۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

مارگارت میچل (Margaret Mitchell)

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 



اسکارلت، من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام. آنچه که شکست شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تا اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم.

بر باد رفته

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

.

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 


آدم هـا كه عوض مي شونـد

از "سلام" و "شب بخيـر" گفتن شـان مي شـود فهميـد !

از بـوسه هـا و نـگاه هـا !

از گودال هـاي ِ عميقـي كه بيـن  ِ تـو و خودشـان مي كـَنند !

و تويش را پـُر از دليـل مي كُـنند !

و بعضـي هـا را بي خيـالَش مي شونـد !

.

.

.

يك گودال هم ، تـوي  ِ دل  ِ تـو مي كـَنند !

كه اين يكـي را ، خـودت بايـد پـُر كُـني ...

 


 
 

Things you can do from here:

 
 

بعد

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via Rerum Primordia by M.Sanjaghak -Sanji- on 7/21/11

سرش رو از پشت محکم چسبونده بود وسط تیره کتفم و فشار می‌داد؛ گفتم چی میخوای؟ گفت پاشو بریم دیر می‌شه. خواهرم رو می‌گم، از وقتی اومده اینجا فقط یه شب تو اتاق خودش خوابیده و کلا از اتاق من بیرون نمی‌ره. صبح جمعه ساعت شیش دوتاپاش رو کرده بود توی یه کفش که بیا بریم ساحل، تو که تعطیلی پررو. تنبلیم می‌اومد از تو تختم در بیام و اینم گیر داده بود و هی قلقلکم میداد و فوت می کرد که بیدار شم ببرمش ساحل. بهش گفتم اگه شلوغ کنه آژانس می‌گیرم می‌فرستمش تهران. بغض کرد رفت پایین. داشتم فکر می کردم چطوری از دلش در بیارم که پررو هم نشه که صدای آهنگ بداخلاق منصور تو خونه پیچید، با بالاترین صدای ممکن و چند ثانیه بعد سینی صبحونه رو گذاشته بود رو سرش، یه دستی گرفته بود و باباکرم میرقصید و اومد تو اتاق. اومد نشست کنارم و دوتایی تو تخت من صبحونه خوردیم. گفتم مرسی. گفت نه! تو مرسی که باهام میآی ساحل. به همین سادگی افتادم تو رودربایستی.
یک ساعت بعد نشسته بود کنارم داشت از منظره‌ها ذوق می‌کرد و همزمان همه محتویات داشبورد رو خالی کرده بود توی دامنش و بررسی میکرد چیا دارم تو ماشین و با جدیت هرچه تمامتر با ریچارد که ولو شده بود روی صندلی پشت کل‌کل می‌کرد. ریچ تو آینه نگام کرد و گفت آرومتر رانندگی کن، پلیس دستگیرت کنه من نجاتت نمی‌دم. خواهرم گفت نه که باراک اوبامایی همه به حرفت گوش می‌دن، خیلی هم می‌تونی نجاتمون بدی. اون شونه بالا انداخت و گفت حالا که اینجوریه حتی تلاش هم نمیکنم. خواهرم گفت همینه دیگه که منو بیشتر از تو دوست داره؛ بعد برگشت منو نگاه کرد گفت منو از همه‌ی دنیا بیشتر دوست داری. مگه نه؟ گفتم آره عزیزم. به فارسی گفتم:"تو عزیزم ِ منی". نگاه ریچارد توی آینه خندید گفت ترجمه نمیخوام.
 پلیس دستگیرمون نکرد و دو ساعت و نیم بعد ما نشسته بودیم توی سایه‌ی چترغول آسامون و رو به اقیانوس حرف میزدیم. خواهرم در دوردست داشت با چند تا دختر و پسر هم سن و سال خودش موج سواری (شما بخوانید آب بازی) میکرد. گفتم یکی از ویژگیهای این بچه عزیز اینه که زود با همه دوست می‌شه؛ گفت خود تو هم همینی. همه اش یه ربع اومدی دفتر ما اما الان تقریبا همه احوالت رو می پرسند. گفتم حتی راسل؟ راسل یه چیزیه شبیه جود لاو. خندید گفت حتی راسل. مسخره است اما مورمور خوشحالیم شد که راسل احوالم رو می پرسه. بعد گفت به نظرم تو و خواهرت خیلی شبیه هم هستید. اما فکر کنم تو تنها سایز صفری خانواده باشی، نه؟ گفتم آره، بعد از یه بچگی کپل و قلقلی نمی دونم چی شد که وزن کم کردم. الانم که اینجوری. تتوی پشت گردنم رو ناز کرد گفت من دختر سایز صفر دوست دارم. بخصوص دختری که میخوره اما چاق نمی شه. زودی هم خوب می شی، مگه نه؟ گفتم آره. گفت بعد می برمت اون دور دورهای اقیانوس رو نشونت میدم. گفتم همه‌اش رو دیدم. بعد ناهار بود. بعد یه ذره شنا بود. بعد دراز کشیدن روی شنها بود، با حوله‌هایی که شده بودند متکا زیر سرمون. پاها توی آب یه جوری که موجها هر چند وقت یه بار بیان تا روی زانومون، دیگه حداکثر.
 بعد یه کم سکوت بود با چشم بسته.بعد صدای ریچ بود که رو به خواهرم که حالا تنها بود و داشت تمرین موج سواری می کرد داد کشید که بین پرچمها، بین پرچمها، دور نرو. اونم از دور داد کشید باشه پدربزرگ. دخترک صداش قوی و بلند بود، مثل صدای موجها. ته دلم پر از نور و خوشی شد از داشتنش. ریچ دستش رو گذاشت رو چشمم و گفت چشماتو ببند به ساحل گوش کن.  من هنوز چشمام بسته بود. اون داشت در مورد اقیانوس حرف می‌زد. من خوابالود شده بودم بعد اون یه دفعه گفت هولی کرپ، تا من چشمام رو باز کنم، از جاش پریده بود و دویده بود وسط آب و بعد شنا کرده بود و من فهمیده بودم که خواهرم رو اون دورها نمی‌بینم. همه‌اش پنج دقیقه طول کشید تا ریچ پیداش کنه و دنبال خودش بکشدش تا ساحل، تا ده متری من. یه چیز عجیب اتفاق افتاده بود، من با همه وجودم میخواستم بدوم سمتشون اما نمیتونستم. بعد ریچ داد زد خوبه ، نفس میکشه، به هوشه، اما خیلی خیلی ترسیده. بعد یکی انگار زد پشت زانوم و من با زانو فرود اومدم توی آب و گریه ام بند نمی اومد.
**
این متن رو یک ماه پیش -همون فردای جمعه کذایی- تا آخر پاراگراف بالا نوشتم و بعد یه چیزی شد که سیو کردم که بعدا بیام سراغش و تمومش کنم و از مصائب و زیبایی عشق به آدمها بگم. بگم که اون چند دقیقه‌ای که از روی بوردش افتاده بود و گمش کرده بودیم مثل هزار سال گذشت. یادم رفت. خواهرم دیگه پیشم نیست.الان داشتم وسایلم رو جمع میکردم که برم کلینیک که دیدم ازش یه ایمیل دریافت کردم. فکر کنم بهترین پایان واسه این نوشته ایمیل خواهرک تخس و دوست‌داشتنیمه. نوشته :

همیشه فکر می‌کردم اینکه می‌گی منو از همه بیشتر دوست داری، واسه اینه که خوشحالم کنی. حالا میدونم که خیلی دوستم داری. میدونم من مهمترین بچه‌ی دنیام. اگه اونروز غرق می‌شدم نمی‌دونستم که چقدر مهم هستم. خیلی سخته که آدم باید بره تا دم مرگ و بفهمه که چقدر مهمه. این چند وقت همه‌اش صورتت و مدل نگاهت وقتی ریچ منو دنبال خودش میکشوند تا ساحل جلوی چشممه. اینکه بپرسم منو از همه بیشتر دوست داری انگار یه جور توهینه به اون لحظه که با زانو فرود اومدی رو زمین. توهینه به زانوهات که تا چند روز درد میکرد. باید معذرت بخوام واسه همه وقتایی که پرسیدم اما معذرت نمیخوام چون میدونم چقدر دوستم داری و کماکان میپرسم که منو از همه بیشتر دوست داری یا نه چون کیف میده که بدونم که عزیزم ِ تو هستم. مرسی که خودت هم عزیزم ِ من هستی.



 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

shape of my heart

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via shadi by Shadi on 7/8/11



واسابی خوب است. سبز کم رنگ است و وقتی با سس سویا قاتی اش می کنی و سوشی ات را درش غرق می کنی اشکت را در می آورد و کسی نمی فهمد که واقعا داری گریه می کنی. من پریروز فهمیدم که این خاصیت خیلی مهمی است که واسابی دارد.
بچه های لوییس را بردم بیرون. لوییس ایدز دارد و به زودی می میرد. ما داریم بچه هایش را آماده می کنیم. رفتیم از دست دومی برای دختر پنج ساله ی لوییس گیتار اسباب بازی خریدیم و برای پسر ده ساله اش رولر اسکیت. بعد رفتیم خرید خوراکی. گفتم غذاهایی بردارید که خودتان به تنهایی بتوانید درست کنید. مثلا پیتزا و مرغ آماده یا غذاهای فریزری. هر چیزی را که برمی داشتند با کمی ترس و کمی معذب به من نگاه می کردند. پنج شش بار پرسیدند آیا پول دارم. گفتم من پول نمی دهم جایی که برایش کار می کنم پول می دهد. دخترک این طرف آن طرف می دوید. نمی دانست لوبیا سبز چیست و با  حسرت به هزار نوع بستنی توی یخچال ها نگاه می کرد. وقتی با جیره ی بانک غذا زندگی می کنی باید غذاهای کنسروی بدمزه را بخوری و صدایت هم در نیاید. پنج شش بار از من پرسیدند آیا همه ی غذاها مال خود خود آن هاست؟ 
خریدها را بار ماشین کردیم. دختر با کمی خجالت کمی ترس کمی معذب بودن پرسید می توانیم برای ناهار برویم یک غذایی بخوریم که دوستش در مهدکودک تعریفش را کرده؟ گفتم اسم غذا چیه؟ گفت شوشی. گفتم چرا که نه. می رویم سوشی می خوریم. از در که رفتیم تو دخترک گفت وای چقدر بزرگ است. پسر گفت چقدر صندلی هایش نو است. دختر گفت کاش مامان هم بود. پسر پرسید آیا می توانیم برای مامان هم بخریم ببریم خانه؟ دخترک گفت مامان نمی تواند غذاهای سفت را بجود. آیا شوشی سفت است؟ گفتم می توانیم برایش سوپ بگیریم. دخترک گفت سیاه پوست ها کفش های قرمز دوست دارند. گفتم چطور؟ گفت مامانم گفته توی آفریقا همه کفش و لباس قرمز می پوشند. پسر گفت آفریقایی ها طبل می زنند و می رقصند. گفتم آیا آن ها هم توی آفریقا طبل می زدند؟ پسر گفت بابا در آفریقا مرد. دختر گفت برایم کفش قرمز می خری شادی؟ پسر گفت اینجا بستنی هم دارند؟ گفتم دارند. گفت مطمئنی پول داری برای غذا؟ گفتم پول دارم. دختر گفت تو خیلی پولداری شادی؟ گفتم نه. گفت چرا هستی چون ما رو آوردی رستوران. دختر سوشی اول را امتحان کرد و قیافه اش در هم رفت. پسر عاشق سوشی شد و هی خورد. برای دختر نودل و میگو گرفتم. دختر گفت بزرگ که شدم می خواهم مدل لباس بشم که پولدار بشم بعد برای مامانم پرستار می گیرم. 
دفعه ی پیش که خانه ی لوییس بودم دیگر نمی توانست راه برود. از لاغری مثل اسکلت شده بود و همه پوستش زخم و پر  از جوش بود. لوییس گفت خوشحال است قبل از اینکه بمیرد برف دیده چون همیشه در آفریقا فکر می کرده برف واقعا چه حسی دارد و چقدر سرد است. به بچه ها گفتم مامانشان به زودی باید برود بیمارستان تا آنجا بتوانند ازش بهتر نگهداری کنند. دختر گفت پس کی مامان ما می شود؟ واسابی جواب نمی داد. گفتم بعدا با هم می رویم و خانه ی جدیدشان را می بینیم.
از پسر پرسیدم وقتی بزرگ شد می خواهد چه کاره شود. گفت می خواهد هَپی بشود. گفتم هپی- خوشحال- که شغل نیست. پسر با چشم های خسته نگاهم کرد و گفت مهم نیست. من فقط می خواهم خوشحال باشم. 
من واسابی بیشتری در سس سویا حل کردم و گفتم این واسابی لعنتی اشک آدم را در می آورد. 
شب برای مرد تعریف کردم که وقتی دخترک داشت توی مغازه این طرف آن طرف می دوید چقدر دلم می خواست بغلش کنم چقدر دلم بی تاب بود که دست به سرش بکشم که دست پسرک را بگیرم بغلش کنم و بگویم هر کاری می کنم که تو خوشحال باشی. که دلم می خواهد می شد بیاورم شان خانه. که بشوند بچه های من. گفتم که وقتی دخترک داشت می دوید خیلی طبیعی خیلی بدون فکر خیلی عادی گفتم عزیزم توی مغازه نمی دویم. لطفا کنار مامان راه برو. 
گفتم که من می توانم مامان همه ی بچه های دنیا باشم و واسابی چیز لعنتی خوبی است.




 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

Janey-.

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via Rerum Primordia by M.Sanjaghak -Sanji- on 7/3/11

جینی از زندگیم بیرون نرفت. با کیک هویج و مربا و نوه‌هاش موند و هی هرروز بیشتر صمیمی شدیم. موند تا شیش هفت ماه پیش، یه روز شنبه که خودم هم حالم زیاد خوب نبود برم خونه‌اش و ببینمش که پرتقالهای توی سالاد میوه‌ای که براش بردم رو جدا می‌کنه و نمی‌خوره و بفهمم که زبونش زخم شده و پرتقال می‌سوزونه زخم رو.گفت زخمه یه ماهه اونجاست. جینی رو بردم بیمارستان با خودم؛ بیوپسی کردم. خودم اسلایدهاش رو نگاه کردم. دشمن قدیمیم دوباره زل زده بود توی چشمام. سرطان سلول سنگفرشی مطبق؛ با تمایز خیلی کم. گفتند تو مسوول اطلاع دادن بهشی. توضیح شرایط برای زنی که دوستش داشتم بدون اینکه بزنم زیر گریه سخت بود. اما تونستم. با دستای یخ کرده دستهاش رو گرفتم توی دستم و بهش گفتم و بعد مارتین رو بهش معرفی کردم واسه جراحی . 
قبل اینکه بفهمیم سرطان داره، جینی و من دوستای خوب بودیم. با هم می‌رفتیم ساحل و واسم از خاطره‎هاش توی ساحل می‌گفت. منو برد ساحلهای دور که فقط اهالی بومی بلدند و پای توریستها به اونجا باز نشده. می نشستیم رو به غروب ، چایی میخوردیم و حرف می زدیم. گاهی دستام رو میچسبوندم به صورتش که ببینه چقدر یخه. میخندید و می گفت خوبه چای داغ توی دستت بوده ها... همیشه هم می گفت ما یه ضرب المثل داریم، انگشتای سرد، قلب داغ؛ باید یه روز به قلبت دست بزنم ببینم واقعا داغه و من همیشه جواب میدادم که باید ببرمت دانشکده پزشکی ثبت نامت کنم که جراح قلب بشی جینی که بتونی به قلب من دست بزنی. 
 بعد تشخیص سرطان، جینی ترسیده بود. مارتین جراح کاردرستیه اما سرطان جینی پیشرفته بود، دهان بافتهاش هم خیلی نرمه ، هم خیلی پیچیده و جراحیش خوب جواب نداد. گردنش هم درگیر شد. دوباره جراحی کرد. من خودم هم زیاد خوب نبودم و نمی تونستم زیاد وقت بذارم براش. جینی افتاده بود تو سرازیری. یکی دو بار رفتم خونه‌اش و بهش سر زدم. وقتی هم که بیمارستان بود، هر روز می‌رفتم دیدنش اما انگار جینی زیاد دوستم نداشت دیگه.  هفته پیش می‌خواستم با خواهرم برم ساحل. جینی زنگ زد که دلش برام تنگ شده. خواهرم غر می‌زد که به من چه. من رو باید ببری ساحل. گفتم جینی خواهرم اینجاست، دلت میخواد با ما بیای بریم ساحل؟ گفت زیاد حالش خوب نیست؛ اما میآد. بساط پیک‌نیک رو چپوندم تو ماشین و خواهرم با غرغر سوار شد. رفتیم دم خونه جینی. برعکس همه قرارهای ساحلمون، جینی دم در حاضر نبود. زنگ زدیم، رفتیم تو. جینی هنوز توی لباس راحتیهاش بود. گفتم اصلا ما نظرمون عوض شده، اومدیم تو اتاق تو پیک‌نیک. برامون حرف بزن. حال نداشت حرف بزنه. من حرف زدم از بچگیم. از در از دیوار. از تهران. از اینکه تهران دریا نداره اما کوه داره. خواهرم با بغض نگام میکرد؛ جینی چشماش رو بسته بود و دستام رو گرفته بود توی دستش و خوابش برد. موندم تا آخر شب که آدام (نوه جینی) که نگهبان شبه کارش تموم بشه و بیاد و سپردمش بهش و اومدیم خونه.
وقتی بر میگشتیم خونه خواهرم گفت که خیلی مسخره است که همه مردم دنیا رو بیشتر از اون دوست دارم. سعی نکردم نظرش رو عوض کنم چون می دونستم خودش هم می دونه که داره چرند می گه. 
جمعه شب عروسی دعوت بودم. خوب بود.  خیلی خوش گذشت، خیلی رقصیدم. موبایلم رو نبرده بودم. وقتی برگشتم خونه، انقدر مست بودم که توی هال خوابم برد. شنبه صبح بیدار شدم و خودم رو کشوندم تا توی اتاقم، میسد کال داشتم از خونه جینی و نوه اش آدام. به آدام زنگ زدم. جینی شنبه صبح زود فوت شد. خواسته بود منو ببینه قبل از مرگ. همون موقع که من داشتم میرقصیدم، همون موقع که من داشتم جیغ می زدم و کل می کشیدم و خوشحال بودم، جینی داشته می مرده. داشته می مرده و دلش میخواسته منو ببینه.... توی خونه‌اش بوده و نوه‌اش هم پیشش بوده. جینی برام  یه جفت کفش تپ دنسینگ  قدیمی که مال جوونیهاشه و یه جفت دستکش چرمی با لایه خز گذاشته.
 یه کاغذ هم نوشته:
I don't need to do an open heart surgery to know how warm your heart is and these gloves will keep your hands warm. Be happy and learn tap dancing so I can hear you dancing up there.


 
 

Things you can do from here:

 
 

.

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

by Nirvana on 7/6/11

چیزی برای گفتن نیست
وقتی گوری عمیق خانه‌ی ماست
وقتی شعرهای عاشقانه سنگِ گور می‌شوند
وقتی دعا می‌کنیم زودتر بمیریم
وقتی هر ساعتی که می‌نوازد
ما را به مرگ نزدیک می‌کند
وقتی کسی دوست‌مان نمی‌دارد
ما را برای همین آفریده‌اند
که معجزه‌ای ببینیم و باورش نکنیم
که شعری بخوانیم و فراموشش کنیم
که در چهره‌ی مرگ خیره شویم و بخندیم
که شب را به روز
گور را به خانه
مُرده را به زنده
ترجیح دهیم.
ما را برای چه آفریده‌اند
وقتی قرار نیست بمیریم
وقتی مُرده‌ایم.


وینسیوس دِ مورائس
ترجمه‌ی محسن آزرم

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

El Secreto De Tus Ojos

image.jpeg

El Secreto De Tus Ojos

بادقت انتخاب کن  خاطرات تنها چیزی  هست که برامون می مونه

حداقل خوبهاش رو بردار

 ...

 چند لحظه بعد در تصویری دیگر گومز مردی که سالها پیش به همسرش تجاوز کرده بود و به قتل رساانده بود از وکیل می خواد که فقط ازش خواهش کنه که باش حرف بزنه  در زندانی که شوهر همسر سالیان درازی او را نگهداری کرده فیلم قشنگی هست

همه ما درگیر هوسهایمان هستیم



۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

زمان

زمان رفتن فرارسیده
در سرزمینی که تمام ان را خاکستر فراگرفته امید بستن به جوانه ای که شاید
به روید امیدی است واهی
زمان زیادی است که دیگر براین سرزمین گلی دیگرنمیروید
زمان زیادی است که دیگر افتاب بیرون نمی اید
امید رخ بربسته
وجدان دردمند ما را با ماتنها گذاشته
ای کاش می شد وجدان را مثل همه چیز دن کردن
زمان زیادی است ای دوست که همه مسافران رفته اند
می شود با پای پیاده طی طریق کرد شاید سفر بهترین هدیه باشد زیرا در مقصد
میز چیزی جز وجدان پر درد چیزی باقی نمانده است

.

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

.

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

by ژاندارک on 7/5/11

گفتیم:
زنده باد آزادی
زنده باد آگاهی
زنده باد زندگی؛
و دستهایمان را در نور کاشتیم.


گیسوانمان را پوشاندند
دستهایمان را بستند
گلویمان را سوراخکردند
و تفنگهایشان
که دستهایشان بود
آرامش آب را شکست


بهار شد
ما زنده ماندیم و سبز شدیم
آنها برای تفنگهایشان
سیاه پوشیدند...


ماندانا زندیان

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

خانه روی اب

دکتر : من فکر می کردم نسل ما بی اعتقاده ولی شما دست ما رو از پشت بستین
مریض: دکتر جون شما وقتی همسن ما بودید اینده داشتید ما نه اینده داریم
نه امید مثل اینکه خونت روی اب ساخته باشی ما فقط یاد گرفتیم شناگر
خوبی باشیم
دکتر : نه همتون من الان از جایی می یام هفت هشت تا جون غرق شده دیدم
مریض : پیش می یاد دکتر جون جنگه
دکتر حداحافظ حداقل بچه دار نشید
مریض : من فقط خودم را می خوام نجات بدم نه یکی دیگه را بدبخت کنم

.

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

by nazi on 7/1/11

كسي باور نمي كند
لبخندش مي توانست
پلي باشد
كه جمعه را
به همه ي روزهاي هفته
پيوند بزند

*احمدرضا احمدی


 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

Magnolia "my life"

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via My Favorite Movies and Quotes by Nasrin Mohebbian on 6/30/11

 



 


Frank T.J. Mackey: In this life, it"s not what you hope for, it"s not what you deserve - it"s what you take!


تو اين زندگي,مساله اين نيس که به چي اميد بستي يا لياقت چه چيزي رو داري..مهم چيزيه که به دست مياري!


 
 

Things you can do from here: