۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

زیر این طاق کبود

زیر این طاق کبود یکی بود،یکی نبودمرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بوداون اسیر یه قفس شب و روزش بی نفس همهء آرزوهاش پر کشیدن بود و بس تا یه روز یه شاپرک نگاشو گوشه ای دوخت چشمش افتاد به قفس دل اون بد جوری سوخت زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید تو چشم مرغ اسیر غم دل تنگی رو دیددیگه طاقت نیوورد ،رفت توی قفس نشست تا که از حرفهای مرغ شاپرک دلش شکست شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم بریم تا اون بالاها سوار ابرا بشیم یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شدبارون از چشمای مرغ روی گونش جاری شدشاپرک دلش گرفت وقتی اشک اون رو دیدبا خودش یه عهدی بست،نفس سردی کشیددیگه بعد از اون قفس،رنگ تنهایی نداشت توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمیزاشت تا یه روز یه باد سرد میونه قفس وزیدآسمون سرخابی شد سوز برف از راه رسیدشاپرک یخ زد و یخ مرد و موندگار نشدچشاشو رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشدمرغ عشق شاپرکو به دست خدا سپردنگاهش به آسموووووووووون تا که دق کردشو مرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر