۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

سرباز روس



سرباز روس
تابستان ۱۹۴۵ ، كوچه اي در برلين:
دوازده زنداني ژند هپوش به فرماندهي يك سرباز روسي از خياباني
م يگذرند، احتمالأ از قرارگاهي دور مي آيند و سرباز روس بايد آن ها را به
جايي بر اي كار يا به اصطلاح بيگاري ببرد . آن ها از آيند ه شان هيچ
نم يدانند.
ناگهان از قضا، زني از خراب ه اي بيرون مي آيد، فرياد م ي كشد، به طرف
خيابان م يدود و يكي از زندانيان را در آغوش م يكشد.
دسته كوچك از حرك ت باز م ي ماند و سرباز روس هم طبيعي است كه در
م ييابد چه اتفاقي افتاده است . او به طرف زنداني م ي رود كه حالا آن زن را
:
كه به ه قهق افتاده در آغوش گرفته است. م يپرسد«؟ زنت » « بله »
:
بعد از زن م يپرسد«؟ شوهرت » « بله »
:
سپس با دست به آنها اشاره مي كند.« رفت، دويد، دويد، رفت »
آنها با ناباوري نگاهش م يكنند و م يگريزند.
سرباز روس با ياز ده زنداني ديگر به راهش ادامه م ي دهد، تا چند صد متر
بعد گريبان رهگذر بي گناهي را م ي گيرد و او را با مسلسل مجبور م ي كند
وارد دسته بشود ، تا آن دوازده زنداني كه ح كومت از او م ي خواهد ، دوباره
كامل شود.
ماكس فريش
۸۱/۶/ همشهري ۲۶

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر