۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

پاهای بزرگتر دلی بزرگتر



پاهای بزرگ دل برگتر
و قتی اعمال زبان می گشایند کلمات دیگر مفهومی ندارند
روز بسیار گرمی بنظر می رسد هر کس دنبال وسیله ای بود تا از شر گرما خلاص شود از این رو مغاره بستنی فروشی محل خوبی برای پناه بردن بود دختر کوچکی در حالی که پولش را محکم در دست گرفته بود وارد مغازه شد پیش از انکه بتواند چیزی بگوید مغازه دار بتندی به اوگفت که خارج شود نوشته روی در را خواند که تا کفشی به پا نکرده است داخل نشود او اهسته از در بیرون رفت و مرد تنومندی به دنبال او از مغازه خارج شد
در مدتی که ان دختر در جلو مغازه ایستاده بود و تابلو را می خواند ان مرد او را نگاه می کرد وقتی که برگشت تا از مغازه دور شود اشک از چشمانش سرازیر بود در این لحظه مرد تنومند او را صدا زد او در حالی که لبه ء پیاده رو نشسته بود کفشهای بزرگش را از پا در اورد و در جلو پا دختر گذاشت و گفت بفرمایید شما نمی توانید با انها راه بروید ولی اگر انها را بپا کنید می توانید بروید و بستنی خودتان را بگیرید
وی سپس دختر کو چلو را بلند کرد و پاهایش را در کفشها گذاشت و گفت عجله نکن من از این طرف و ان طرف کشیدن این کفشها خسته شدم و خیلی خوب است که اینجا بنشینم وبستنی ام را بخورم وقتی ان دختر برای خرید به سوی بستنی فروشی می رفت برق شادی که در چشمانش می درخشید دیدنی بود مردی که کفشهایش را دختر داده بود تنومند بود و شکم بزرگ و کفشهای بزرگ داشت مهمتر از همه اینکه او دلی بزرگ داشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر