۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

راه بهشت



راه بهشت
مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند. هنگام عبور از كنار درخت
عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را كشت . اما مرد نفهميد كه ديگر اين
دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت . گاهي مدت ها
طول م يكشد تا مرد هها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق م ي ريختند و به
شدت تش نه بودند . در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه
به ميداني با سنگفرش طلا باز مي شد و در وسط آن چشمه اي بود كه آب
:
زلالي از آن جاري بود . رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد روز به خير، »
«
؟ اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است
درواز هبان «. روز به خير، اينجا بهشت است » :
«.
چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم » ‐
» :
دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت م يتوانيد وارد شويد و هر چه قدردلتان م يخواهد بنوشيد

اسب و سگم هم تشن هاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب
بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد . پس از اينكه مدت درازي
از تپه بالا رفتند، به مزرعه اي رسيدند . راه ورود به اين مزرعه، دروازه اي
قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي شد .
مردي در زير سايه درخ تها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي
پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت «! روز به خير » :
مرد با سرش جواب داد.
«.
ما خيلي تشن هايم.، من، اسبم و سگم » ‐
:
مرد به جايي اشاره كرد و گفت ميان آن سنگ ها چشمه اي است . هرقدر كه م يخواهيد بنوشيد
»
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگ يشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد . مرد گفت : هر وقت كه دوست داشتيد، مي توانيد
برگرديد.
«
؟ فقط م يخواهم بدانم نام اينجا چيست » : مسافر پرسيد
«
بهشت » ‐
«!
بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است » ‐
«.
آنجا بهشت نيست، دوزخ است » ‐
بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده » : مسافر حيران ماند
«!
نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي شود
كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي كنند. چون تمام آنهايي » ‐
«...
كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا م يمانند
پائولو كوئيلو ،« شيطان و دوشزه پريم » بخشي از كتاب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر