۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

زندگی چیز عجیبیه




زندگی چیز عجیب غریبیه
آنقدر عجیبه
آنقدر غریبه که نمی تونم بفهمی
یه روز نوزده سالته و دلت داره از توی سینه ات در میاد تا بره و اولین عشق اش رو تجربه کنه
می ره و عاشق می شه
و با عشق اش عالم و آدم رو بهم می ریزه
دو سال اوج همه احساسات رو تجربه می کنه
عشق ، شادی ، غم ، حسادت ، مالکیت ، نفرت ، نا امیدی ، زندگی ، مرگ
بعد یه روزی که میره عشق اش رو بی خبر ببینه
می بینه دوست دختر قبلی طرف کلید می اندازه و می ره توی خونه
!!!!!!!!!!!!!!
و بعد از یه سال گیر و دار همه چیز تموم میشه
و باخودت می گی
من دیگه هرگز کسی رو دوست نخواهم داشت
دیگه هرگز دست کسی را نخواهم گرفت
دیگه هرگز توی چشمهای کسی نگاه عاشقانه ام را نمی ریزم
دیگه هرگز هرگز
با خودت می گی مسخره است که میگن عشق اول
مگه عشق هم اول و دوم و سوم داره؟
سه سال تمام سر حرفت می مونی
تا کم کم زخم دلت خوب می شه
بعد که زخم دلت خوب میشه
دوباره ساده می شی
دوباره بچه می شی
دوباره بازیچه می شی
دوباره عاشق می شی
اینبار می میری
زنده می شی
بعد دوسال
یه روز اونم می ره
تا اینکه یه روزی
در بیست و هفت سالگی
عشق اولت رو میبینی
هیچوقت فکر نمی کردی یه روزی روبروی کسی که زمانی تمام هستیت بود
توی یه کافی شاپ بشینی
ببینیش
نگاهش همون نگاه
چشمهاش همون چشمها
همون بینی
همون لبها
همون صدا
همون لحن
همون حرفها
همون اداها
همون خنده ها
همون دستها
همون گرما
همون بو
اما همه چیز در عین نزدیکی آنقدر دوره که انگار هیچ وقت نبوده
انگار یه فیلمی بوده که خیلی وقت پیش خیلی دوست داشتی
و آنقدر دیدی که از حفظ شدی
می بینی که همه خاطره ها رو یادشه
اما دور شده
خیلی آروم در حالی که داری از نوشیدنی ات می نوشی
ازش می پرسی که زندگیش چطوره
آیا از ازدواج اش راضیه؟
[ازدواج ؟!!!! یه روزی فکر می کردی مگه می شه ما مال هم نشیم]
زندگی چیز غریبیه مگه نه
و بعد دوسه روز بعد
با کسی که دوستت دارد و گمان می کنی که مهربان ترین مهربانان است
و می خواهی که بهش اعتماد کنی
ودوست اش داشته باشی
توی یه رستوران سرباز سنتی قرار می گذاری
وقتی که می رسی
روی تخت بقلی باید کی رو ببینی؟
معلومه خوب
عشق دوم
عروسک ات رو
خیلی خونسرد سلام میکنی
و اون آنقدر دور از ادب یا شاید آنقدر از دیدن تو با کسی شوکه شده است که
حتی از جایش بلند نمی شود
توی دلت میگی
اشکال نداره ، اینم مثل بقیه کارهاش یادم می ره
می نشینی
نگاه ات رو می دوزی توی چشمهای دوستت
می گی بهش اعتماد میکنم
می گی دوستش خواهم داشت
بعد اون شروع می کنه
از خودش
از عشق اش
از رابطه عاشقانه اخیرش
برات حرف می زنه
!!@@#^%&)(&^%$!!!!؟؟؟؟؟؟
تو هم عین یه دوست خوب گوش می دی
و راهنمایی اش می کنی
می گی زندگی چیز عجیبیه
چیز غریبیه
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگ اش را به سر زدم با شوق
پیوست : شاید من قصه رو خیلی بد تعریف کردم
اینقدر مهرطلبانه شدید هم نبودم من

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر