۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

رسم زندگی

بهم نزديک شه ،
يه حسی بهم ميگه :
بيگانه را به خانه را نده ٬ او به قصد غارت آمده است ...
نمی دانم چگونه می توانم همه را دوست داشته باشم ،
همه را ... زشت و زيبا و مورچه و ديوار را
همه را دوست داشته باشم و ... و دلبسته به هيچکس نباشم
دلبسته بودن , شبيه طنابی در گردن داشتن است
بايد مواظب باشی و گرنه
يا خودت از دست می روی يا طناب بيچاره پاره می شود ...
اگر خودت از دست بروی , دو حالت دارد
يا طناب برای هميشه نعش خاطرات تو را , آويزان بر خودش حفظ می کند
و يا از گردن بی جان تو بر گردن تازه نفسی ديگر می افتد ...
و اگر طناب پاره شود ،

يا تو در چاله های تاريک سردرگمی سقوط می کنی
و يا دنبال طنابی ديگر برای آويزان کردن خودت می گردی ...
رسم زندگی همين است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر