۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

آیه‌های مجازی- سی و یک

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

by SaraK on 3/28/11

تنها کسی که ناچار است خودش را با استانداردهای ذهنی شما وفق بدهد خودتان هستید؛ دست از سر بقیه بردارید.‏

 
 

Things you can do from here:

 
 

لایک می زنم هایم ....

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via چسب زخم by saraji on 3/27/11

بارالها در سال جدید کمی برای ما خدایی کن

من هم مثل مادرم دعا می‌کنم
دعا می‌کنم دست فانوس را
برای روشنایی در باران
باز بگذارند
دعا می‌کنم گمشدگان هفت گوشه‌ی جهان
به گفت‌و‌گوی خوش‌لهجه‌ی خانه بازگردند
دعا می‌کنم...
دعا می‌کنم خداوند به یاد آورد:
این‌جا سرزمینی هست عجیب،
منتظرانی هست چشم‌به‌راه،
و مردمانی عجیب
که روزهای پر امید
شب‌ها
- آهسته با خود-
از هزار مگوی پر گریه سخن می‌گویند

..سید علی صالحی...


نباشی ...

صبح،

نه از طلوع آفتاب
نه از آواز گنجشک‌ها
نه از روشنایی شهر
و نه از صدای ِ نماز پدر
صبح،
از «صبح ‌به خیر» تو شروع می‌شود و
با لبخندت ادامه می‌یابد...

نباشی،
شبی سراسیمه‌ام
که در انتظار صبح
پرپر می‌زند..

..مریم ملک‌دار...


مردانه ها

قهرمانی بود
که بخاطر شکست دادن رستم
خط خورد
به سطرهای خالی شاهنامه احترام بگذارید

..مجتبی صنعتی ...


سکوت

بعضي آدمها در مقابل شما سكوت ميكنند...
زيرا راضي ترند كه آنها بازنده باشند تا اينكه شما ببازيد

......


تاش سیاه گیسو بر روی سینه ام

دست هایت دست بکار شدند
پلک هایم را به هم آوردند
گره کراوات
دکمه های پیراهن
و قلبی که تندتر تپید

همه
حتی تاش سیاه گیسو بر سینه ام
-در این قاب -
هنر دستان تو بود.

..پوریا سوری...


حتی زندگی

بگذار هر چه از دست میرود برود !
آنچه را میخواهم که به التماس نیالوده باشد
هر چه باشد

حتی زندگی…

..ارنستو چه گوارا...


پلی ور یقه اسکی

زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباس‌های گرم زمستانی‌ات
که هرچه سردتر می‌شود
زیباترت می‌کنند
به خاطر پالتوی کمرتنگی که قدت را
بلندتر نشان می‌دهد
به خاطر آن پلی‌ور سفید یقه‌اسکی
که محشر می‌کند
و هر بار که می‌پوشی‌اش
مثل گلی که باز شود در برف
چهره‌ات می‌شکوفد از یقه‌ی تنگش
به خاطر آن شال گردن کشمیر
که جان می‌دهد برای یک میز آفتابگیر وُ
قهوه‌ی تلخ با شیر
سال از پیِ سال از حضور تو
حظ می‌کنم هر روز
در لباس‌هایی که فصل را کوتاه
و بی‌همتا می‌کند پسند تو را
لباس‌هایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان
تنگ می‌شود

دستکش‌های نرمی
که از من نیز گرم‌ترند
و بوی صحرائی چرمشان تا بهار
عطر ملایم دست‌های توست
و آن چکمه‌های وِرنیِ ساق بلند
که کفرت را گاهی درمی‌آورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازه‌دم
یک دنده وا می‌روی در گرمای مبل
و گوش نمی‌دهی به پیشنهاد من
که بارها گفته‌ام با کمال میل حاضرم
مأموریت بی‌خطر بازکردن بندشان را
به عهده بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت می‌کنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه می‌چسبانی به من

هنوز باورم نمی‌شود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی می‌نشینم
که سال‌ها چشم دیدنش را نداشته‌ام.


 ..عباس صفاری‏...


انگار آخر دنیاست 

پدر خانه که دلش گرفته باشد

انگار ستون خانه ترک خورده باشد

همه جای خانه می لرزد.صدا می دهد.ذره ذره خاک از لا به لای شکاف ها میریزد پائین.

با شاخه گل و دو تا کلمه هم درست نمی شود..


انگار دنیا را استپ کرده اند

مادر یک خانه اگر نخندد، اگر ناراحت و غصه دار باشد
نفسِ آن خانه می گیرد
نبضش نمی زند
گل هایش پژمرده می شوند...


اسباب ختم

قاب‌قدحِ مرغی؛
گلاب‌پاشِ بلور؛
سفره‌ی ترمه؛
طاقه‌شال؛
جاقرآنی شصت‌پاره؛
دیگِ هفت‌منی و سه‌منی؛
پاتیلِ خورشتی؛
آبگردون، آبکش، کفگیر و ملاقه؛
جارِ زمینی، هوایی، سه‌شاخه، تک‌پایه، بلور، ورشویی؛
شمعدون؛
رومیزیِ چلوار؛
زیرسیگاری؛
دَبیتِ سیاه؛
کتیبه؛
لاله؛
بخاری ـ ده‌تا؛
میوه‌خوریِ پَرطاوسی، پایه‌دار، بلوری ـ شیش‌تا؛
مسقطی‌خوریِ پایه‌جاری ـ پنج دست؛
جاتخم‌مرغی ـ چهل‌تا؛
تُنگِ دوغِ تراش‌دار، ساده، الوار، مختلط ـ بیست‌تا؛
بشقابِ تخت، ساده، گل‌سرخی، گندمی، حاشیه‌سیاه، لب‌طلایی، حاشیه‌آبی، مختلط ـ صدتا؛
دیسِ ماهیِ بزرگ ـ دوتا؛
آب‌گرد ـ دوازده‌تا؛
وزیری، دوری ـ دوازده‌تا؛
کارد و چنگالِ دسته‌استخونی ـ دو دست؛
آلپاکا ـ سه دست؛
نمک‌پاش ـ بیست‌تا؛
خورشتی گل‌سرخی ـ بیست و پنج‌تا؛
سفره‌ی چار متریِ چلوار ـ دوتا؛
سفره‌ی پنج‌ متریِ کتون ـ دوتا؛
قوری؛
قوریِ منقلی؛
قاشق چایی‌خوریِ صورت‌شاهی ـ دو دست؛
سینیِ نوربلین ـ دوتا؛
ورشو مغزسفید ـ چهارتا؛
حاج ممدَسَنی ـ چهارتا؛
آفتابه‌ـ‌لگن ـ یه دست؛
گیلاسِ شربت‌خوری با انگاره‌ی ورشو ـ شیش دست؛
استکانِ چایی‌خوری با انگاره‌ی نقره ـ هفت دست؛
سماورِ برنجیِ مسوار، روسی، مارک‌دارِ نیکلا ـ چهارتا؛
قندونِ دردارِ ورشو ـ هشت‌تا؛
قندگیر ـ هشت‌تا؛
گلدونِ دهنه‌اژدری ـ بیست و پنج‌تا؛
میرزاخوری؛
دوسکومی؛
خنچه؛
فرشِ کرمانِ زمینه‌لاکی، قاب‌قرآنی، سه‌وچار؛
دوازده تخته قالیچه قمی، جفت، عکس‌دار، دیوارکوب؛
کناره ـ شصت متر؛
عسلی ـ بیست و پنج‌تا؛
لهستانی ـ صدتا؛
الوارِ تخته‌حوض.

سوته‌دلان - علی حاتمی


باغ در چله نشست

دنياي اطرافمان را با "پرده ي سينما" اشتباه گرفته ايم
يكي فراموش ميشود
يكي خاموش ميشود
يكي ميميرد
...

ما تماشا ميكنيم


من خاور میانه ام

اینجا
خاورمیانه است
سرزمین صلح‌های موقت
بین جنگ‌های پیاپی
سرزمین خلیفه‌ها، امپراتوران، شاهزادگان، حرمسراها
و مردمی که نمی‌دانند
برای اعدام یک دیکتاتور
باید بخندند یا گریه کنند

..حافظ موسوی...


 
 

Things you can do from here:

 
 

شب‌‌‌‌‌‌‌های نایروبی

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via دستنوشته‌ها by محمود on 3/29/11

"شب‌‌‌‌‌‌‌های نایروبی" عنوان وبلاگ "سو"، دختر کنیایی است که در خیابان‌های نایروبی تن فروشی می‌کند و در وبلاگش از خودش و کارش با خوانندگانش صحبت می‌کند. "سو" که وبلاگش کاندیدای بهترین وبلاگ انگلیسی در مسابقه وبلاگ‌نویسی دویچه وله امسال شده است خودش را اینگونه معرفی می‌کند:

اسم من "سو" است. من در خیابان "کوینانگ" نایروبی کار می‌کنم. اینها افکار، مشاهدات و تجربیات من از جهان تنفروشی هستند. حرف‌هایی مستقیم، حقایقی سخت و حکایت‌هایی واقعی هستند که ارزشش را دارند و نه از آن نوع حرف‌ها برای جلب همدردی.

شب‌های نایروبی تا اینجا بالاترین رأی در بین وبلاگ‌های انگلیسی را آورده است. آخرین پست این وبلاگ را که خواندم آنرا فوق‌العاده جالب و دارای یک نگاه عمیق یافتم. ترجمه آخرین پست این وبلاگ را بخوانید:

اپیزود 20: نرخ من

مردها هنگام پول دادن برای سکس با یک تنفروش، مثل خرید یک کالا رفتار می کنند. اما ایده‌آل من این است که آنطور که برای یک کار هنری پول می‌پردازند باید برای این سرویس هم پول بدهند. نه لزوماً مانند کارهای "دالی" یا "واینو براش" اما در حدی که یک نقاشی ِ آبستراکت ِ یک هنرمند ِ گمنام، حس خریدار را جلب می‌کند. در آنصورت من بر همان اساسی که یک هنرمند بزرگ بهای بالایی روی آثار خود می‌گذارد، نرخ خودم را تعیین می‌کردم؛ نه به خاطر زیبایی‌شناسی اثر بلکه به خاطر تأثیر غیرقابل توضیحی که اثر روی روح خریدار دارد. آما ایده‌ال، فقط خیالی است که من رویای آنرا دارم، چرا که من در واقعیتی بسیار متفاوت زندگی می‌کنم.

قیمت کالا تابعی است از عوامل متعدد اما نکته در هزینه تولید است. شخصی در یکی از کامنت‌های اینجا استدلال آورده بود که کالا در کار من یک رخداد طبیعی است و من نباید روی آن قیمت بگذارم که البته ساده‌انگاری است. این فرض، هزینه‌های جبران لطمات روحی ناشی از تنفروشی را ندیده می‌گیرد. همینطور هزینه‌های بدیهی نگهداری و بسته‌بندی هم وجود دارند؛ خرید لباس، درست کردن مو، حق ویزیت متخصص زنان، و از این قبیل و هزینه‌ای که نباید فراموش کرد، هزینه انتقال کالا از کارخانه به مصرف‌کننده. شاید به این امید که هچون کوکاکولا به نظر نیایم باید این را بیان کنم که، من بدنم را نمی‌فروشم، شادمانی می‌فروشم.

وقتی من از SJ (سن جوز؟) به خیابان رفتم، یک نرخ استاندارد برای خودم در نظر گرفتم: 1500 شلینگ برای هر جلسه. به نظر می‌آمد که این نرخ دلخواهی که من محاسبه کرده بودم، به اندازه‌ای بود که کفاف هزینه‌هایم را بدهد و برای آنچه در مقابل ارائه می‌دادم هم نرخ منصفانه‌ای باشد. هرچند خیلی زود این نرخ را ول کردم. خیلی محدود کننده بود. مردانی بودند که می خواستند کمی کمتر بدهند و من می‌انداختمشان بیرون و دیگرانی که می‌خواستند بیشتر بدهند اما با نرخ خودم به تور می‌افتادند.

همچنان خام و بی تجربه، نرخم را بر اساس مدل ماشین‌ مردها تعیین کردم. اما همانطور که قبلن هم اشاره کرده بودم، نوع ماشینی که یک مرد می‌راند؛ نشانگر خیلی ضعیفی است برای مبلغی که به یک دختر پرداخت می‌کند. آنهایی که ماشین‌های براقشان را از طریق شغل رسمی یا بیزینس موفقشان خریده‌اند، یک کمی خودخواه هستند و انگار دارند بر دنیا حکومت می‌کنند و فکر می‌کنند چیزی برای اثبات ندارند (؟) و در واقع دارند به من لطف هم می‌کنند. پولی که آنها پرداخت می‌کنند معادل چیزی است که برای چبران یک "زحمت" آنهم به صورت افتخاری پرداخت می‌شود. اما هستند مردانی که ماشین‌های گرانقیمت دارند و به نظر می‌رسد خیلی راحت پول در می‌آورند. شاید از طریق معاملات، فساد مالی یا راه‌های خلاف دیگر. اینها سخاوتمندانه و خیلی بیشتر از آنچه من طلب می‌کنم می‌پردازند.

آنهایی که تویوتا، نیسان و فولوکس واگن‌های مدل پایین‌تر و بی.ام.و های دست دوم دارند (این آخرین گروه خیلی جالبند) کاملا غیر قابل پیش‌بینی هستند. بعضی‌هایشان کم درآمدند و نمی‌توانند به اندازه که دوست دارند بپردازند. بعضی‌هایشان یک ترس دائمی دارند از اینکه توسط دولت و بقیه مورد آزار و استثمار قرار می‌گیرند و بنابراین سخت پول می‌دهند. گروه بی.ام.و دارهای دست دوم، از ثروت خود مطمئن نیستند و یا به بیان درست‌تر شک دارند که آیا مردم آنها را به عنوان پولدار به حساب می‌آوردند یا نه. آنها نسبتاً بیشتر و با زرق و برق پول می‌دهند فقط برای اینکه ثابت کنند وضعشان خوب است.

این روزها من برای مشتری‌هایم به شکل دیگری نرخ تعیین می‌کنم. این بهترین استراتژی است. من از چند نشانگر ساده استفاده می‌کنم تا بدانم از هر کسی چقدر بگیرم. به عنوان نمونه، مردانی که به محض اینکه توی ماشینشان می‌نشینم می‌پرسند نرخ من چقدر است، آمادگی برای پرداخت زیاد ندارند، پس از آنها کمتر می‌گیرم. آنهایی که خیلی حرف می‌زنند، مطمئناً اهل چانه زدن هستند پس کمی بیشتر نرخ می‌دهم تا جا برای چانه زدن داشته باشم. مشتری که می‌پرسد من کی پولم را می‌خواهم، قبل یا بعد، نشانه‌ای است که می‌توانم بیشتر نرخ تعیین کنم. اینکه چرا مردی با من می‌خوابد هم عامل مهم دیگری است. آنهایی که به دلایل معنوی با من می‌خوابند در مقایسه با آنهایی که می خواهند فقط لذت فیزیکی ببرند، هیچ مشکلی با اینکه کمی بیشتر پول بدهند ندارند. زمانی من فکر می‌کردم که مردان قدردخترانی را که نرخ بالاتری دارند بیشتر می‌دانند چراکه چیزهای با کلاس قیمت بالاتری دارند، اما بعدها فهمیدم بیشتر مردها به یک تن‌فروش به همان اندازه‌ای بها می‌دهند که آنها فکر می‌کنند هست: دختری پست بدون هرگونه محدودیت اجتماعی و اخلاقی.

بیشترین مبلغی که تا به حال گرفته‌ام 150 دلار (باضافه مزایا) برای یک جلسه بوده، آنهم نه خیلی وقت پیش و توسط مردی که تمام راه را از کامپالا پرواز کرده بود تا شب را با من در یک هتل 200 دلاری در نایروبی بگذراند. درست برعکس "سیلوستر". داستانش را در پست بعدیم در همین هفته خواهم گفت.


(وبلاگ "دورنمای یک نایروبیایی" هم مصاحبه‌ای با "سوزی" انجام داده است. عکس‌ها هم از همانجاست.)
_______________________________________

وبلاگ دستنوشته‌ها کاندیدای بهترین وبلاگ فارسی مسابقه وبلاگ‌نویسی دویچه وله امسال شده است. اگر خواننده دستنوشته‌ها هستید و یا دوست دارید که به دستنوشته‌ها رأی دهید طبق توضیحات این پست می‌توانید از دستنوشته‌ها حمایت کنید.
____________________________
مشترک فید (خوراک) های این وبلاگ شوید

 
 

Things you can do from here:

 
 

نغمه‌های ماشين‌تحرير

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via A Man Called Old Fashion by Old Fashion on 3/30/11

اسمش را بگذار گروه، اسمش را بگذار شبكه، به‌ش بگو قبيله، نامش را بگذار خانواده. هر نامی كه به آن می‌‌دهی، هر كسی كه هستی، به يكی از آن‌ها نياز داری. / جِين هاوارد

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

Nader and Simin, a Separation

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via MohFar on 3/25/11


براوو آقای فرهادی، براوو!

 
 

Things you can do from here:

 
 

Today's New Funny Pic

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

.

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

by Golrang on 3/24/11

انسان شهرش را عوض می‌کند، کشورش را عوض می‌کند و کابوس‌هایش را نه. فرقی هم نمی‌کند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاه‌های جهان پیاده شده باشی؛ این تنها جامه‌دانی‌ست که وقتی باز می‌کنی، همیشه لبالب است از کابوس.

*وردی که بره‌ها می‌خوانند/ رضا قاسمی

 
 

Things you can do from here:

 
 

happyseal.jpg

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

اليزابت تيلور...درگذشت.

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via My Favorite Movies and Quotes by Nasrin Mohebbian on 3/23/11


When people say, "She"s got everything", I"ve got one answer - I haven"t had tomorrow.
Elizabeth Taylor


وقتي مردم مي گن که "اون همه چي داره" يه جواب دارم که بهشون بدم..من "فردا" رو نداشته ام.




بي شک يکي از زيباترين چهره هاي دنيا و يکي از برجسته ترين و بهترين هنرپيشه ها "اليزابت تيلور" بود که من خيلي دوستش داشتم...امروز در سن 79 سالگي درگذشت...روحت شاد...


 


 
 

Things you can do from here:

 
 

In a better world

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via My Favorite Movies and Quotes by Nasrin Mohebbian on 3/24/11

 



Some times it feels, like there"s
a veil between you and death.

But that veil disappears, when you...lose someone, you loved
or someone who was close to you -and you see death clearly -
for a second.

But later the veil returns -and you carry on living.
Then things will be alright again.


گاهي اوقات احساس مي کني بين تو و مرگ يک پرده ست. اما وقتي يکي رو که دوست داري يا بهت نزديکه از دست مي دي..
براي مدت کوتاهي اين پرده ناپديد مي شه، مرگ رو با تمام وجودت احساس مي کني و مي توني براي يه لحظه مرگ رو ببيني.
اما بعدن اون پرده بر مي گرده و تو به زندگيت ادامه ميدي بعد دوباره همه چي مثل اولش ميشه.


 


 
 

Things you can do from here:

 
 

کلئوپاترا

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via My Favorite Movies and Quotes by Nasrin Mohebbian on 3/24/11


کلئوپاترا (اليزابت تيلور) : چطور تو و اون وحشي هاي اطرافت به خودتون اجازه دادين که کتابخونه من رو آتش بزنيد؟ همه کشورگشايي هايي رو که مي خواستي کردي. ژوليس سزار بزرگ! هزاران و حتي ميليونها انسان رو به قتل رسوندي و دار و ندارشون رو به يغما بردي اما نه تو و نه هيچ کس ديگه حق نابود کردن عقيده يک انسان رو نداره
.


 
 

Things you can do from here:

 
 

سهم من از لحظه

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 



من در این تاريكی
فكر یک بره روشن هستم
كه بیاید علف خستگی‌ام را بچرد.
زنده‌یاد سهراب
Photoblog Awards

 
 

Things you can do from here:

 
 

Today's New Funny Pic

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

Today's New Funny Pic

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

نغمه‌های ماشين‌تحرير

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via A Man Called Old Fashion by Old Fashion on 3/26/11

واژه‌ها احمقانه به نظر می‌رسند؛ به چشمانم نگاه كن! / مايكل استايپ

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

فروغ فرخزاد

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via تنها برای خودم by تنها برای خودم on 2/18/11


 "من سی ساله ام و سی سالگی برای زن سن کمال است، اما محتوای شعر من سی ساله نیست، جوانتر است. این بزرگترین عیب من است. باید با آگاهی و شعور زندگی کرد. من مغشوش بودم. تربیت فکری روی یک اصول صحیح نداشتم. پراکنده خوانده ام و تکه تکه زندگی کرده ام، و نتیجه اش این است که دیر بیدار شده ام ..."

 
 

Things you can do from here:

 
 

.

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

by 2nya on 2/15/11

آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد
رؤیا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد به خاطر ما
ما که کاری نکرده ایم

سید علی صالحی

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

ما همگی برنده ایم

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via روزنوشت های طنز یک گیجعلی by گیج علی on 2/25/11

ما همگی برنده ایم

زیرنویس:
هیچ وقت فکر نکن که یه بازنده ای
چرا که یه روز در برابر ۲۵۰ میلیون نفر برنده شدی.


 
 

Things you can do from here:

 
 

SOMEWHERE IN BETWEEN...

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

تختخواب دو نفره

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

by milad on 3/14/11

آدم ها معمولن با تختخواب دو نفره شون مشکل دارن
بعضی ها با سمت خالیش
بعضی ها با سمت پرش

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

جدایی یک نسل از ایران

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via بر ساحل سلامت by سمیه توحیدلو on 3/22/11

جدایی نادر از سیمین را دیدم. از همان اول که سیمین در دادگاه نشسته بود برای جدا شدن، تا همه انتظارهایش برای برگشتن به خانه، احساس می کردم روایت نسل جوان امروز را می کند این فیلم. جذب تعلیق ها نبودم که بازیگری آنقدر مبهوت کننده بود که روایت فیلم چندان برایم فرقی نمی کرد، خصوصا اینکه می دانستی آنچه انتظارش را داری در این فیلم نخواهی دید.

فیلم پر بود از مفهوم و پر بود از نشانه. همراه ما اعتقاد داشت پدربزرگ سمبل ایران است. سمبل و نماد یک کشور مقابل یک نسل. روز به روز خمیده و ناتوان می شود در برابر مشکلات نسل جدید. می خواهد که دست فرزندانش را بگیرد تا از او جدا نشوند، اما توانایی اش رو به اضمحلال است. آرام عرصه را به جدیدتر ها وامی گذارد. اما وقتی که می رود ، همه چیز تمام می شود. شاید هم خراب!

فیلم می توانست انواع مخاطب را به خود جذب کند. نفس ماندگاری اش هم همین است. هرچند که از اول کمی تمسخر امیز می آید اشکال شرعی پرسیدن های راضیه در زمان های اضطرار، اما در انتها همین اعتقاد از پافشاری بر دروغ و پنهانکاری نجاتش می دهد. اتفاقی که درباره دیگران تا به انتها نمی افتد.

جدایی نادر از سیمین فیلم تاثیر گذاری بود که ارزش وقت گذاشتن و دیدن دارد. برای ما که ارزشمند بود. خصوصا اینکه فیلم را دو سه ساعتی مانده به سال تحویل دیده باشی. فکر نمی کنم هیچ اکرانی از فیلم در سینما آزادی به خلوتی آن اکرانی که ما دیدیم بتواند که بشود.


 
 

Things you can do from here:

 
 

آغاز

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 



 وقتی تخم مرغ بوسیله یک نیرو از خارج می شکند، یک زندگی به پایان میرسد.

وقتی تخم مرغ بوسیله یک نیروئی از داخل می کشند، یک زندگی آغاز می شود

تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می شود

 
 

Things you can do from here:

 
 

r1e7relag7g6fl2t43b6.jpg

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

همان آدم

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via نیلوفر و بودنش by نیلوفر on 3/5/11

آن روزها که محل کارم در خیابان مطهری تهران بود یادم هست که برای نیم ساعتهای وقت ناهار همیشه برنامه ریزی می کردم. من که معمولا نهار نمی خوردم همه کارهای زندگیم را در ساعتهای ناهار انجام می دادم. داروخانه می رفتم. دکتر می رفتم. آرایشگاه می رفتم. جتی آن سال آخر که دنبال پذیرش دانشگاه بودم یادم هست نیم ساعت را کش می دادم به یک ساعت و از رئیس اجازه می گرفتم  و می رفتم تا شریف برای دیدن استادها. ولی خوب یادم هست که مهمترین محل رفت و آمد ظهرهام ادره مرکزی پست منطقه ١۵ در خیابان مفتح بود. هر چه فکر می کنم درست نمی دانم چرا ولی همیشه کاری بود که باید توی پست خانه گره اش باز می شد. پیاده رویهای ظهر از دم شرکت تا اداره پست و برگشت و ایستادن جلوی روزنامه فروشی ها و لبخند زدن به رهگذران همه عشقی بود که به شهر دوست داشتنی ام داشتم.

یادم هست روزهای اولی که اینجا آمده بودم  از چندین نفر درباره تجربه شان از مهاجرت می پرسیدم . حرف یکیشان برایم دوست داشتنی بود که می گفت: محل زندگی و شرایطت که تغییر می کند تا مدتی آدم دیگری می شوی. بعد درست نمی فهمی کی و چطور ولی یکی روز سر حساب می شوی که دقیقا همان آدم سابقی با همان خوشحالی ها و دلنگرانیها

حالا این روزها که دارم در محل کار جدیدم در شهر لانگ بیچ کالیفرنیا جا می افتم و برای ساعتهای ناهاریم برنامه های عجیب و غریب می ریزم ، فهمیدم که عاشق اداره پست نزدیک شرکت هستم و با وجودی که در شهر لانگ بیچ هیچ کس پیاده روی نمی کند و کلا پیاده که راه بروی همه چپ چپ نگاهت می کنند و هیچ روزنامه فروشی ای سر چهارراه نیست و گاهی اصلا پیاده رو هم وجود ندارد، من ، ساعت ناهار پیاده می روم تا اداره پست و برمی گردم و فکر می کنم همان آدم سابقم با همان خوشحالیها و دلنگرانیها . حالا این روزها عاشق دیدن زدن نیویورک تایمز توی استارباکس صبحگاهی هستم و لبخند زدن و صبج به خیر گفتن به مردمی که صبحانه هاشان را قبل از سر کار رفتن آنجا می خورند.

گمانم یکی از مهمترین تجربه های مهاجرت برایم این بوده که مهم نیست کجای دنیا زندگی می کنی، تو، همان آدمی ...


 
 

Things you can do from here:

 
 

در پلیس +10 اتفاق افتاد

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

by سها on 3/6/11

یه خانم پیر حدود 70 ساله : اینها مدارکم هست برای پاسپورت
افسر: باید بری اجازه حاج آقاتون رو بگیرین
خانم: حاج آقامون به سلامتی سقط شده این هم مدرک سقط شدگی ش
....
قاعدتا انفجار سالن

 
 

Things you can do from here:

 
 

...

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

by Azadeh on 3/13/11

دستت را به من بده
نترس
با هم خواهیم پرید
من از روی رویاهایی که رو به باد و
تو از روی بوته های باران پرست
...امید و علاقه ی من از تو...
اندوه و اضطراب تو از من
واژه ها، کتاب‌ها و ترانه‌های من از تو
سکوت، هراس و تنهایی تو از من
هلهله، حروف، هر چه هست من از تو
درد، بلا و بي کسی‌های تو از من...
زندگــــــــــــــی کن شازده کوچولو
دنیا همین طور نمی ماند

سید علی صالحی

 
 

Things you can do from here:

 
 

one sweet dream

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

قسمتی از نامه ی سروش؛ عشقه این جمله اش

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

by Parastoo on 2/22/11

آرزو کن که هوای دیار ما دیگر بیمار پرور نباشد، شهید پرور نباشد، نفاق پرور نباشد، ولایت پرور هم نباشد

 
 

Things you can do from here:

 
 

Coffee Philosophy

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via 9GAG.com Site Feed on 3/19/11

Submitted by: dasanjos
Posted at: 2011-03-19 01:08:44
See full post and comment: http://9gag.com/gag/92213


 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

دردی‌ست

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

by Maryam Malekdar on 2/2/11

یک لحظه خواستم.
چون کودکی که ناشیانه دست در آتش فرو بَرَد
خواستم تو را..

..گروس عبدالملکیان..

 
 

Things you can do from here: