Sent to you by ali via Google Reader:
by Sir Hermes on 7/28/10
جَنِت سرطان گرفته است. سرطانی که شش ماه بیشتر به او فرصت زندگی نداده است. جنت یکی از آدمهایی است که دکتر جک کورکیان را در رسالتش همراهی میکند. به دکتر پیشنهاد میکند در مرگ خودخواستهاش کمکش کند. روزی که موعد مذکور فرا میرسد، قبل از این که با شوهر و بچههایش خداحافظی کند، جک کنارش روی صندلی نشسته است. جنت از او میخواهد که نزدیکتر بنشیند. بعد با دستش جایی روی تخت خودش، کنار خودش را پیشنهاد میدهد. بعد برای جک حرف میزند. از ترس میگوید. جک میگوید که همه میترسند. جنت تاکید میکند که ترساش از سرنوشت خودش نیست. که برای جک میترسد. برای این که هیچ کس جک را نمیشناسد. برای این که آدمها برای دوستداشتهشدن لازم است که share کنند. جک شِر نمیکند. همهچیز را در درون خودش نگه میدارد. جنت از ترساش برای جک، برای تنهاماندناش میگوید. بعد جک از مرگ مادرش میگوید. از این مادرش مریض و بیتوان افتاده بوده روی تخت بیمارستان. برای جنت تعریف میکند که مادرش از او خواسته ناجورترین دردی را که تا به حال در دندانهایش داشته تصور کند. بعد همین درد را تعمیم بدهد در تمام استخوانهای تناش. حالِ مادر جک، قبل از مرگ، یک چنین کیفیتی داشته. بعد جک از عجز بیاندازهای میگوید که در برابر این درد داشته، دردِ مادرش. از این که احساس کرده بوده «گم» شده. از دست رفته. کمی بعد، جنت با شوهر و بچههایش خداحافظی میکند. و میمیرد.
Things you can do from here:
- Subscribe to Sir Hermes using Google Reader
- Get started using Google Reader to easily keep up with all your favorite sites
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر