۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

روز های ابری

روز های ابری
امروز پنجشنبه ا خر سال بود بعد از یک مسافرت کاری دیشب ساعت 11.30
رسیدم تهران امروز عصر دلم حیلی گرفته بود گفتم برم بیرون و یک گشتی بزنم
و یکم حرید کنم نمی دونم چی شد گقتم برم پایتخت ....
نمی دونم نمی دید که دختره برای اون رفته بود سرمونی و به انگشتاش لاک
قرمز زده بود و با یک ارایش ملایم و یک انگشتر فیروزه دستش کرده بود چیزی
که دلم رو هیلی گرفته بود بغضش بود که زمانی دوستش ترکش کرده بود اول دم
در دیدم گفنگو شون و بعدش دید م دختره تنها نشیته دم جدول دلم می خواست
برم پیشش بگم مهم نیست مهم حودتی و یک جورهایی حالش رو خوب کنم وقتی
دوتا پسر دختر رو دید که باهم داند می خندد دیگه نتونستم وایسم درست یاد
چیزهایی انداخت ... وقتی داشتم برمی گشتم از خودم خیلی بدم امد گفتم تو
با اینهمه چیزها ی که می تونی حال ادم ها رو خوب کنی ولی از کنارشون
گذشتی شاید یک جمله کوچیک دنیا رو برای اون عوض می کرد و سالش رو پر امید
می کرد ولی تو هیچ کاری نکردی فکر می کنم پشیمونی و اخساس ادم که از حودش
بعدش بیاد برای ادم یکی از بدترین حسهای ادم باشه دلم براش خیلی سوخت
ولی می دونم دوست داشتن و یا ترحم بدتر از اون حس می تونه برای اون باشه
اینطور نیست کدوم حس بدتر هست ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر