۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

زن




آفرينش زن

(متن سانسکريت)

در آغاز، آفريدگار جهان چون به خلقت زن رسيد، ديد مصالح سفت و سخت را در آفرينش مرد به کار برده و ديگر چيزي نمانده است. در کار خود واله گشت و پس از انديشه بسيار چنين کرد: گردي رخ از ماه، تراش تن از پيچک، چسبندگي از پاپيتال، لرزش اندام از گياه، نازکي از ني، شکوفايي از غنچه، سبکي از برگ، پيچ و تاب از خرطوم پيل، چشم از غزال، نيش نگاه از زنبور، شادي از نيزه نور خورشيد، گريه از ابر، سبک سري از نسيم، بزدلي از خرگوش، غرور از طاووس، نرمي از آغوش طوطي، سختي از خاره،شيريني از انگبين، سنگ دلي از پلنگ، گرمي از آتش، سردي از برف، پرگويي لز زاغ، زاري از فاخته، دورويي از لک لک و وفا از مرغابي نر گرفت و به هم سرشت و زن را ساخت و به مردش سپرد.

پس از هفته اي مرد نزد خدا باز آمد و گفت: خدايا اين که به من داده اي زندگي بر من تباه کرده، پيشه اش پرگويي است، دمي مرا به خود وانمي گذارد، آزارم مي دهد، مدام نوازش مي خواهد، دوست دارد هميشه سرگرمش کنم، بيخود مي گريد، تنها کارش بيکاري است. آمده ام پس اش دهم. زندگي با او برايم امکان پذير نيست. از من بازستانش.

خدا گفت باشد و زن را پس گرفت. پس از هفته اي ديگر مرد دوباره نزد خدا شد و گفت: خدا تنها شده ام، به ياد مي آورم چگونه برايم آواز مي خواند، مي رقصيد، از گوشه چشم نگاهم مي کرد، با من بازي مي کرد، به تنم مي چسبيد، خنده اش گوشم را نوازش مي داد، تن اش خرم و ديدارش دلنواز بود. او را به من باز پس ده.

خدا گفت: باشد و زن را به او پس داد. پس از سه روز، ديگر بار، مرد نزد خدا شد و گفت: خدايا نمي دانم چگونه است اما گويا زحمت او بيش از رحمت اوست. پس، کرم کن و او را از من باز پس گير.

خدا گفت: دور شو! بس است هر چه گفتي. برو با او بساز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر