۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

شبی که خدا را دیدیم

شبي بنده اي در خواب ديد كه با خداي خود در ساحل دريا راه ميرود.
در افق صحنه هايي از گذشته و زندگي خود را مي ديد كه همچون صاعقه اي از برابر چشمانش عبور مي كردند
در هر صحنه دو رد پا روي شن ها مي ديد
يكی رد پاي خود او و ديگري رد پاي خدايش
وقتي از صفحهء آخر آسمان مي گذشت به عقب باز گشت. به رد پاهاي روي شن ها نگاه كرد
شگفتا كه در بسياري از مواقع آن هم در سخت ترين و غم انگيز ترين لحظه هاي زندگيش تنها يك رد پا وجود داشت
از اين موضوع عميقآ متاثر شد و از خداي خود پرسيد
خداوندا تو گفته بودي تا هر زمان كه پيرو تو باشم مرا در راه زندگي تنها نمي گذاري و همواره همراهم خواهي بود
اما امروز ديدم كه در سخت ترين زمان هاي زندگيم تنها يك جفت رد پا وجود داشته است
نميدانم چطور در چنين لحظه هايي كه بيشترين احتياج را به تو داشتم مرا تنها ميگذاشتي..؟
خداوند به لطف و مهرباني پاسخ داد
فرزندم من تو را دوست دارم و تو را هرگز تنها نميگذارم.
آن زمان ها و در لحظه هاي رنج و سختي كه تنها يك جفت رد پا ديدي، آن رد پاي من بود كه تو را در آغوش گرفته بودم و در مسير زندگي به جلو ميبردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر