۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

maman

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

by سایه روشن on 11/16/10

مامان کسی رو نداره باش حرف بزنه...ما زندگیش رو محدود کردیم...به خاطر ما کارشُ ول کرد...چون نمی‌خواست زمان جنگ ما رو مهدکودک بذاره که نکنه یه وقت بمب بخوره به مهدکودک و خودش بمونه و بچه‌هاش برن...نشست تو خونه...حالا دنیای مامان شده چاردیواری خونه...آدمایی که باهاش سر و کار داره از تعداد انگشتای دستش بیشتر نیست...نصفشون هم که ماییم....یه مشت آدم عبوس...سوهان روح...که هر کدوم یه جایی تو سوراخ خودمون فرو رفتیم...و باهاش حرف نمی‌زنیم...و وقتی اون با ما حرف می‌زنه یا داد می‌زنیم یا هدفون تو گوش در حالی که به مانیتور زل زدیم میگیم آهاااااااااااااااااااا....مامان فقط تلویزیون رو داره....که تازه اونم وقتی ما از بغلش رد می‌شیم....با لحن از بالا به پایین...بش میگیم از این سریالای در پیت و چیپ فارسی وان حالت بهم نمی‌خوره؟...و هیچوقت به سوالش که از روی استیصال می‌پرسه "خوب پس چه کار کنم؟" جواب نمی‌دیم....چون که به ما ربطی نداره...در عوض تو دلمون می‌گیم چطور با این چیزای سطحی راضی می‌شه؟
بعضی وقتا که بابا برای چند روز خونه نیست که تو سر و کله هم بزنن ممکنه برای بیست و چهار ساعت هیشکی جز اینکه ازش بپرسه کی ناهار آماده میشه حرفی باهاش نزنه...گاهی بعد از یه روز من یادم میفته وظیفه دختری رو ادا کنم...لپ تاپ به دست از اتاق کوچ می‌کنم به هال...هدفون رو می‌ذارم رو گوشم و صدای مامان رو می‌شنوم که مرتب داره باهام حرف می‌زنم
مامان خیلی تنهاست...مثل ما....هر کدوم از ما...ما از خانواده بودن تنها فامیلی مشترک رو به ارث بردیم

 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر