۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

زندان



می گفت خیلی احساس تنهایی می کنه اینقدر که می خواد سرش بکو به به دیوار یک چیزی رو دلش سنگینی می کنه اینقدر سنگین که حتی اگر سالها گریه کنه دلش سبک نمی شه خیلی دردناک هست که جایی زندگی کنی کنه هیچ کس درکت نکنه مثل زندان می مونه زندانی که خودمون برای خودمون ساختیم

گاهی نیاز داریم بریم یک گوشه تو لاک خودمون و با خودمون تنها باشیم و دوست نمداریم که این تنهایی رو کسی بهم بزنه ولی خیلی از اطرافیامون این تنهای رو درک نمکنن تنهایی هم قسمتی از زندگی ماست کتاب زنان ونوسی مردان مریخی رو بخونید

می گفت می دونی جرا دوست دارم که دوباره برگردم به زندون چون بش عادت کردم به تنهایی اش به اینکه تمام کارها سروقت انجام میگیره به نظمش به ادماش که اگر تورو درک نمی کنن ولی حداقل کاری به کارت ندارن خیلی سخته که ادم بین کلی ادم باشه ولی همشون عوضی باشن این از زندان هم سخت تر هست اینجا حداقل خودتی اولش سخت بود کمکم حرف زدن و نوشتن یادت می ره و خیلی چیزهای دیگه ولی حداقل شاید خودت رو فراموش نکنی که چی هستی چند وقت دیگه گه دیدمش بجا هم صحبتی با ادمها ترجیح می داد با پرنده ها صحبت کنه یک قناری گرفته بود گفتند زده به کلش گفتم نه حداقل پرندهها معنی عشق و دوست داشتن رو بهتر از ما می فهمن اگر یکی به اندازه یک ارزن بشون محبت کرد به اندازه هزارتا ارزن براش می خونن کنجشک ها حداقل معنی خیانت کردن و ریا و دورویی رو بلد نیستند دلم گرفت حالا اندازه یک کنجیشک هم دلمون ارزش نداره لعنت به این قلب کثیف

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر