۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

کرگدن





کرگدن گفت: نه امکان ندارد , کرگردن ها نمي توانند با کسي دوست بشوند.
دم جنبانک گفت: اما پشت تو مي خارد. لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است. يکي بايد پشت تو را بخاراند. يکي بايد حشره هاي تو را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمي توانم با کسي دوست بشوم. پوست من خيلي کلفت است . همه به من مي گويند : پوست کلفت.
دم جنبانک گفت : اما دوست عزيز , دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه به پوست.
کرگدن گفت : ولي من که قلب ندارم , من فقط پوست دارم.
دم جنبانک گفت: اين که امکان ندارد , همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو , کجاست؟ من که قلب خودم را نمي بينم.
دم جنبانک گفت: خوب , چون از قلبت استفاده نمي کني , قلبت را نمي بيني . ولي من مطمئنم که زير اين پوست کلفت يک قلب نازک داري .
کرگدن گفت: نه ؛ من قلب نازک ندارم , من حتما يک قلب کلفت دارم .
دم جنبانک گفت : نه, تو حتما يک قلب نازک داري , چون به جاي اين که دم حنبانک را بترساني , به جاي اينکه لگدش کني , به جاي اينکه دهن گشاد و گنده ات را باز کني و آن را بخوري , داري با او حرف مي زني.
کرگدن گفت: خوب , اين يعني چه؟
دم جنبانک گفت: وقتي که يک کرگدن پوست کلفت , يک قلب نازک دارد يعني چه؟ يعني اينکه مي تواند دوست داشته باشد , مي تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اينها که مي گويي يعني چه؟
دم جنبانک گفت: يعني....بگذار روي پوست کلفت قشنگت بنشينم , بگذار......
کرگدن چيزي نگفت . يعني داشت دنبال يک جمله مناسب مي گشت. فکر کرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد.
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند. داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را بر مي داشت.
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مي آيد. اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد.
کرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟اسم اين که من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي کوچولو ي پشتم را بخوري؟
دم جنبانک گفت: نه, اسم اين نياز است , من دارم به تو کمک مي کنم و تو از اينکه نيازت برطرف مي شود, احساس خوبي داري . يعني احساس رضايت مي کني , اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
کرگدن نفهميد که دم جنبانک چه مي گويد.
روزها گذشت , روزها , هفته ها و ما ه ها و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت کرگدن مي نشست. هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي کوچک مزاحم را از لاي پوست کلفتش بر مي داشت و کرگدن احساس خوبي داشت.
يک روز گرم کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو اين موضوع که کرگدني از اين که دم جنبانکي پشتش را مي خاراند و حشره هاي مزاحمش را مي خورد احساس خوبي دارد , براي يک کرگدن کافي است؟
دم جنباک گفت : نه , کافي نيست.
کرگدن گفت: درست است کافي نيست. چون من حس مي کنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم. راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخي زد و پرواز کرد , چرخي زد و آواز خواند , جلوي چشم هاي کرگدن.
کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سير نشد.
کرگدن مي خواست همين طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد : اين صحنه قشنگترين صحنه دنياست و اين دم جنبانک قشنگترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين کرگدن روي زمين .
وقتي که کرگدن به اينجا رسيد احساس کرد که يک چيز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانک , دم جنبانک عزيزم , من قلبم را ديدم , همان قلب نازکي را که مي گفتي , اما قلبم از چشمم افتاد حالا چکار کنم ؟
دم جنبانک برگشت و اشک هاي کرگدن را ديد. آمد و روي سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز , تو يک عالم از اين قلبهاي نازک داري.
کرگدن گفت: راستي اين که کرگدني دوست دارد دم جنبانکي را تماشا کند و وقتي تماشايش مي کند , قلبش از چشمش مي افتد, يعني چه؟
دم جنبانک چرخي زد و گفت: يعني اينکه کرگدنها هم عاشق مي شوند.
کرگدن گفت: عاشق يعني چه؟
دم جنبانک گفت : يعني کسي که قلبش از چشمهايش مي چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد , اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند. باز پرواز کند و او باز هم تماشايش کندو باز قلبش از چشمهايش بيفتد.
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد , يک روز حتما قلبش تمام مي شود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم . حالا که دم جنبانک به من قلب داد , چه عيبي دارد , بگذار تمام قلبم را براي او بريزم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر