۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه



از مرز خواب می گذشتیم
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه ها افتاد ه بود
کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد
نیلوفر رویید
سایه اش از ته خواب شقا هم سرکشید
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگهایش من بودم که می دیدم
هستی اش در من ریشه داشت و همه من بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر