۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

کتاب زندگی



كتاب زندگي
خوابيده بودم؛
در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري ش ده عمرم را برگ
به برگ مرور كردم . به هر روزي كه نگاه م ي كردم ، در كنارش دو جفت
جاي پ ا بود . يكي مال من و يكي ما ل خدا . جلوتر م ي رفتم و روزهاي سپري
شد هام را م يديدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زيباييها، لبخندها،
شيرين يها، مصيب تها، ... همه و همه را م يديدم.
اما ديدم در كنار بع ضي برگها فقط يك جفت جاي پا است . نگاه كردم،
همه سخ ت ترين روزهاي زندگ ي ام بودند . روزهايي همراه با تلخ ي ها،
تر سها، در دها، بيچارگ يها.
با ناراحتي به خدا گفتم روز اول تو به من ق ول دادي كه هيچ گاه مرا تنها نم يگذاري » :
.
هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد
پذيرفتم كه زندگي كنم . چگونه، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي
«
؟ چگونه توانستي مرا با رنجها، مصيب تها و دردمند يها تنها رها كني » : خداوند مهربانانه مرا نگاه كرد . لبخندي زد و گفت
فرزندم! من به تو قول دادم كه همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخي و شادي، در
گرفتاري و خوشبختي.
من به قول خود وفا كردم،
هرگز تو را تنها نگذاشتم،
هرگز تو را رها نكردم،
حتي براي لحظ هاي،
آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني، جاي پاي من است ، وقتي كه
تو را به دوش كشيده بودم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر