۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

ان سوی پنجره



آن سوي پنجره
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران
اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت
او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود هي چ تكاني نخورد
و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آنها ساع ت ها با يكديگر
صحبت م ي كردند؛ از همسر، خانواده، خانه ، سر بازي يا تعطيلاتشان با هم
حرف م يزدند .
هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مي نشست و تم ام
چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد، براي ه م اتاقيش توصيف م ي كرد. بيمار
ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شن يدن حال و هواي دنياي بيرون، روحي
تازه م يگرفت.
مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به آن باز مي شد م ي گفت. اين پارك
درياچه زيبايي داشت . مرغاب يها و قوها در درياچه شنا مي كردند و كودكان
با قاي ق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زيبايي به
آنجا بخشيده بودند و تصويري زيب ا از شهر در افق دوردست ديده م ي شد .
مرد ديگر كه نم ي توانست آنها را ببيند چشمانش را مي بست و اين مناظر را
در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي م يكرد.
***
روزها و هفته ها سپري شد . يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن
آنها آب آورد ه بود ، جسم ب ي جان مرد كنار پنجره را ديد كه در خواب و با
كمال آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان
بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند.
مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين
كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد .
آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين
نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد . حالا ديگر او م ي توانست
زيباي يهاي بيرون را با چشمان خودش ببيند.
هنگامي كه از پنجره به بيرون نگ اه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند
آجري مواجه شد!
×××
مرد پرستار را صدا زد و پرسيد ك ه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده
چنين مناظر د لانگيزي را براي او توصيف كند؟
شايد او م ي خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد » : پرستار پاسخ داد
«!!!
اصلأ نابينا بود و حتي نم يتوانست اين ديوار را هم ببيند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر