۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

عقاب



عقاب
مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه
جوج هها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او
همان كا رهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند؛ براي پيدا كردن كر م ها و
حشرات زمين را مي كند و قدقد م يكرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار،
كمي در هوا پرواز مي كرد.
سا لها گذشت و عقاب خيلي پير شد.
روزي پرنده باعظمتي را ب الاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او ب ا ش كوه
تمام، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخ لاف جريان شديد باد پرواز
م يكرد.
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد «؟ اين كيست » :
:
همسايه اش پاسخ داد اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به »
«.
آسمان است و ما زميني هستيم
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر م ي كرد يك
مرغ است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر