۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

حق ما !

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via زنانه‌ها by Mahshid on 6/30/10

دیروز در محل کارم ، مردی با دو پسرش برای انجام کاری آمده بود. پسران 4 و شش ساله بودند که معلوم بود با بی میلی با پدر همراه شده اند. چهار نفری به یکی از اتاق ها رفتیم و مدارک مرد را نگاه کردم و به او گفتم که کاغذهای لازم برای انجام کارش را همراه ندارد. و باید با شرکت خود تماس بگیرد و کاغذها را جور کند. مرد که حدود 40 سال داشت ، وارفته  به من گفت که باید این کار را امروز انجام دهد چون قرار است فردا با خانواده به مرخصی و مسافرت بروند و اگر این کار انجام نشود مسافرت برای ایشان میسر نخواهد بود چرا که کارش در خطر می افتد. راستش دلم برای بچه ها سوخت و گفتم که کمکش می کنم. شروع کردم تلفن زدن به این ور و آن ور که مدارکش را جور کنیم. و کاغذهایی را که لازم داریم فکس کنند.
پسر کوچکتر شروع به کنجکاوی کرد و به وسایل دست زد ، در همان حال که داشتم با تلفن و با پدرش صحبت میکردم به آرامی به او گفتم : دست نزن عزیزم. آرام باش و به زودی میتوانید بروید بیرون و تفریح کنید. پسرک روی صندلی ای نشست و منتظر شد.
اما پسر بزرگتر ، آن که شش سالی داشت ، شروع کرد به همه چیز ور رفتن. هر چند دقیقه یک بار میگفتم : دست نزن عزیزم. آرام باش ، میتوانی لطفا بشینی ؟ مواظب باش. و او صورتش پر از خنده میشد و ادامه میداد. اتاقی که در آن کار میکردم دو در داشت. یک در که پدر و دو پسرش از آن وارد شدند و در دیگری که به اتاق دیگری میخورد و سر و صدای همکارم و ارباب رجوع دیگری در آن اتاق به صورت نامفهومی به گوش میرسید. پسرک به ناگاه از جا جهید و گفت : بگذار ببینیم پشت این در چیست .
من در حال صحبت با پدر او و صحبت تلفنی با شرکتی بودم که قرار بود فکس ها را بفرستد و پسرک به سمت در دوید که داد زدم : نه ! دست نزن ! تکان نخور !
پسرک خشکش زد. دستش که به سمت دستگیره ی در رفته بود همانجا در هوا خشک شد و خنده در صورتش به بهتی ناباورانه تبدیل شد.
از خودم بدم آمد. گفتم : ببخش عزیزم. ولی نباید وارد آن اتاق بشوی.
پدرش گفت : عذرخواهی لازم نیست. کار اشتباهی داشت میکرد. و تو کار درستی کردی. نباید اینقدر شیطانی کند.
پسرک مچاله شده ، به سمت یک صندلی رفت و رویش ولو شد و به زمین خیره شد. از شور و نشاط چند دقیقه پیشش خبری نبود.
در حالی که سعی میکردم کار پدرش را هر چه سریعتر راه بیاندازم ، نگاه های دزدکی به او میکردم و دیدم که سرش همچنان پایین است. یک بار سرش را بالا گرفت و به من خیره شد و من با شرمندگی لبخند زدم ولی نگاه ماتش اصلا پذیرای لبخند نبود. کار پدر تمام شد خیلی تشکر کرد که مرخصی شان را به قول خودش نجات دادم  و بچه ها را صدا کرد که  راه بیافتند . پسر کوچکتر با یک حرکت در کنار او قرار گرفت و دست پدر را گرفت ولی پسر شش ساله همچنان روی صندلی اش نشسته بود و به زمین خیره مانده بود. پدر گفت : دانیل ؟ بیا. میخوایم بریم .  پسر همچنان به زمین خیره مانده بود.
رفتم کنار صندلی اش و کنارش روی زمین زانو زدم و گفتم :منو ببخش دانیل ، واقعا معذرت میخوام.
دانیل سرش را بلند کرد . اشک در چشمان آبی رنگش جمع شده بود . گفتم : عزیز ِ من . در آن اتاق هم یک نفر مثل پدر تو با یک همکار دیگر من صحبت میکرد. این مسائل حساس است و خیلی ها مایلند ناشناس باشند. من رو ببخش که سرت داد زدم.
اشک از چشمانش روی گونه هایش غلتید و گفت : این منصفانه نبود. این حق ِ من نبود. من ففط یک بچه هستم. این حق را دارم که بدوم. تو میتوانستی آرامتر به من تذکر بدهی. لازم نبود آنطور سرم داد بکشی !
 از این حرفهایش گریه ام گرفت  . پدرش دستپاچه گفت : ای وای ، ببین چه کار کردی. ببین او چقدر مهربان بود و به ما کمک کرد الان گریه اش انداختی ، آنهم بابت اشتباهی که خودت کردی.
همانطور که اشک میریختم گفتم : نه ! حق کاملا با اوست ! من عکس العمل تندی نشان دادم. زیادی بود. حق ِ او این نبود. من حق نداشتم سرش داد بزنم.
و به دانیل گفتم : ببین پسرم ، من عادت ندارم سر بچه ها داد بزنم. استرس کار خیلی زیاد بود امروز اعصاب پدرت خورد بود و من هم نمیتوانستم به متصدی حالی کنم چه چیزهایی را لازم داریم که سریع فکس کند . البته اینها اصلا توجیه کار من نیست. من اشتباه کردم. و تو راست میگویی ، برخورد من منصفانه نبود. این حق تو نیست. ولی نمیدانم چطور کاری را که کرده ام جبران کنم. فقط امیدوارم بتوانی  مرا ببخشی !
گفت : من تو را خواهم بخشید ولی الان نه. من الان خیلی گیج هستم . وقتی گیجی ام برطرف شد احتمالا تورا خواهم بخشید. چون تو سنگدل نیستی .
کلماتی را که استفاده میکرد از سن خودش و مخزن لغات معمولی کودکی به سن او بیشتر بود.
اشکهایم را پاک کردم و اشک او را هم پاک کردم و گفتم ولی میدانی از چی خوشحالم ؟ از اینکه حق ِ خودت را می شناسی و اجازه نمیدهی کسی ، حتی به اسم بزرگتر و مسئول ، به تو زور بگه.
بغلم کرد و رفت که با پدرش برود. پدر او که خودش هم گیج به نظر میرسید به من گفت : شما حالتان خوب است ؟ چیزی نبود بابا ،یادش میرفت . و گفتم : نه ! یادش نمیرفت ، و حقش نبود. من اشتباه کردم و کمترین کار این بود که ازش معذرت بخواهم. و من حالم خوب است. مطمئن باشید.
آنها رفتند. و من در اتاق تنها ماندم. خاطراتم از ایران ،  فیلمهایی که در یوتیوب دیده ام با سرعت سرسام آوری از جلوی چشمم میگذشت.
دخترانی که به دلیل روسری یا مانتو توسط گشت متوقف میشدند. دخترانی که با لگد به داخل ماشین پرت می شدند. پسرانی که با توسری موهایشان را می بریدند. مردانی که آفتابه به گردن در شهر گردانده می شدند ، زنانی که در کنار خیابانها به انتظار تاکسی با متلک و برخوردهای نامتعارف روبرو میشدند ، والدینی که بچه های خود را در کوچه و خیابان زیر مشت و لگد میگیرند.مسئولان مهد و مدارس که تنبیه بدنی را جزئی از تربیت کودک به شمار می آورند .  ماشین نیروهای انتظامی که به رهگذران  می کوبد و بعد دنده عقب می گیرد و دوباره از روی او میگذرد که از مرگش اطمینان حاصل کنند. باتوم هایی که بالا و پایین میرود و بر سر و گردن و کمر شهروند ایرانی کوبیده می شود. نیروهای انتظامی که در کوچه های خلوت ماشین ها و در و پنجره ی مردم را می شکنند.
ندا ، سهراب ، امیر ، کیانوش ...
مادر ندا ، مادر سهراب ، مادر کیانوش ...
شیوا ، کوهیار ، حسین ، ....
راستی ، مردم ما کی این شانس را داشتند که حق خود را بشناسند ؟

راستی حق ِ مردم ما چیست ؟


 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر