۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

خاطرات جنگ



خاطرات جنگ

يادم می آد روزای موشک بارون که می گفتن ممکنه شيميايی بزنن، مامان های ما يه سری ماسک و لباس برای بچه ها درست کردن (فکر کنم از يه برنامه ای تو تلويزيون ياد گرفته بودن) که مثلا به خيال خودشون موقع حمله شيميايی بچه ها محافظت بشن. يادم می آد مدرسه ها تعطيل بود و بابای من نمی ذاشت برم بيرون با بچه ها بازی کنم و من بايد خودم تو خونه درس می خوندم و به تنها چيزی که فکر می کردم صدای بچه ها بود که تو محوطه بازی می کردن و من هی تو دلم غر می زدم که چرا بابام نمی ذاره برم پايين مثل بقيه بچه ها بازی کنم. يازده سالم بود. تلويزيون هرموقع روايت فتح نشون می داد فوری کانال رو عوض می کردم. سال ها طول کشيد تا فهميدم آقايی که روايت فتح رو می ساخت همونيه که گفته خونه هامون رو بايد روی قله آتشفشان بسازيم. اولين بار درمورد اين حرفش تو يه جلسه ای که برده بودنمون علامه محمد تقی جعفری رو ببينيم شنيدم. علامه جعفری، همون پيرمرد بامزه و خوش سخن، داشت راجع به ماهواره ها حرف می زد و اينکه بايد آزاد باشن. خبر شهادت افشين ناظم رو که آوردن، شکه شده بودم. ذهن کودکانه ام نمی تونست تجزيه تحليلش کنه. اينکه چرا مامانش که سال چهارم دبستان معلممون بود گريه زاری می کنه اما خواهر افشين اينقدر قوی داره برخورد می کنه. گريه اش رو البته ديدم، وقتی لباس برادرش رو بهش دادن و من يواشکی نگاه می کردم. افشين برق شريف خونده بود. از اون باهوشا.
***
ازکرخه تا راين که تموم شد، يک ربع توی سينما زار زار گريه می کردم. همش به اين فکر می کردم که اون موقع که من به فکر بازی با بچه ها بودم و حرص می خوردم و با لباس های ضد شيميايی که که مامانم درست کرده بود بازی آدم فضايی می کردم يه عده آدم مشغول چه کارهايی بودن. از همون موقع بود که اگه تلويزيون روايت فتح نشون می داد کانال تلويزيون رو عوض نمی کردم. تازه يواش يواش شروع کردم به فهم اين که چی گذشته بوده. دايی اش استاد دانشگاهه. اونم شريفی بود. تو وزارت دفاع هم کار می کرده. داوطلب می ره جنگ. يک هفته مجبور بودن از همون آبی بخورن که رفيقاشون رو باهاش غسل کرده بودن. انواع و اقسام بيماری های گوارشی و روحی رو داره. از اون آدمايی که هيچوقت نمازش ترک نشده و واقعا اعتقاد داره. از وزارت دفاع خيلی سال پيش اومد بيرون. گفت ديگه نمی تونه باهاشون کار کنه. سرخورده شده بود.
***
"زمين سوخته" احمد محمود رو هيچوقت نتونستم تموم کنم. حتی به سختی شروعش رو می تونم بخونم. تمام تنم خيس عرق می شه. فضاسازی های روزهای اول جنگ حالم رو بد می کنه، می ترسم، غصه ام می گيره. از سوسنگرد هم نوشته. شايد تنها متن نوشته ای باشه که توش می شه ردی از تجاوز به دخترا تو سوسنگرد رو پيدا کرد. هرموقع به اون قسمتش می رسم ياد اين می افتم که "اون" درست يه هفته قبل از اينکه سوسنگرد با خاک يکسان شه مرخصی گرفت و از سوسنگرد برگشت. درسته که الان برام ديگه اهميتی نداره چون جزو همون لاشخورها شده. ولی فکر اينکه اگه يه مو از سرش کم می شد مامانم چه حالی می شد حالم رو بد می کنه. جای پسرش بود هميشه. پسر عزيز دردونه اش. خوشحال بود که نذرهاش جواب داده بود و زنده برگشت.
***
سه ماه بعد از عروسيشون جنازه اش رو آوردن. تو سن 17 سالگی مفقود الاثر شده بود. 12 سال. از روی پلاکش شناخته بودن. هيچوقت مرگ انقدر نزديک نبود. چهره مامانش هيچوقت يادم نمی ره. گريه هاش شب های احيا. گريه های باباش وقتی صدام رو گرفتن. چندباری که به بهانه اش رفتم قطعه شهدا داغ کرده بودم. فقط سنگ قبرها رو می خوندم. سن و سال هاشون رو. اونجا گاهی يادت می ره به گورستان خاوران فکر کنی و قبرهايی که سنگ هم ندارن. بنياد شهيد سيصد هزارتومن می خواست بهشون بده گمونم. از همون موقع ها بود که ديگه نديدم نماز بخونه.
***
حالم از يه عده ای بهم می خوره. يه عده آدم که همه چی رو می خوان قبضه کنن. عين لاشخورهايی که از خاطره های مرده ها هم دست نمی کشن. از اين روزهای کثافت هم حالم بهم می خوره. روزهايی که قانون جنگل توش بيداد می کنه. ايده ئولوژی ها و اعتقادات مردگان تحريف می شه و قصه های جديد مشمئز کننده در موردشون نوشته می شه. روزهايی که ديگه به زحمت ايدئولوژی ای به غير از پول و قدرت و گوسفندبودن می بينی. يه عده هم احساس دن کيشوت بودن بهشون دست می ده. يه عده هم شيزوفرنی يا پارانويای حاد دارن و با خيال راحت و بدون هيچ افساری برات اعتقاد و عقيده و ايدئولوژی جعل می کنن. گاهی فکر می کنم اگه آدم حتی الکی هم شده عرعر يا بع بع کنه بد نيست. ممکنه امر بهش مشتبه شه و دچار تناسخ گوسفندی يا الاغی بشه. اونوقت زندگی خيلی راحت می شه. اونوقت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر