۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

میخ روی دیوار



ميخ هاي روي ديوار
پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت . پدرش جعب ه اي ميخ به او داد وگفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي.
روز اول ، پسر بچه ۳۷ ميخ به دي وار كوبيد . طي چند هفته بعد، همانطور كه
ياد م ي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد مي خ هاي كوبيده شده به
ديوار كمتر م ي شد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسا ن تر از كوبيدن مي خ ها
بر ديوار است ...
بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد. او اين مسئله را به
پدرش گفت و پ در نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل
كند، يكي از مي خها را از ديوار در آورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها
را از ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد
پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي » : و گفت
.
اما به سورا خ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشت ه اش
نم يشود. وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني، آن حر ف ها هم
چنين آثاري به جاي مي گذارند. تو مي تواني چاقويي در دل ان ساني فرو كني
و آن را بيرون آوري . اما هزاران بار عذرخواهي هم فايده ندارد . چون آن
«.
زخم سرجايش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر