۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

کارن؛ دلداده ای که از افغانستان باز نگشت

 
 

Sent to you by ali via Google Reader:

 
 


رضا محمدی

نویسنده و شاعر افغان در لندن

کارن وو

قرار بود کارن پانزده روز بعدتر از زمانی که کشته شد، با نامزدش عروسی کند

عصر یک روز بهاری بود. ملالی شینواری، نماینده مردم کابل در پارلمان افغانستان آمده بود لندن تا برای مدرسه دخترانه‌اش در جلال آباد، کمک جمع کند. در خانه ای، که جز من و دکتر فیروز و فیصل یقین، همه انگلیسی بودند.

ملالی سخنرانی‌اش را با مهارت افغان‌ها در جلب حمایت ایراد کرد. در جمع مهمان‌ها یک نفر بود که از همه پر جنب و جوش‌تر بود و از همه جوان تر. خانمی نیم انگلیسی نیم شرقی، که سعی داشت پولداران مسن انگلیسی را در کمک به ملالی متقاعد کند.

از خانه بیرون آمدیم به من گفت: "یک سری دوستان عکاس دارم در افغانستان که خیلی دوست دارم این دخترهای عکاس را برای نمایش دادن کارهایشان به لندن بیاورم. به نظرت می شود برای این قضیه حامی مالی پیدا کرد؟"

من با خوشبینی ذاتی‌ام گفتم: "حتما می شود." گفت: "برای نمایشگاه مد افغان چه؟" بعد با حرارت شروع کرد به توضیح دادن که چطور این برنامه به ذهنش رسیده که چقدر زیبایی در افغانستان هست. در سمفونی رنگ ها، در منشور ترکیب‌ها، در فراوانی خلاقیت‌ها و در... .

گفت: "من قبلا هم این کار را کرده‌ام." گفت که چقدر برای مردم اروپا دلپذیر بوده است. گفتم: "باشد کارن، قول نمی‌دهم اما حتما برایت می‌پرسم."

من به احمد، رئیس شرکتی که در آن کار می‌کنم و آدمی است با حوصله‌ای بی نظیر. (مثل حوصله‌ای که رئیس زوربا با زوربای یونانی داشت) گفتم: "نمی شود آریانا تراول، حامی این کارها شود؟" احمد گفت: "باشد، درباره‌اش فکر می‌کنم." گفتم: "لطفا فکر خوب کن." خندید.

دکتر کارن وو، اصل اصلش یک رقاص حرفه‌ای بود؛ یک هنرمند درجه یک رقص، که یکباره، دندان زینت المجالس شدنش را کند و رفت که پزشکی بخواند. چند وقت بعد او یک پزشک جراح متخصص بود که در بیمارستان سنت ماری لندن به عنوان جراح کار می‌کرد.

بعد تر، دکتر کارن وو را دل مهربانش به افغانستان کشاند. در یک سازمان خیریه با پزشکان افغان و خارجی که به مناطق دور دست برای بیماران نیازمند خدمات پزشکی ارائه می‌کرد شروع به کار کرد. کارن مثل خیلی‌های دیگر، که به جادوی دامنگیر افغانستان دچار شدند، دچار افغانستان شد.

بیشتر از همه افغان‌ها افغانستان را ده به ده گشته بود. سال پشت سال گذشت و کارن هر روز بیشتر با افغانستان عجین می‌شد. لباس افغانی، روسری و حجاب می‌پوشید و یاد گرفته بود که با افغان‌ها با فرهنگ و کلمات زبان خودشان ارتباط برقرار کند.

آخرین ایمیلش را از نورستان گرفتم. نورستان سرزمینی است دور، سرشار از بت‌خانه‌ها و معابد مهر پرستی و خورشیدپرستی، که حالا خیلی‌های‌شان به مسجد تبدیل شده‌اند. نورستان جایی است که خود افغان‌ها هم با ترس به آن وارد می‌شوند.

کارن نوشته بود: " من حالا در نورستانم، بین کوه‌های شیشه‌ای و دره‌ها و طبیعت بی‌نظیر. از این جا داریم می‌رویم به طرف شمال، مناطق پایین بدخشان، تا دو هفته دیگر امیدوارم که به کابل برگردم و بیشتر به اینترنت دسترسی داشته باشم. امیدوارم آریانا تراول حمایت از سفر آن دو عکاس جوانی را که با هم صحبت کرده بودیم قبول کند." و بعد توضیح داده بود که این کار چه فوایدی دارد و چقدر برای معرفی فرهنگ و استعداد افغان‌ها به جهان سودمند است.

من با احمد، صحبت کردم و احمد قبول کرد که هزینه این برنامه را به عهده بگیرد. به کارن نوشتم اما کارن در بین راه بدخشان و نورستان، نمی‌توانست امیلش را ببیند. راستش کارن اصلا هیچ وقت نتوانست امیلش را ببیند و از خبر حمایت از برنامه‌ای که دوست داشت خوشحال شود. چرا که کارن با چند نفر از همکارانش در راه بدخشان به چنگ طالبان افتادند.

حدود یک ماه پیش او و همه همراهانش به بدترین شکل کشته شدند و جسد او بعد از یک ماه به لندن منتقل و به خاک سپرده شد.

گروه گلبدین حکمتیار با افتخار اعلام کرد که این گروه پزشکان را، که نیمشان را مجرب‌ترین پزشکان افغان تشکیل می‌دادند و نیمی دیگر را پزشکان عاشق بین‌المللی، به خاطر اشاعه "کافر شدن"، "هلاک" کرده اند. هلاک، کلمه ‌ای که حالا در افغانستان قبحش ریخته است و نسل ما همه روزهای عمرشان را با آن بزرگ شده‌اند.

کارن وو و کودک افغان

کارن ده به ده افغانستان را گشته بود

کارن قرار بود ۱۵ روز بعد از روزی که کشته شد، با نامزدش، مارک، عروسی کند. در لندن در تشییع جنازه تلخش، نامزدش با آرامی سخن گفت و گفت که چقدر دلش می‌خواهد که بیماران نبودن کارن را در افغانستان حس نکنند. مادرش، با جگرآوری از دخترش ستود و آرزو کرد که راه دخترش ناتمام نماند. پدرش دست سفیر افغانستان را در دست گرفته بود و به مهمانان نشان می‌داد که این مرد سفیر افغانستان، کشور محبوب کارن است.

سفیر، که خود غرق آتش و اندوه بود، به خاطر کشوری که نمی‌دانست چرا بی‌دلیل، مردم در آن کشته می‌شوند. پس از مراسم، تنها بغض کرده بود. گفت به وقتی فکر می‌کند که کارن برای گرفتن ویزا آمده بود و شور و حال و عشقش به افغانستان، مجذوبش کرده بوده است. به مولانا استناد کرد که: "در خانه که غم باشد، از همت دون باشد" و تلاش می‌کرد برای همت معادلی انگلیسی پیدا کند و البته با کمک همه ما هم نشد که این معادل پیدا شود.

قرار شد بنیادی برای ادامه دادن کارهای انسانی کارن درست شود. خانواده‌اش، سفیر و تعداد زیادی از سازمان‌های انگلیسی و افغانی، با اشتیاق همراه شدند.


 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر