۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

حرفی از ناگفته ها





حرفی از نا گفته ها :
میگن وقتی از خدا یه چیز خیلی بزرگ میخوای اون رو قسم بده به لحظه ای که یه جوونه
سر از خاک بیرون میاره.
میبینی چه خوشگله ؟! یه دونه اون پایین پایینا تو یه جای سرد و تاریک واسه خودش
وجودیت میبخشه و سر از دل حقیقتش میکشه بیرون. بعدش آروم آروم میاد بالا و بالا و بالاتر.
میدونی؟ قشنگیش به همینه که چه طور از لابلای اون همه خاک و کلوخ خودش و هل میده بالا.
مگه این بالا چه خبره؟
من میگم حتما خبرای خوشگلی هست که یه دونه با وجود این همه کوچیکی که شاید بین
تموم مخلوقات گم شده باشه برا خودش تو یه گوشه دنیا این همه زور میزنه تا برسه به بالا.
سر از خاک که در میاره میگه : آخیش .. بالاخره رسیدم!
میرسه بالا و لبخند میزنه .. آروم آروم قد میکشه .. سبز میشه .. بزرگ میشه. برای چی؟
شاید برای زیبایی لبخند خدا .. شاید برای سبزی دل خودش
شاید برای لونه پروانه ها و شاید برای یه روز
روزی که یه آدمی رد بشه و ازش یه همچین عکسی بگیره
شاید یکی مثل تو .. شاید یکی مثل من
اینطوری با همین عکس ساده و سبز و قشنگ میتونه یه عمر جاودانه باشه حتی اگه آذوقه
شته ها و کفشدوزکای دشت بشه. میتونه ... نمیتونه؟
میدونی؟ زندگی یعنی همین . یعنی دونه .. یعنی جوونه زدن .. یعنی معنی گرفتن.
آخرش یعنی همین .. هدفشم یعنی همین.
یعنی جاودانه بودن .. جاودانه شدن.
تو میتونی .. من چی؟ فکر میکنی منم بتونم؟
« آفرینش همان برگ درخت کوچه توست که در دست باد بر آب افتاد »

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر