۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

یک فنجان قهوه

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via لویاتان by leviathan on 6/20/10

داستان کوتاه یک فنجان قهوه، A cup of Coffee، نوشته ی جو جوناس، Joe Jonas، ترجمه از لویاتان.

زندگی من هم مانند دیگر بچه های فامیل ما شروع شد، با مادری که خیلی فداکاری می کرد و آنقدر پدر گند زد تا بالاخره مادر ول کرد رفت. به همین دلیل در فامیل ما بچه ها بزرگ می شوند بدون آن که بدانند پدر چیست و به چه دردی می خورد و پدری در کار نیست که چیزی به آدم یاد بدهد.

در پی همین مسائل، من هم افتادم به راه الکل و مواد مخدر و هفت سال زندگی خیابانی داشتم و بالاخره بیست ساله بودم که به مرکز درمان و ترک افتادم. آنجا یک مربی داشتیم، یا مشاور، اسمش «بیل» بود. خیلی چیزها یادم داد. یکی از آنها، نعمتی بود به نام هدیه دادن.

آن شب و درست پیش از یک مراسم خاص و ویژه بود و من به شدت عصبی بودم. بیل پیشنهاد کرد که برویم بیرون و قدمی بزنیم. همان طور که راه می رفتیم و حرف می زدیم، بیل پیشنهاد کرد که برویم برای صرف قهوه. به بیل گفتم که آه در بساط ندارم اما وقتی پولی به دستم رسید، به او پس می دهم. ناگهان بیل از قدم زدن بازایستاد و در حالی که نگاه جدی به من می کرد اما با مهربانی گفت: به هیچ وجه. فراموشش کن.

در ادامه، به من تاکید کرده که به هیچ وجه به او بدهکار نیستم و او مرا به قهوه دعوت می کند چون توان پرداختش را دارد. بعد چیزی گفته که تا به امروز فراموشش نکرده ام: تو هم روزی می رسد که به کسی روبرو می شوی که نیاز به قهوه دارد و تو توان این را داری که برای آنها قهوه بخری. اگر می خواهی به من چیزی پس بدهی، آن زمان شاید این طور بتوانی.

حالا من در مرکز جوانان داوطلب کار می کنم. خیلی خیلی دورتر از زندگی ده سال پیشم. کار من هم خیلی راحت است: برای بچه ها قهوه میخرم. همان چیزی که بیل یادم داد.

165850_1186648791_medium

By: Randis Albion



 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر