۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

بالهایت را کجاگذاشتی





با لهايت را كجا گذاشتي ؟
پرنده بر شان ه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت :
اما من درخت نيستم. تو نم يتواني روي شان هي من آشيانه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخ ت ها و آد م ها را خوب مي دانم. اما گاهي پرند ه ه ا
و انسا نها را اشتباه م يگيرم.
انسان خنديد و به نظرش اين بزر گترين اشتباه ممكن بود.
پرنده گفت: راستي، چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟
انسان منظور پرنده را نفهميد، اما باز هم خنديد.
پرنده گفت : نم يداني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر
نخنديد. انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نم ي دانست
چيست. شايد يك آبي دور، يك اوج دوس تداشتني.
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از
يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ،
اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود.
پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش
به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش
آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .
***
آنگاه خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت م ي آيد
تو ر ا با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما
تو آسمان را نديدي.
راستي عزيزم، بال هايت را كجا گذاشتي؟
انسان دست بر شان ه هايش گذا شت و جاي خالي چيزي را احساس كرد .
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست!!!!!
عرفان نظرآهاري

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر