۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

بعد

 
 

Sent to you by ali90 via Google Reader:

 
 

via Rerum Primordia by M.Sanjaghak -Sanji- on 7/21/11

سرش رو از پشت محکم چسبونده بود وسط تیره کتفم و فشار می‌داد؛ گفتم چی میخوای؟ گفت پاشو بریم دیر می‌شه. خواهرم رو می‌گم، از وقتی اومده اینجا فقط یه شب تو اتاق خودش خوابیده و کلا از اتاق من بیرون نمی‌ره. صبح جمعه ساعت شیش دوتاپاش رو کرده بود توی یه کفش که بیا بریم ساحل، تو که تعطیلی پررو. تنبلیم می‌اومد از تو تختم در بیام و اینم گیر داده بود و هی قلقلکم میداد و فوت می کرد که بیدار شم ببرمش ساحل. بهش گفتم اگه شلوغ کنه آژانس می‌گیرم می‌فرستمش تهران. بغض کرد رفت پایین. داشتم فکر می کردم چطوری از دلش در بیارم که پررو هم نشه که صدای آهنگ بداخلاق منصور تو خونه پیچید، با بالاترین صدای ممکن و چند ثانیه بعد سینی صبحونه رو گذاشته بود رو سرش، یه دستی گرفته بود و باباکرم میرقصید و اومد تو اتاق. اومد نشست کنارم و دوتایی تو تخت من صبحونه خوردیم. گفتم مرسی. گفت نه! تو مرسی که باهام میآی ساحل. به همین سادگی افتادم تو رودربایستی.
یک ساعت بعد نشسته بود کنارم داشت از منظره‌ها ذوق می‌کرد و همزمان همه محتویات داشبورد رو خالی کرده بود توی دامنش و بررسی میکرد چیا دارم تو ماشین و با جدیت هرچه تمامتر با ریچارد که ولو شده بود روی صندلی پشت کل‌کل می‌کرد. ریچ تو آینه نگام کرد و گفت آرومتر رانندگی کن، پلیس دستگیرت کنه من نجاتت نمی‌دم. خواهرم گفت نه که باراک اوبامایی همه به حرفت گوش می‌دن، خیلی هم می‌تونی نجاتمون بدی. اون شونه بالا انداخت و گفت حالا که اینجوریه حتی تلاش هم نمیکنم. خواهرم گفت همینه دیگه که منو بیشتر از تو دوست داره؛ بعد برگشت منو نگاه کرد گفت منو از همه‌ی دنیا بیشتر دوست داری. مگه نه؟ گفتم آره عزیزم. به فارسی گفتم:"تو عزیزم ِ منی". نگاه ریچارد توی آینه خندید گفت ترجمه نمیخوام.
 پلیس دستگیرمون نکرد و دو ساعت و نیم بعد ما نشسته بودیم توی سایه‌ی چترغول آسامون و رو به اقیانوس حرف میزدیم. خواهرم در دوردست داشت با چند تا دختر و پسر هم سن و سال خودش موج سواری (شما بخوانید آب بازی) میکرد. گفتم یکی از ویژگیهای این بچه عزیز اینه که زود با همه دوست می‌شه؛ گفت خود تو هم همینی. همه اش یه ربع اومدی دفتر ما اما الان تقریبا همه احوالت رو می پرسند. گفتم حتی راسل؟ راسل یه چیزیه شبیه جود لاو. خندید گفت حتی راسل. مسخره است اما مورمور خوشحالیم شد که راسل احوالم رو می پرسه. بعد گفت به نظرم تو و خواهرت خیلی شبیه هم هستید. اما فکر کنم تو تنها سایز صفری خانواده باشی، نه؟ گفتم آره، بعد از یه بچگی کپل و قلقلی نمی دونم چی شد که وزن کم کردم. الانم که اینجوری. تتوی پشت گردنم رو ناز کرد گفت من دختر سایز صفر دوست دارم. بخصوص دختری که میخوره اما چاق نمی شه. زودی هم خوب می شی، مگه نه؟ گفتم آره. گفت بعد می برمت اون دور دورهای اقیانوس رو نشونت میدم. گفتم همه‌اش رو دیدم. بعد ناهار بود. بعد یه ذره شنا بود. بعد دراز کشیدن روی شنها بود، با حوله‌هایی که شده بودند متکا زیر سرمون. پاها توی آب یه جوری که موجها هر چند وقت یه بار بیان تا روی زانومون، دیگه حداکثر.
 بعد یه کم سکوت بود با چشم بسته.بعد صدای ریچ بود که رو به خواهرم که حالا تنها بود و داشت تمرین موج سواری می کرد داد کشید که بین پرچمها، بین پرچمها، دور نرو. اونم از دور داد کشید باشه پدربزرگ. دخترک صداش قوی و بلند بود، مثل صدای موجها. ته دلم پر از نور و خوشی شد از داشتنش. ریچ دستش رو گذاشت رو چشمم و گفت چشماتو ببند به ساحل گوش کن.  من هنوز چشمام بسته بود. اون داشت در مورد اقیانوس حرف می‌زد. من خوابالود شده بودم بعد اون یه دفعه گفت هولی کرپ، تا من چشمام رو باز کنم، از جاش پریده بود و دویده بود وسط آب و بعد شنا کرده بود و من فهمیده بودم که خواهرم رو اون دورها نمی‌بینم. همه‌اش پنج دقیقه طول کشید تا ریچ پیداش کنه و دنبال خودش بکشدش تا ساحل، تا ده متری من. یه چیز عجیب اتفاق افتاده بود، من با همه وجودم میخواستم بدوم سمتشون اما نمیتونستم. بعد ریچ داد زد خوبه ، نفس میکشه، به هوشه، اما خیلی خیلی ترسیده. بعد یکی انگار زد پشت زانوم و من با زانو فرود اومدم توی آب و گریه ام بند نمی اومد.
**
این متن رو یک ماه پیش -همون فردای جمعه کذایی- تا آخر پاراگراف بالا نوشتم و بعد یه چیزی شد که سیو کردم که بعدا بیام سراغش و تمومش کنم و از مصائب و زیبایی عشق به آدمها بگم. بگم که اون چند دقیقه‌ای که از روی بوردش افتاده بود و گمش کرده بودیم مثل هزار سال گذشت. یادم رفت. خواهرم دیگه پیشم نیست.الان داشتم وسایلم رو جمع میکردم که برم کلینیک که دیدم ازش یه ایمیل دریافت کردم. فکر کنم بهترین پایان واسه این نوشته ایمیل خواهرک تخس و دوست‌داشتنیمه. نوشته :

همیشه فکر می‌کردم اینکه می‌گی منو از همه بیشتر دوست داری، واسه اینه که خوشحالم کنی. حالا میدونم که خیلی دوستم داری. میدونم من مهمترین بچه‌ی دنیام. اگه اونروز غرق می‌شدم نمی‌دونستم که چقدر مهم هستم. خیلی سخته که آدم باید بره تا دم مرگ و بفهمه که چقدر مهمه. این چند وقت همه‌اش صورتت و مدل نگاهت وقتی ریچ منو دنبال خودش میکشوند تا ساحل جلوی چشممه. اینکه بپرسم منو از همه بیشتر دوست داری انگار یه جور توهینه به اون لحظه که با زانو فرود اومدی رو زمین. توهینه به زانوهات که تا چند روز درد میکرد. باید معذرت بخوام واسه همه وقتایی که پرسیدم اما معذرت نمیخوام چون میدونم چقدر دوستم داری و کماکان میپرسم که منو از همه بیشتر دوست داری یا نه چون کیف میده که بدونم که عزیزم ِ تو هستم. مرسی که خودت هم عزیزم ِ من هستی.



 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر