۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

فرهاد ترانه زیبایی دارد که درآن می خواند: “ای کاش آدمی وطنش را هم چون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست …

وطن، گران واژه ای پر ابهام؛ جاودانه لحظه ای و احساس صوری که همه کس از آن می گوید و کس آن را نمی شناسد.

کجاست وطن من، وطن تو، وطن او؟

وطن آرامش است و امنیت و سکوت، وطن اینجاست و آنجا.

وطن جایی است که کسی از تو نپرسد دین و آیینت را، اندیشه ات را، نژادت را و پوششت را.

وطن آنجاست که باد با موهایت درافتد و تو از این احساس ناشناخته اشک ریزی. وطن آنجاست که من بتوانم در زیبایی موهایت غرق شوم وخود را بر باد بسپرم.

وطن دستاورد توست، آن چه که ساخته ای و پرورش داده ای و مال توست و مال من نیست؛ مال من است و مال او نیست.

وطن آنجاست که در خیابان می روی و چشمان و گوشهایت آرامش دارند.

وطن سنجاب کوچکی است که هر روز در جلوی پنجره ات به دیدنت می آید با گردو یا فندقی در دست و لحظه ای شادی می پراکند.

وطن آنجاست که علامت ورود ممنوع و توقف را تنها در خیابان می بینی و نه بر روی مونیتور.

وطن کتاب خانه ات است، با غبار بر روی آنها و موسیقی و هواپیمایی که ترا می برد.

وطن رگبار بهاری است و بازی طبیعت با تو.

وطن یار توست؛ در کنارت که لحظه های جاودانه بی تکرار به تو می بخشد.

وطن لحظه است، وطن بال است، وطن پرواز است.

وطن بیگانگی توست و سرگشتگی ات؛ وطن کوله بار توست بر دوشت، ای کولی همیشه سرگردان، وطن افقی است که همواره به سویش روان هستی و در پشت آن از دیدگان پنهان می شوی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر