۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

سرانجام



سرانجام



یه روزی از روزگاران نه چندان دور ، این شعر رو با خودم زمزمه کردم. میخواستم اینجا بنویسمش اما نمی دانم ترس از چه مانع ام شد. ترس از تغییر کردن عقیده ام ، ترس از اینکه روزی همه چیز رویایی شود و من پشیمان شوم یا ترس از تمسخر او یا هرچه که بود این شعر جایی لابه لای کاغذ هایم به فراموشی رفته بود تا اینکه امروزکه داشتم توی دلم فریاد می زدم خدا یی وجود ندارد و تنها برای فرار از همان ترس از ضعف هاست که توی دلمان یک خدا ساخته ایم ناگهان این شعر به چشمم خورد. از خواندن اش احساس خیلی خوبی داشتم. احساس اینکه نه تنها خدایی هست بلکه خواسته دلمان را هم به ما می ده شاید در ابعاد زمانی نه خیلی زود اما به موقع
گاهی دلم می خواهد فریاد بزنم "

بلند ورسا
چونان طوفاني سهمگين
که به گوش همگان برسد.
اين همه تحمل کردن ام
اين ديدن ودم نزدنم
اين شنيدن و شکايت نکردنم
اين بي وفايي ديدن و وفا کردنم
از حماقتم

از پستي ام
از خواري ام

از زبوني ام نيست
از عشقم
از علا قه ام

از عادت ام

از وابستگي ام است
من آدم جنگيدن نيستم
و لااقل تو اين را خوب مي داني
تنها يک بار خواهم رفت
و تنها دعايم اين است

"خداوند آن يک بار را نزديک گرداند“

خدای مهربونم
.مرسی که دعاهایم را می شنوی و برآورده می سازی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر