۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

از وبلاگ خورشید خانوم

.
تازه چشای يکی خيلی نگران بود. تازه برق چشای يکی بدجوری داشت کورم می کرد. تازه خفه شده بودم هيچ چی نمی گفتم. خيلی بده تو يه جمعی باشی که مجبور باشی هی جلوی خودتو بگيری و هيچ چی نگی. نزديک بود پاشم داد بزنم.
فکر کنم عشق اون احساس خوبه باشه که هر روز که می گذره بيشتر بشه و وقتی يادت بيفته نيشت تا بناگوشت باز شه. اگه اين باشه که يعنی اينکه من تاحالا عاشق نشده بودم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر