۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

مکتوب





در یکی از افسانه های استر الیایی حکایت یک راهب بودایی امده که با سه خواهر خود در راهی می رفت و به مشهور ترین دلاور زمان خود برخورد کرد دلاور گفت : من مایلم با یکی از سه دختر زیبا زندگی کنم
راهب گفت :
اگر یکی از اینها ازدواج کند ان دوتای دیگرغصه می خورند من به دنبال قبیله ای می گردم که مر دانش مجاز باشند سه تا زن بگیرند
انان سالهای سال تمام قاره استرالیا را زیر پا گذاشتند اما چنین قبیله ای را پیدا نکردند زمانی که دیگر پیر شده بودند و راهپیمای بیمارشان کرده بود یکی از خواهران گفت : دست کم یکی از ما می توانست خوشبخت شود
راهب گفت : من اشتباه کردم اما حالا دیگر خیلی دیر شده است و سه خواهر رابه ستون سنگی نبدیل کرد تا همه کسانی که از انجا رد می شدند بدانند که شادی یک نفر به معنای ان نیست که بقیه باید غصه بخورند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر