۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

وفا



وفا

وفا ...
* از قدیم قدیما گفتن شاید کسی رو که یه روزی با تو خندیده از یاد ببری

اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته فراموش نخواهی کرد
هرگز
راست میگن؟ *
حرفی از ناگفته ها :
یه دختری بود چشم نداشت
نمیدونست رنگ گلا چه رنگیه؟
آسمون ابری ظهر چه ریختیه؟
این دختره نمیدونست سبزه ها چه شکلین؟ پرنده ها پروانه ها؟
نمیدونست آبی آب یعنی چی چی؟ سبزی برگ یعنی چه رنگ؟
قزمز و زرد و صورتی؟ طوسی بنفش آلبالویی؟
نمیدونست رنگ یعنی چی؟ اصلا دنیا چه شکلیه؟ چه فرمیه؟ چه رنگیه؟
فقط سیاه ... همش سیاه!
همگی از دور اون رفته بودن جز یه نفر .. یک پسری!
نمیدونست که اون کیه رنگ چشاش چه رنگیه؟
که صبح تا شب که شب تا صبح کنار اون میمونه و هر چی بخواد میده
به اون. کسی که دوسش داره و عاشقشه. به یادشه .. پا به پاشه.
دست روی گونش میکشه .. شونه به موهاش میکشه.
پای حرفاش میشینه .. با خنده هاش میخنده با گریه هاش میگریه
نفس نفس غزل غزل کنار اون میمونه میشینه و میخوابه
یه روزی این دختره تنگ غروب نشست به زیر آسمون
سرش پایین دستاش بالا دعا میکرد روی خدا
که ای خدا چشمی میخوام به من بده نوری میخوام دریغ نکن
دلم میخواد ببینم یک دل سیر نگا کنم ببینم
پسره از پشت ایوون بلند شنید صدای دختره
هیچی نگفت آرومکی برای اون دعا کرد

...

یه روزی اون دختره بیدار شد
نگا به آسمون کرد !!!
نگا به آسمون کرد؟!؟
اون دختره میدیدش .. آره چشماش میدیدش
نگاه به سبزه ها کرد نظر به پرچینا کرد
رنگ گلا رو بویید آبی آب رو چشید
همه جا قدم میزد میدوید جیغ میزد و بالا پایین میپرید
پس اون کجاست اون پسره؟
رفت تو خونه .. پسره نشسته بود کنج اتاق
صدای اون گوش میکرد خنده به روش میکرد
دختره نگاش کرد
پسره چشمی نداشت مثل خودش کور بود
پس برا این این همه مدت پیش اون مونده بود
همه زندگی رو به پاش ریخته بود
چون اون خودش چشم نداشت پس میدونست چی میکشه!
یه روز گذشت .. دو روز گذشت .. سه روز و یک هفته گذشت
دختره طاقتش طاق شد
نمیتونست با کسی زندگی کنه که کور باشه
آخه حالا چشم داشت دنیایی از نور داشت
بارش و بست و به پسره گفت میخوام برم نمیتونم بمونم
سخته برام اذیتم خواهش نکن نمیتونم بمونم
پسره هیچی نگفت
دختری با چمدون قدم قدم رفت که برفت
پسره بالای ایوون رو به خروج دختره
گفتش : برو ای مهربون ای بی وفا
فقط مواظب چشمام باش
آخه میدونی با یه دنیا عشق دادمشون بهت
با یه عالمه آرزو با یه سبد وفا دادمشون بهت
(( نمیدونم چرا این داستان رو نوشتم شاید دلم میخواست یه جوری بگم

شاید وقتی به کسی پشت میکنی ندونی که زندگی گذشته و آیندت رو مدیون

اون بودی یا شاید تنها اون باشه که بتونه تورو به آرزوهات برسونه نه؟ ))

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر