۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

گفتگو من با خدا

در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم
خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟
من در پاسخ گفتم:اگر وقت دارید
خدا خندید:وقت من بی نهایت است
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم:چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد:کودکیشان
اینکه آنها از کودکی شان خسته میشوند،عجله دارند که بزرگ شوند
بعد دوباره پس از مدتها آرزو می کنند که کودک باشند
اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند
بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند
و بنا براین نه در حال زندگی می کنندو نه در آینده
اینکه آنها به گونه ایی زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند
وبه گونه ایی می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند
دستهای خدا دستانم را گرفت
برای مدتی سکوت کردیم
ومن دوباره پرسیدم:به عنوان یک پدر
می خواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند؟
او گفت:بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد
همه کاری که می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند
بیاموزند که درست نیست که خودشان را با دیگران مقایسه کنند
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم
اما سالها طول می کشدتا این زخمها را التیام بخشیم
بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد
کسی است که به کمترین ها نیاز دارد
بیاموزند که انسانهایی هستند که آنها را دوست دارند
فقط نمی دانند چگونه احساساتشان را نشان دهند
بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند اما آن را متفاوت ببینند
بیاموزند که کافی نیست آنها فقط دیگران را ببخشند
بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند
من گفتم؛
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم
همیشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر