۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

اینجا آخر دنیاست

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 

via زنانگی on 12/9/10

آدرس را که می دهد مدام می گوید:«مطمئنی که می تونی بیای؟ اگر سخته خودم میام دنبالت ها.» خیالش را راحت می کنم که دکترای تخصصی میدان شوش و دروازه غار را دارم. قرارمان میشود یک روز شنبه، پشت پارک حقانی در میدان هرندی یا همان دروازه غار...

از سر حافظ تاکسی گرفته ام و نقشه توی دستم را بالا و پایین می کنم، با یک حساب سرانگشتی موسسه خیلی از مولوی پایین تر نیست، داخل یکی از بازارچه های صابون پزخانه از تاکسی پیاده می شوم تا از سوپر کوچک محل برای بچه ها خرید کنم. راننده هم گازش را می گیرد و من می مانم و یک خیابان شلوغ و آدم هایی که جنسشان فرق می کند. روی دیوار کوچه ها احادیث و روایات زیادی در مورد احترام به همسایه نوشته اند، تا دلت بخواهد وسط خیابان بچه پابرهنه پیدا می کنم، گوشه ای از کوچه زنی به دیوار تکیه داده و صورت تیره اش را مدام به هم گره می کند، می دانم خمار است، از صورت رنگ پریده و چشمان از حدقه در آمده اش مطمئنم که دردش چیست...

از بین کوچه ها می دوم تا راه را زودتر پیدا کنم، از چند نفر سراغ مرکز حمایت از کودکان مهر را می گیرم، کسی نشانی درستی ندارد. بالاخره بعد از چند بار بالا و پایین کردن مرکز را درست روبروی پارک حقانی پیدا می کنم...

یک خانه قدیمی، درست به اندازه خانه مادربزرگ های فیلم های عهد بوق با یک راهروی باریک و اتاق های کوچک کل فضای این مدرسه است. پریس، پزشک جوان مدرسه هنوز نیامده. وارد  دفتر مدرسه می شوم و ماجرای این مرکز حمایتی را از زبان خانم بشیری، یکی از مدیران مدرسه می شنوم:« این مرکز یک سازمان غیر دولتی است و کارش در ارتباط با آموزش کودکان کار و خیابان است و چون اساسنامه آن مطابق کنوانسیون حقوق کودک نوشته شده، برای ما ملیت و قومیت کودک در تحصیل هیچ تفاوتی ندارد. چون اینها بچه های کار هستند و از محیط آموزشی به دور هستند، نمی توانند وارد جرگه آموزش و پرورش بشوند. برای ما افغانی و ایرانی بودن و یا هر ملیت دیگری تفاوتی ندارد. ما این آموزش  را برای کودکان ایرانی تا جایی ادامه  می دهیم که آنها بتوانند وارد مدارس دولتی بشوند ولی اینجا چون هر بچه آی مشکل مخصوص به خودش را دارد، ما مجبوریم کارهای دیگری هم انجام بدهیم.مانند رسیدگی به بهداشت و درمان کودک. در اینجا بچه حکم نان آورد خانواده را دارد و هیچ کس هیچ مسئولیتی در قبالش احساس نمی کند حتی این مسولیت روی خوراک و پوشاک کودکان هم نیست. ما در این مدرسه به خاطر این که بچه ها بتوانند درس بخوانند حتی تا مدادشان را هم خودمان تامین می کنیم.»

از خانم بشیری در مورد خانه ای که حالا مدرسه این بچه هاست سئوال می کنم. او می گوید:«اینجا تا همین چند وقت پیش خانه معتادین دروازه غار بوده. می آمدند اینجا و هروئین تزریق می کردند و مواد می کشیدند، ما اینجا را از شهرداری گرفتیم، درستش کردیم تا حداقل بشود کمی به آن حاالت مدرسه داد.» بعد از چند لحظه خانم بشیری می گوید:« ما اینجا سعی می کنیم که روی خوراک بچه ها هم رسیدگی کنیم.گاهی بچه ها که مدرسه می آیند حتی شب قبلش شام هم نخورده اند و بچه از شدت گرسنگی حتی توان نشستن در کلاس را هم ندارد...»

چند دقیقه ای می شود که پریس زندیان هم به جمع ما ملحق شده، با هم به اتاق بهداشت او می رویم، همان جایی که بچه ها در آن از نظر پزشکی چک می شوند. اتاق پریس کوچک است و خالی. یک کمد کوچک داخلش پر است از داروهای دم دستی برای بچه ها، یک تخت معاینه، تراز و یک میز که پریس پشت آن دانش آموزان را ویزیت می کند. روی میزش هم یک بسته بیکویت کوچک است برای بچه ها، پریس می گوید:« برای این بچه ها آغوش گرمی وجود ندارد، خانواده در حکم یک استثمارگر است و هیچ توجهی به این ها نمی کند، چه توقعی داری از بچه ای که شب قبل به خاطر خوردن بیسکویت از طرف خانواده حسابی کتک خورده؟ چه توقعی داری از بچه ای که از شدت گرسنگی و سو تغذیه چشمانش دو بینی پیدا کرده؟»

خیلی آرام طوری که جلب توجه نکنم، کنار پریس نشسته ام تا ویزیت بچه ها را ببینم. او از کودکان پیش دبستانی شروع کرده. دخترک موبور و پر شور و شری وارد اتاق می شود. پریس اسمش را می پرسد و  می گوید:« یادت هست که قول داده بودی دندان هایت را مسواک بزنی؟» دختر که انگار متوجه ماجرا نیست، به بسته شکلات روی میز نگاه میکند، پریس یک شکلات به دستش می دهد و میگوید:«برای خاله بگو دیشب شام چی خوردی.» جمیله یادش نمی آید که دیشب شام چه خورده، همان طور که از اتاق خارج می شود می گوید:«فکر کنم قورمه سبزی» پریس می پرسد:«قورمه سبزی دوست داری؟» جمیله جوابمان را نمی دهد، در عوض ورق روی شکلات را باز می کند و آن را در دهانش می گذارد.

به کلاس ها سر می  زنم، توی اتاق های 7-8 متری چند دختر و پسر روی صندلی نشسته اند و به حرف های معلم گوش می دهند، خانم بشیری یکی از پسرها را نشانم می دهد و می گوید:«این بچه پدرش به جرم حمل مواد مخدر حبس ابد داشته، برای مرخصی که می اید داخل زندان مواد می برد و محکوم به اعدام می شود، هر وقت از او می پرسم پدرت را می شناسی می گوید من که او را ندیده ام، چند باری رفته ام زندان به ملاقاتش گفته اند که پدرم است...»

راکعه امروز مدرسه نیامده، پریس مدام سراغش را می گیرد و می گوید:«راکعه کوچک که بوده در آتش می سوزد و هیچ کدام از قمست های بدنش قابل تشخیص نیست و فقط صورتش سالم مانده، همیشه خدا مریض است، خرج درمانش هم خیلی بالاست، دیگر خانواده اش توان نگه داشتنش را ندارند...»

از همه بچه هایی که وارد اتاق معاینه می  شوند، بیشترشان شام قورمه سبزی خورده اند و صبحانه هم تخم مرغ. پریس می گوید:« یک بار یکی از بچه ها سر کلاس حالش به هم خورد، از او پرسیدم شام چی خوردی و او گفت سوسیس و سیب زمینی و سس چیلی! مادرش را که خواستم گفت: در تمام مدت زندگیم یک بار به خانه مان سوسیس آمده که آن هم کسی برایمان آورد، ما کلا شب ها شام نمی خوریم، دیشب هم شام نخوردیم. فهمیدم بی حالی بچه مال شام نخوردن دیشب است.حالا حکایت قورمه سبزی و تخم مرغ است، این بچه ها وقتی غذا نمی خورند، آرزوهایشان را می گویند...»

از بیرون مدرسه صدای فریاد می اید، از در که خارج می شوم، کنار زمین بایر مرد جوانی را می بینم که دو نفر او را کتک می زنند و از جیبش تکه های کوچک پلاستیک در می آورند، عده ای هم با خونسردی نگاهشان میکنند، پسرجوان حتی نای داد زدن هم ندارد، یکی از مردها که معلوم می شود پلیس است با پوتینش مشت محکمی به دهان پسر می زند و از ما می خواهد که متفرق بشویم، ترسیده ام؟ ترس نیست، این یک شوک عظیم است وقتی می فهمم این مرد پدر یکی از بچه های همین مرکز است...

زنگ تفریح خورده، بچه ها از کلاس ها بیرون می آیند و سهمیه نارنگیشان را می گیرند. مونا از کنارم تکان نمی خورد، از سر و کولم بالا می روند و روبه روی دوربین محمد شاه حسینی قیافه می گیرند. مونا دستم را گرفته و نخودی می خنند. می پرسم: «مونا خونتون کجاست؟» سرش را بر می گرداند و به بچه ها نگاه میکند و می گوید: همین نزدیک، من خودم یه اتاق دارم پر عروسک. می خندد و می گوید:«یه بار بیا خونمون بازی کنیم.» بچه ها با دوربین محمد مشغولند که مونا توی گوشم آرام می گوید:«خانم ما خونه نداریم! شبا با مامانمون توی پار ک می خوابیم. مامانم صبح ها دستمال کاغذی می فروشه، شبا هم روی صندلی پارکا می خوابیم، بعد مامانم صبح من و می ذاره مدرسه و شب میاد دنبالم.»

می پرسم:«دوست داری بری بهزیستی تا مامانت خونه پیدا کنه؟» مونا با چشمان هراسناک می گوید:«بدون مامانم هیچ جا نمی رم، پارک و دوست ندارم، اما مامانم و از خونه و عروسک بیشتر دوست دارم...»

حالا همین پریس زندیان به همراه مدرسه مهر در خیابان شوش قرار است یک بازارچه خیریه برای همین بچه ها برگزار کند. اگر جایی برای اسکان مونا و مادرش دارید به ما خبر بدهید، اگر دلتان خواست زنگ بزنید دفتر مجله تا یک روز با هم سری به مدرسه بزنیم، اگر دلتان خواست گوشه ای از این بازارچه خیریه را بگیرید، اینجا آخر دنیاست...»

پ.ن:این آخرین کندوی چلچراغ بود، در اولین فرصت آدرس موسسه را هم برایتان می گذارم, عکس ها هم کار محمد شاه حسینی رفیق خوب چلچراغیم است.



 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر