۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

در زندگی انقدر با سرعت نروید ...


در حدود ده سال پیش ریس جوان و خیلی موفقی بنام جاش با اتومبیلش از خیبانی در اطراف شیگاگو می گذشت ائو با جگوار شس سیلندر سیاه براقش که بیش از دو ماه نمی شد تحویل گرفته بود کمی سریع حرکت می کرد
او از وسط اتومبیلهای پارک شده می دید بچه ها چیزی را به سوی یکدیگر پرتاب می کنند وقتی متوجه دیدن چیزی شد سرعتش را کم کرد وقتی اتومبیلش را رد می شد بچه ها چیزی به سوی او پرتاب نکردند بلکه اجری پرتاب شد و به در براق اتومبیلش اصابت کرد
صدای ناهنجار ترمز دنده عقب زدده شد و چگوار به نقطه ای که اجر پرتاب شده بود برگشت جاش که از اتومبیل بیرون پرید بچه را گرفت و اورا به سوی اتومبیلی که در انجا متوقف شدهبود برد و با فریاد به ان بچه گفت این چه کاری بود که کردی خیالا می کنی که هستی این جگوار من است پرت کردن این اجر برات خیلی گران تمام می شود
جوانک با التماس گفت خواهش می کنم اقا خیلی متاسفم نمی دانستم چه کار دیگری بکنم من ان اجرا پرتاب کردم چون جز با این کار هیچ اتومبیلی توقف نمی کرد در حالی که ان پسر ان سوی اتومبیل متوقف شده را نشان میداد اشک از گونه هایش سرزیر بود گفت اقا او برادرم است او از صندلی چرخدارش افتاده و من نمی توانستم بلندش کنم سپس هق هق کنان از اقای رییس خواهش کرد ممکن است به من کمک کنید اورا روی صندلیش برگردانم خیلی سنگین است و زور من نمی رسد
ان رییس جوان نومیدانه سعی می کرد بغضش را فرو دهد سپس به ان جوان کمک کرد تا صندلی چرخدار برادرش را بلند کند سپس دو نفری برادر جوانک را بلند کرد و بر روی صندلی چرخدار ش قرار دادند
بازگشت او به سوی جگوار شش سیلندر براقش خیلی طولانی و دشوار به نظر می امد جاش در فرو رفته ء جگوارش را هرگز درست نکرد زیرا همیشه به خاطر او می اورد که در راه زندگی ان قدر سریع حرکت نکند که کسی مجبور باشد با پرتاب اجر توجه او را جلب کند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر