۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

آن‌ها بیشتر تنها هستند...

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via توکای مقدس by sainttouka on 5/3/10

خانوم "ب" تنها است، بیست و پنج سال است که ازدواج کرده و در کنار همسر و دو پسرش احساس تنهایی می‌کند. بچه‌ها تا کوچک بودند سرش گرم بود، می‌بایست نگران غذا و لباس و سلامتی‌شان باشد، نگران پیدا کردن یک مدرسه‌ی خوب، نگران درس و مشق و وضع تحصیل، نگران کنکور، نگران آینده... حالا که پسرها دانشجو هستند نگران دیر آمدن به خانه، نگران زود رفتن از خانه، نگران دوست‌های احتمالاً ناباب، نگران آینده... پسرهای خانوم "ب" بزرگ شده‌اند و دور نیست روزی که بروند دنبال زندگی‌شان... وقتی بچه‌ها می‌روند دیگر خودت می‌مانی و خودت و تازه می‌فهمی در این سال‌ها چقدر تنها بوده‌ای...

آقای "ع" تنها است، بازنشسته است. در آستانه‌ی هشتاد سالگی چند سالی است که بیوه شده و تنها زندگی می‌کند. بچه‌های آقای "ع" هرکدام یک گوشه‌ی دنیا هستند و خودش این‌جا روز را به انجام کارهای خانه می‌گذراند، کمی جارو، کمی خرید، کمی پخت و پز، کمی مطالعه، کمی تماشای سریال‌های آبکی و... شب‌ها خیلی زود و با کمک قرص می‌خوابد تا روز را از ساعت پنج صبح شروع ‌کند با کمی جارو، کمی خرید، کمی پخت و پز، کمی مطالعه، کمی تماشای سریال‌های آبکی...

خانوم "آ" تنها است، او هم مثل آقای "ع" بیوه است و شب‌ها در آپارتمان کوچکش سریال‌های تلویزیونی را دنبال می‌کند. تا چند سال پیش که حال و حوصله‌ی بیشتری برای آشپزی داشت هفته‌ای یک روز از سه پسر، دو عروس و سه نوه‌اش پذیرایی می‌کرد اما حالا مهمانداری خسته‌اش می‌کند، حتی حوصله‌ی آشپزی برای خودش را ندارد. خانوم "آ" هفته‌ای یک بار همراه با چند دوست خیلی قدیمی در رستورانی ناهار می‌خورد، هر روز چند ساعتی کتاب می‌خواند- جان شیفته را ده بار خوانده است، دایی جان ناپلئون را سیزده بار- و هر ماه با یکی از دوستان کتاب‌های جدید رد و بدل می‌کند. سالی یک‌بار نذر دارد و سه روز به مشهد می‌رود. سالی یک‌بار برای دیدن کوچکترین پسرش یک هفته را در مالزی می‌گذراند. خانوم "آ" هر روز صبح یک ساعت در پارک قدم می‌زند، موقع برگشتن خرید می‌کند و چند دقیقه‌ای با مرغ مینای سخنگویی که قفسش به دیوار مغازه‌ی میوه‌فروشی آویزان است بحث فلسفی می‌کند... خانوم "آ" احساس تنهایی می‌کند، از مینا می‌پرسد اگر قرار باشد بچه‌ها هرکدام در یک گوشه‌ی دنیا زندگی کنند به چه درد پدر و مادر می‌خورند؟! اصلاً آدم عاقل برای چه بچه‌دار می‌شود؟!...

خانوم "س" تنها است، بیست و شش ساله است و دانشجوی معماری. در تهران زندگی می‌کند. گاهی درس می‌خواند، گاهی به کافه می‌رود، گاهی طراحی می‌کند، گاهی برای آینده نقشه می‌کشد. خانوم "س" ماه پیش یک توله سگ آپارتمانی خرید و اسمش را نعمت گذاشت، می‌گوید این سگ یک نعمت است تا تنهایی را کمتر احساس کند...

خانوم "ک" تنها است، در تورنتو کار و زندگی دارد، مجرد است. همین سال پیش توانست آپارتمانی بخرد و تا امروز قسط‌هایش را به موقع داده است. حتی در آن اوضاع بد اقتصادی که خیلی‌ها در امریکای شمالی بی‌کار شدند خانوم "ک" کارش را حفظ کرد که یعنی آدم موفقی است. خانوم "ک" حوصله‌ی نگهداری از سگ را ندارد بجایش گاهی وبلاگ می‌نویسد گاهی کتاب می‌خواند گاهی به سینا صد دلار قرض بدون بهره می‌دهد تا در اقساط پنج ساله پس بگیرد. روزهای تعطیل با دوستانش به پیک نیک می‌رود، گاهی بعد از کار با آیدا قهوه می‌نوشد... خانوم "ک" برای زندگی به شهری بزرگ‌تر از تورنتو احتیاج دارد، فکر می‌کند اگر به کالیفرنیا برود کم‌تر تنها خواهد بود...

آقای "م" تنها است، سه سال است که با همسرش در یک شهر غریب، یک کشور غریب، زندگی می‌کند. اهل رفیق‌بازی نیست، تا در ایران بود هفته‌ای یک روز کار را تعطیل می‌کرد تا برای هواخوری بیرون برود، بقیه‌ی هفته را در خانه کار می‌کرد، آن‌جا هم تمام هفته را کار می‌کند و همان یک روز را به خودش مرخصی می‌دهد. بچه ندارد اما از یک گربه‌ی زشت نگهداری می‌کند که اسمش "پیشی بوری" است. گاهی آخر هفته‌ها با همسرش به سینما می‌رود و ناهار یا شامی در رستوران می‌خورد. بقیه‌ی روزهای هفته را اگر کار نداشته باشد کتاب می‌خواند، آشپزی می‌کند و هفته‌ای یک بار با تلفن با مادرش در تهران حرف می‌زند و از تجربه‌های او در جا انداختن خورش قیمه بادمجان سوال می‌کند...

                                                                         ***

بعد از نوشتن چند پاراگراف بالا ناگهان دچار تب "رمانتیسیسم" مزمن شدم و در چند جمله‌ی خیلی شاعرانه نتیجه گیری کردم که باید به دیگران چسبید و حتی شده به زور کتک اجازه نداد تا کسی احساس تنهایی کند... می‌دانستم جایی در نتیجه‌گیری اشتباه کرده‌ام اما نمی‌فهمیدم کجا. هربار که متن را تا به آخر می‌خواندم اشکم سرازیر می‌شد. هرچه بود زیر سر همان پاراگراف شاعرانه بود، حذفش کردم و... تب برطرف شد. متوجه شدم که "تنهایی" بخشی از زندگی همه است، همه، حتی آن‌هایی که به ظاهر تنها نیستند، حتی آن‌هایی که امروز تنها نیستند. باید با آن کنار آمد و تحملش کرد. اگر می‌توانستم کاری برای تنهایی دیگران بکنم کاری برای نعمت و مینا و پیشی بوری می‌کردم که از همه تنهاتر هستند. به سبک سریال‌های تلویزیونی اول مینا را به عقد پیشی بوری در می‌آوردم تا پیشی بوری دلی از عزا درآورد بعد پیشی بوری را به عقد نعمت در می‌آوردم تا نعمت انتقام مینا را بگیرد و آخرسر نعمت را به عقد خانوم "ک" در می‌آوردم تا او را با خودش به کالیفرنیا ببرد و همان‌جا رها کند و همه عاقبت بخیر بشوند...

 


 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر