۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

shape of my heart

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via shadi by Shadi on 7/8/11



واسابی خوب است. سبز کم رنگ است و وقتی با سس سویا قاتی اش می کنی و سوشی ات را درش غرق می کنی اشکت را در می آورد و کسی نمی فهمد که واقعا داری گریه می کنی. من پریروز فهمیدم که این خاصیت خیلی مهمی است که واسابی دارد.
بچه های لوییس را بردم بیرون. لوییس ایدز دارد و به زودی می میرد. ما داریم بچه هایش را آماده می کنیم. رفتیم از دست دومی برای دختر پنج ساله ی لوییس گیتار اسباب بازی خریدیم و برای پسر ده ساله اش رولر اسکیت. بعد رفتیم خرید خوراکی. گفتم غذاهایی بردارید که خودتان به تنهایی بتوانید درست کنید. مثلا پیتزا و مرغ آماده یا غذاهای فریزری. هر چیزی را که برمی داشتند با کمی ترس و کمی معذب به من نگاه می کردند. پنج شش بار پرسیدند آیا پول دارم. گفتم من پول نمی دهم جایی که برایش کار می کنم پول می دهد. دخترک این طرف آن طرف می دوید. نمی دانست لوبیا سبز چیست و با  حسرت به هزار نوع بستنی توی یخچال ها نگاه می کرد. وقتی با جیره ی بانک غذا زندگی می کنی باید غذاهای کنسروی بدمزه را بخوری و صدایت هم در نیاید. پنج شش بار از من پرسیدند آیا همه ی غذاها مال خود خود آن هاست؟ 
خریدها را بار ماشین کردیم. دختر با کمی خجالت کمی ترس کمی معذب بودن پرسید می توانیم برای ناهار برویم یک غذایی بخوریم که دوستش در مهدکودک تعریفش را کرده؟ گفتم اسم غذا چیه؟ گفت شوشی. گفتم چرا که نه. می رویم سوشی می خوریم. از در که رفتیم تو دخترک گفت وای چقدر بزرگ است. پسر گفت چقدر صندلی هایش نو است. دختر گفت کاش مامان هم بود. پسر پرسید آیا می توانیم برای مامان هم بخریم ببریم خانه؟ دخترک گفت مامان نمی تواند غذاهای سفت را بجود. آیا شوشی سفت است؟ گفتم می توانیم برایش سوپ بگیریم. دخترک گفت سیاه پوست ها کفش های قرمز دوست دارند. گفتم چطور؟ گفت مامانم گفته توی آفریقا همه کفش و لباس قرمز می پوشند. پسر گفت آفریقایی ها طبل می زنند و می رقصند. گفتم آیا آن ها هم توی آفریقا طبل می زدند؟ پسر گفت بابا در آفریقا مرد. دختر گفت برایم کفش قرمز می خری شادی؟ پسر گفت اینجا بستنی هم دارند؟ گفتم دارند. گفت مطمئنی پول داری برای غذا؟ گفتم پول دارم. دختر گفت تو خیلی پولداری شادی؟ گفتم نه. گفت چرا هستی چون ما رو آوردی رستوران. دختر سوشی اول را امتحان کرد و قیافه اش در هم رفت. پسر عاشق سوشی شد و هی خورد. برای دختر نودل و میگو گرفتم. دختر گفت بزرگ که شدم می خواهم مدل لباس بشم که پولدار بشم بعد برای مامانم پرستار می گیرم. 
دفعه ی پیش که خانه ی لوییس بودم دیگر نمی توانست راه برود. از لاغری مثل اسکلت شده بود و همه پوستش زخم و پر  از جوش بود. لوییس گفت خوشحال است قبل از اینکه بمیرد برف دیده چون همیشه در آفریقا فکر می کرده برف واقعا چه حسی دارد و چقدر سرد است. به بچه ها گفتم مامانشان به زودی باید برود بیمارستان تا آنجا بتوانند ازش بهتر نگهداری کنند. دختر گفت پس کی مامان ما می شود؟ واسابی جواب نمی داد. گفتم بعدا با هم می رویم و خانه ی جدیدشان را می بینیم.
از پسر پرسیدم وقتی بزرگ شد می خواهد چه کاره شود. گفت می خواهد هَپی بشود. گفتم هپی- خوشحال- که شغل نیست. پسر با چشم های خسته نگاهم کرد و گفت مهم نیست. من فقط می خواهم خوشحال باشم. 
من واسابی بیشتری در سس سویا حل کردم و گفتم این واسابی لعنتی اشک آدم را در می آورد. 
شب برای مرد تعریف کردم که وقتی دخترک داشت توی مغازه این طرف آن طرف می دوید چقدر دلم می خواست بغلش کنم چقدر دلم بی تاب بود که دست به سرش بکشم که دست پسرک را بگیرم بغلش کنم و بگویم هر کاری می کنم که تو خوشحال باشی. که دلم می خواهد می شد بیاورم شان خانه. که بشوند بچه های من. گفتم که وقتی دخترک داشت می دوید خیلی طبیعی خیلی بدون فکر خیلی عادی گفتم عزیزم توی مغازه نمی دویم. لطفا کنار مامان راه برو. 
گفتم که من می توانم مامان همه ی بچه های دنیا باشم و واسابی چیز لعنتی خوبی است.




 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر