۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

یک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشين پونتياکش می‌کوبيد که بره خونه زن
مسنی رو ديد که اونو متوقف
کرد. ماشين مرسدسش پنچر بود. او می‌تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون
توی برفها ايستاده تا
اينکه بهش گفت: من جو هستم اومدم که کمکتون کنم.
زن گفت: من از سن لوئيز ميام و فقط از اينجا رد می شدم. بايستی صدتا
ماشين ديده باشم که از کنارم رد
شدن و اين واقعا لطف شما بود.
وقتی که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره،
زن پرسيد: من چقدر
بايد بپردازم؟ و او به زن چنين گفت
شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی
يکنفر هم به من کمک کرد
همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می‌خواهی که بدهيت رو به من
بپردازی بايد اين کار روبکنی.
"!نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر، زن کافه کوچکی رو ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد
راهشو ادامه بده. ولی نتونست
بیتوجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتی بگذره که می‌بايست هشت ماهه باردار
باشه و از خستگی روی پا بندنبود
او داستان زندگی پيشخدمت رو نمی‌دانست و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد
وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره زن از در بيرون رفته بود.
درحاليکه روی دستمال سفره
اين يادداشت رو باقی گذاشت. اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود، وقتی که
نوشته زن رو می‌خوند
شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی
يکنفر هم به من کمک کرد
همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهيت رو به من
بپردازی، بايد اين کار روبکنی
!"نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
اونشب وقتی که زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و
يادداشت زن فکر می کرد.
وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت"!
همه چيز داره درست ميشه. دوستت دارم، جو!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر