۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

مرد در چمنزار





مرد در چمنزار
،: مرد نجوا كرد « خدايا با من صحبت كن » يك چكاوك آواز خواند ولي مرد
نشنيد.
،پس مرد با صداي بلند گفت « خدايا با من صحبت كن » : آذرخش در آسمان
غريد ولي مرد متوجه نشد.
مرد فرياد زد ،« خدايا يك معجزه به من نشان بده » : يك زندگي متولد شد
ولي مرد نفهميد.
: مرد نااميدانه گريه كرد و گفت « خدايا مرا لمس كن و بگذار تو را بشناسم »
پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس كرد.
ولي مرد بالهاي پروانه را شكست و در حالي كه خدا را درك نكرده بود از
آنجا دور شد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر