر کلمه ای می تواند دشنه ای شود وقتی یک نفر زخمی است، همان طور که هر لبخند می تواند رشته ای شود و نجات دهد روح آدمی که افتاده است. حق داشتم ، دست روزگار هنوز به صورتم سیلی نزده بود. هنوز نیفتاده بودم ، همه چیز مطابق برنامه پیش می رفت و من همه ی این را به حساب فضیلت های خودم می گذاشتم ، غافل از آنکه وقتی کشتی غرقه در گردابها شود ،از بقیه هیچ بیشتر ندارم .  تا آنکه  بالاخره کشتی شکست ومن مجبور شدم  برای نجات خودم دست  و پا  بزنم و ببینم که همه ی آن چیزی که روزی با افتخار هویت خودم می دونستم ،چیزی به جز  دریاچه ای از عن نبوده است.

گاه گداری در مسیر آدمهایی می بینم که  خیلی "عن" هستند .دستشان به کمرشان است و مردم را پند و اندرز می دهند، از روی کتاب حرف می زنند ، مزخرف می گویند ، می رنجانند، مغرورند، پر حرفند، قاطعند، نه آنکه آدمهای بدی باشند، فقط هنوز دست روزگار کشیده را توی صورتشان نزده است، هنوز خانواده شان از هم نپاشیده ، هنوز بچه شان نمرده ، هنوز مجبور نشده اند به دزدیدن نان از توی سطل آشغال فکر کنند ، هنوز با شکستن ، با فرو ریختن ، با دردهای بی درمان آشنا نشده اند ؛ با حیرت وگیجی غریبه اند ، روح شان اتو کشیده و تمیز است و آنها به تمیزی روحشان می بالند .هرگز فکر نمی کنند که دو تا پیچ جلو تر ممکن است تا چانه در گوه فرو روند .فکر می کنند که  این دست اتفاقات برای آدمهای ملنگ و بی فکر می افتد و آنها تافته ی جدا بافته اند. از کنارشان لبخند زنان عبور می کنم این روزها،  ته دلم می گویم عجب "عنی "است!  آنها مرا یاد گذشته ی نه چندان دوری می اندازند که خودم هم عن کاملی بودم.خنده ام می گیرد از لاف زدن هایشان،از دعوی بی معنی شان. برایشان دعا می کنم که زود تر از عن وجودشان ( من وجودشان) عبور کنند. آنها مرا با انگشت به هم نشان می دهند و به لباس های کثیفم می خندند ، من  هم در دلم به  توهم پاکی آنها می خندم.خوشحالم که این پیچ را پشت سر گذاشتم. اگرچه هنوز هم دست و پایم گهی است، اولین باران که بزند پاک خواهم شد. طیب و طاهر ،پاک تر از روزی که از شکم مادر زاده شدم.



 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

koala family

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

تنت

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via روزبه by روزبه on 8/8/11

وقتی‌ که چشمهایت محو میشود

لبها چه بی‌ پروا

نقطهٔ صفر مرزی تنت را نشانه میروند

از کشاله تا آخرین مهرهٔ کمر

دیوار چین است

به گرداگرد مرز‌های لذت بدنت

و من همان جهانگرد خسته‌ام

که بدون عینک مطالعه

خط به خط تنت را از بر می‌کنم


 
 

Things you can do from here:

 
 

آنطرف دیوار ذهن ...

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via سایه روشن by sayehroushan on 8/11/11

 

 

 

دلم می خواهد  روزی که  به سن پیری رسیدم ،

نزدیکی های خانه ام کافه ای  باشد  دنج  و  آرام ،

هر بعد از ظهر  بروم آنجا  بنشینم  برای  خودم  چای و  کیک  سفارش بدهم ،

و گاهی  هم  قهوه ای  تلخ ،

و شروع  کنم  به  داستان نوشتن .

از  پسرکی  بنویسم که  روزی  دلباخته  دختری بود ،

که هر  چه  خواست به  او بگوید  دوستش  دارد  مجالی  پیدا  نکرد برای  بیان  این  کلمه ...

 

 


 
 

Things you can do from here:

 
 

بازخوانی مطرود 37

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via Matroud on 8/15/11

دختر از خدا خواست وقتی با عشقش تنهاست مراقبش باشد تا خطایی نکند، خدا فرشته ‏ای همراه دخترک فرستاد. پسر به فرشته دل باخت و رفت.
مشترک وبلاگ مطرود شوید.

 
 

Things you can do from here:

 
 

بله...اینطوریاس

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

by amiriii on 8/9/11

افسردگی بهایست که آدم برای شناخت خود می پردازد،‌هر چه عمیق تر به زندگی بنگری به همان مقدار هم عمیق تر رنج می کشی((نیچه))

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

CUTE KITTEN by Wolf Ademeit

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via 500px: Popular photos+ on 8/14/11



CUTE KITTEN by Wolf Ademeit


out of my series ANIMALS COLOR… last saturday I spent 3 hours to watch this still nameless kitten… it moved very quickly and I did some shoots from this difficult low position… only one time I got this eye contact maybe for a quarter of a second…




 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

:)

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

by ramin on 8/4/11

برهنه ات می کنند تا بهتر شکسته شوی ...

نترس گردوی کوچک !

آنچه سیاه می شود روی تو نیست، دست آنهاست . . .

 
 

Things you can do from here:

 
 

:|

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

by Mohsen on 8/7/11

یک روزی می‌رسد که آدم دست به خودکشی می‌زند، نه این‌که یک تیغ بردارد رگش را بزند. نه!
قیدِ احساس‌اش را می‌زند.
چارلز بوکوفسکی

 
 

Things you can do from here:

 
 

به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز تو را تشخیص دهداندوه پنهان

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via Rosita on 8/12/11

به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز تو را تشخیص دهد
اندوه پنهان شده در لبخندت را،عشق نهان در عصبانیتت را و معنای حقیقی سکوتت را...

(نمیدونم از کیه)

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

.

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

by shima on 7/29/11

گذر زمان خشمو از بین نمیبره
به نفرت تبدیل میکنه
که جنس پایدارتر و عمیق‌تری از خشمه
برای فرونشوندن خشم به چیزی بیشتر از گذر زمان احتیاجه
آغوشی,حرفی,انگیزه‌ای
هرچی...

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

IL YA LONGTEMPS QUE JET AIME- I've Loved You So Long

image.jpeg

 یک  باغ زیر بارون هم خیلی اروم و هم خیلی نارحت کننده ست
مامان وقتی که من از تو دور هستم  همچین احساسی دارم
لبخند تو اسمان رو روشن می کنه و منو هم خیلی خوشحال
اگر  یک روز قرار شد تو بمیری بذار بعد از مرگ من
پسردوست داشتنی تو پیر

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

مارگارت میچل (Margaret Mitchell)

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 



اسکارلت، من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام. آنچه که شکست شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تا اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم.

بر باد رفته

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

.

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 


آدم هـا كه عوض مي شونـد

از "سلام" و "شب بخيـر" گفتن شـان مي شـود فهميـد !

از بـوسه هـا و نـگاه هـا !

از گودال هـاي ِ عميقـي كه بيـن  ِ تـو و خودشـان مي كـَنند !

و تويش را پـُر از دليـل مي كُـنند !

و بعضـي هـا را بي خيـالَش مي شونـد !

.

.

.

يك گودال هم ، تـوي  ِ دل  ِ تـو مي كـَنند !

كه اين يكـي را ، خـودت بايـد پـُر كُـني ...

 


 
 

Things you can do from here:

 
 

بعد

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via Rerum Primordia by M.Sanjaghak -Sanji- on 7/21/11

سرش رو از پشت محکم چسبونده بود وسط تیره کتفم و فشار می‌داد؛ گفتم چی میخوای؟ گفت پاشو بریم دیر می‌شه. خواهرم رو می‌گم، از وقتی اومده اینجا فقط یه شب تو اتاق خودش خوابیده و کلا از اتاق من بیرون نمی‌ره. صبح جمعه ساعت شیش دوتاپاش رو کرده بود توی یه کفش که بیا بریم ساحل، تو که تعطیلی پررو. تنبلیم می‌اومد از تو تختم در بیام و اینم گیر داده بود و هی قلقلکم میداد و فوت می کرد که بیدار شم ببرمش ساحل. بهش گفتم اگه شلوغ کنه آژانس می‌گیرم می‌فرستمش تهران. بغض کرد رفت پایین. داشتم فکر می کردم چطوری از دلش در بیارم که پررو هم نشه که صدای آهنگ بداخلاق منصور تو خونه پیچید، با بالاترین صدای ممکن و چند ثانیه بعد سینی صبحونه رو گذاشته بود رو سرش، یه دستی گرفته بود و باباکرم میرقصید و اومد تو اتاق. اومد نشست کنارم و دوتایی تو تخت من صبحونه خوردیم. گفتم مرسی. گفت نه! تو مرسی که باهام میآی ساحل. به همین سادگی افتادم تو رودربایستی.
یک ساعت بعد نشسته بود کنارم داشت از منظره‌ها ذوق می‌کرد و همزمان همه محتویات داشبورد رو خالی کرده بود توی دامنش و بررسی میکرد چیا دارم تو ماشین و با جدیت هرچه تمامتر با ریچارد که ولو شده بود روی صندلی پشت کل‌کل می‌کرد. ریچ تو آینه نگام کرد و گفت آرومتر رانندگی کن، پلیس دستگیرت کنه من نجاتت نمی‌دم. خواهرم گفت نه که باراک اوبامایی همه به حرفت گوش می‌دن، خیلی هم می‌تونی نجاتمون بدی. اون شونه بالا انداخت و گفت حالا که اینجوریه حتی تلاش هم نمیکنم. خواهرم گفت همینه دیگه که منو بیشتر از تو دوست داره؛ بعد برگشت منو نگاه کرد گفت منو از همه‌ی دنیا بیشتر دوست داری. مگه نه؟ گفتم آره عزیزم. به فارسی گفتم:"تو عزیزم ِ منی". نگاه ریچارد توی آینه خندید گفت ترجمه نمیخوام.
 پلیس دستگیرمون نکرد و دو ساعت و نیم بعد ما نشسته بودیم توی سایه‌ی چترغول آسامون و رو به اقیانوس حرف میزدیم. خواهرم در دوردست داشت با چند تا دختر و پسر هم سن و سال خودش موج سواری (شما بخوانید آب بازی) میکرد. گفتم یکی از ویژگیهای این بچه عزیز اینه که زود با همه دوست می‌شه؛ گفت خود تو هم همینی. همه اش یه ربع اومدی دفتر ما اما الان تقریبا همه احوالت رو می پرسند. گفتم حتی راسل؟ راسل یه چیزیه شبیه جود لاو. خندید گفت حتی راسل. مسخره است اما مورمور خوشحالیم شد که راسل احوالم رو می پرسه. بعد گفت به نظرم تو و خواهرت خیلی شبیه هم هستید. اما فکر کنم تو تنها سایز صفری خانواده باشی، نه؟ گفتم آره، بعد از یه بچگی کپل و قلقلی نمی دونم چی شد که وزن کم کردم. الانم که اینجوری. تتوی پشت گردنم رو ناز کرد گفت من دختر سایز صفر دوست دارم. بخصوص دختری که میخوره اما چاق نمی شه. زودی هم خوب می شی، مگه نه؟ گفتم آره. گفت بعد می برمت اون دور دورهای اقیانوس رو نشونت میدم. گفتم همه‌اش رو دیدم. بعد ناهار بود. بعد یه ذره شنا بود. بعد دراز کشیدن روی شنها بود، با حوله‌هایی که شده بودند متکا زیر سرمون. پاها توی آب یه جوری که موجها هر چند وقت یه بار بیان تا روی زانومون، دیگه حداکثر.
 بعد یه کم سکوت بود با چشم بسته.بعد صدای ریچ بود که رو به خواهرم که حالا تنها بود و داشت تمرین موج سواری می کرد داد کشید که بین پرچمها، بین پرچمها، دور نرو. اونم از دور داد کشید باشه پدربزرگ. دخترک صداش قوی و بلند بود، مثل صدای موجها. ته دلم پر از نور و خوشی شد از داشتنش. ریچ دستش رو گذاشت رو چشمم و گفت چشماتو ببند به ساحل گوش کن.  من هنوز چشمام بسته بود. اون داشت در مورد اقیانوس حرف می‌زد. من خوابالود شده بودم بعد اون یه دفعه گفت هولی کرپ، تا من چشمام رو باز کنم، از جاش پریده بود و دویده بود وسط آب و بعد شنا کرده بود و من فهمیده بودم که خواهرم رو اون دورها نمی‌بینم. همه‌اش پنج دقیقه طول کشید تا ریچ پیداش کنه و دنبال خودش بکشدش تا ساحل، تا ده متری من. یه چیز عجیب اتفاق افتاده بود، من با همه وجودم میخواستم بدوم سمتشون اما نمیتونستم. بعد ریچ داد زد خوبه ، نفس میکشه، به هوشه، اما خیلی خیلی ترسیده. بعد یکی انگار زد پشت زانوم و من با زانو فرود اومدم توی آب و گریه ام بند نمی اومد.
**
این متن رو یک ماه پیش -همون فردای جمعه کذایی- تا آخر پاراگراف بالا نوشتم و بعد یه چیزی شد که سیو کردم که بعدا بیام سراغش و تمومش کنم و از مصائب و زیبایی عشق به آدمها بگم. بگم که اون چند دقیقه‌ای که از روی بوردش افتاده بود و گمش کرده بودیم مثل هزار سال گذشت. یادم رفت. خواهرم دیگه پیشم نیست.الان داشتم وسایلم رو جمع میکردم که برم کلینیک که دیدم ازش یه ایمیل دریافت کردم. فکر کنم بهترین پایان واسه این نوشته ایمیل خواهرک تخس و دوست‌داشتنیمه. نوشته :

همیشه فکر می‌کردم اینکه می‌گی منو از همه بیشتر دوست داری، واسه اینه که خوشحالم کنی. حالا میدونم که خیلی دوستم داری. میدونم من مهمترین بچه‌ی دنیام. اگه اونروز غرق می‌شدم نمی‌دونستم که چقدر مهم هستم. خیلی سخته که آدم باید بره تا دم مرگ و بفهمه که چقدر مهمه. این چند وقت همه‌اش صورتت و مدل نگاهت وقتی ریچ منو دنبال خودش میکشوند تا ساحل جلوی چشممه. اینکه بپرسم منو از همه بیشتر دوست داری انگار یه جور توهینه به اون لحظه که با زانو فرود اومدی رو زمین. توهینه به زانوهات که تا چند روز درد میکرد. باید معذرت بخوام واسه همه وقتایی که پرسیدم اما معذرت نمیخوام چون میدونم چقدر دوستم داری و کماکان میپرسم که منو از همه بیشتر دوست داری یا نه چون کیف میده که بدونم که عزیزم ِ تو هستم. مرسی که خودت هم عزیزم ِ من هستی.



 
 

Things you can do from here: