Sent to you by ali via Google Reader:
پاهایش را بغل کند
و
بلند بلند بگوید
من دیگر بازی نمیکنم
.
Things you can do from here:
- Subscribe to Mohsen using Google Reader
- Get started using Google Reader to easily keep up with all your favorite sites
Faith، در اواخر سال 2002 در یکی از شهرهای آمریکا متولد شد. اما او مثل برادر و خواهرانش "عادی" نبود. حداقل مادرش اینطور فکر میکرد. البته همهی آنهایی که او را بعد از تولدش دیده بودند هم همین نظر را داشتند. به نظر آنها، فیث نمیتوانست جایی بین سایر اعضای خانوادهاش داشته باشد. اما خوب، مادرش که دلش برایش میسوخت، و میدانست که موجود غیرعادیای مثل او نمیتواند روی پاهای خودش بایستد، تصمیم گرفت که او را راحت کند؛ درستتر بگویم، بکُشد! بنابراین فیث را جایی دور از چشم سایر تولههایش برد و سعی کرد تا او را خفه کند. اتفاقی که آن موقع برای فیث قابل هضم نبود و نمیتوانست دلیل گناه نکردهاش را درک کند. اما خوب، زندگی فیث نمیتوانست اینطور به سرانجام برسد. سرنوشت، قرار بود برایش روشن کند که چرا عادی نیست. اینبود که تصمیم گرفت او را بر سر راه خانوادهی Stringfellow قراردهد. همان لحظهای که مادر مثلاً دلسوز، در حال خفه کردن دخترش بود، پسر خانواده استرینگفیلو، او را نجات داد و با خودش به خانهشان برد. آنجا بود که مادر خانواده، جود استرینگفیلو، تصمیم گرفت تا برای فیث مادری باشد که او هیچوقت نداشت، و کمکش کند تا "عادی" باشد… تا بتواند روی پای خودش بایستد.
اینطور شد که جود، فکر کرد از جادوی "کرهی بادامزمینی" استفاده کند تا فیث را مجبور کند برای گرفتن و خوردنش روی پاهایش بلند شود! احتمالاً داستان حسنکچل و سیبهایی که مادرش تا بیرون از خانه چید را شنیده بوده. منتها خوب، چون زمان این دو داستان با هم فرق میکرده، پس انگیزهها متفاوت بوده! هرچه بود، تلاش Jude نتیجه داد و فیث توانست بایستد، بپرد و حتی روی دو پایش راه برود. فیث انقدر معروف شده بود که از روی زندگیش کتاب نوشتند؛ Oprah به برنامهاش دعوتش کرد و خلاصه همهجا صحبت او بود و همه او را دوست داشتند. البته از آن طرف هم هنوز بودند کسانی که همان نگاهی را به او داشتند که مادرش در زمان تولدش به او داشت. مثلاً شایع کردند که فیث قرار است یکی از نقشهای عجیب و غریب "غیرعادی" را در هریپاتر و جام آتش بازی کند!
با تمام اینها، فیث هنوز هم یک "سگ غیرعادی" است. سگی که بطور مادرزادی دو دست ندارد. و همین دلیلی بود که باید بخاطرش از جامعهی سگها طرد میشد. اما چیزی که مادر فیث هرگز نخواهد فهمید، این است که همیشه جاهایی هست که سرنوشت، بهترین اتفاقات را از دل بدترینها بیرون میکشد. حالا، وقتی فیث به اتفاقاتی که در زندگیاش افتاده فکر میکند، بیشتر به سرنوشت اعتقاد پیدا میکند. شاید که روزی خود او مادری شود برای فرزندی "غیرعادی"، و جور دیگری سرنوشتش را برایش رقم بزند.
کافهتوهم را از فید دنبال کنید
اسم یکی از خیابانهای تهران به نام کسی است که به دلیل اعتراض به وضعیت زندانیان سیاسی با اعتصاب غذا، مرد.
از بابی سانـدْز در آن سالها در مطبوعات ایران به عنوان فعال سیاسی شجاعی یاد میشد که ۶۶ روز لب به غذا نزد تا به خواستهاش در زندان برسد.
او یکی از اعضای ارتش جمهوریخواه ایرلند بود که تلاش میکردند ارتش بریتانیا از شمال ایرلند خارج شود. او به دلیل داشتن اسلحه، حکم ۱۴ سال حبس را گرفت. خواسته این مبارز ۲۷ ساله، این بود که با او به عنوان یک زندانی سیاسی برخورد شود.
اما دولت انگلستان او را به عنوان یک زندانی جنایی میشناخت و برای اینکه به حزب جمهوریخواه مشروعیت سیاسی و اجازه فعالیت بیشتر ندهد، این خواسته سانـدْز را نمیپذیرفت. او گفته بود در صورتی به اعتصاباش پایان میدهد که از جمله لباس زندانیان جنایی را نپوشد، کار اجباری نکند، حق ملاقات هفتگی و داشتن نامه، مطالعه و آموزش و ... داشته باشد؛ اینها خواستههایی بود که او برای زندانیان سیاسی طلب میکرد.
برخی منتقدین، او را متعلق به گروهی از ارتش جمهوریخواه میدانند که به مبارزه مسلحانه باور داشتند؛ از این دید، گروه دیگر معتقد به مبارزه سیاسی بودند.
مرگ بابی بعد از ۶۶ روز اعتصاب غذا، ضربه بزرگی به دولت انگستان و نخستوزیر وقت، مارگرت تاچر زد.
همین بود که رسانههای ایران از او به عنوان شهید نام بردند و خیابانی که سفارت انگلستان در آن قرار داشت (خیابان چرچیل) به نامش ثبت شد. روزنامهها از شورش در خیابانهای بلفاست نوشتند و زندانیان دیگری که در کنار سانـدْز اعتصاب غذا را شروع کردند. آنها از موج آزادیخواهی که با مرگ سانـدْز در جهان شکل گرفت، نوشتند و دولت بریتانیا و شخص مارگارت تاچر را
محکوم کردند که خواسته مشروع زندانیان سیاسی را نپذیرفته است.
نخستوزیر تاچر در پاسخ به پرسشی در مجلس عوام انگلیس در ۵ مه ۱۹۸۱ گفت:
«آقای ساندز یک "مجرم جانی" بود. او انتخاب کرد زندگیاش را تمام کند. این انتخابی بود که سازمان او، اجازه انجاماش را به بسیاری از قربانیانش نداد.»
بخشی از صحنه گفتوگوی ساندز و کشیش درباره اعتصاب غذا در زندان
در فیلم "گرسنگی" که شش هفته آخر زندگی ساندز را نشان میدهد، در صحنه طولانی و معروفِ گفتوگوی او با کشیش در زندان، یکی از تکان دهندهترین دیالوگهایش را میبینید؛ سانـدْز با اعتقادی راسخ، از خواسته، هدف و دیدگاهاش درباره وضعیت زندانیان سیاسی حرف میزند و کشیش میخواهد او را در مورد انتخاب نادرست اعتصاب غذا برای رسیدن به خواستههایش، گیر بیاندازد و مدام تاکید میکند نتیجه این روش، فقط مرگ و خودکشی است.
سانـدْز اما از لذتی میگوید که در آخرین لحظات زندگیاش خواهد چشید؛ دیدن ترس در چشمان کسانی که مرگ او را راهی برای رسیدن به پیروزیاش میبینند.
کشیش وقتی میفهمد او در انتخاب و قدماش اینقدر راسخ است، میگوید: « فکر نمیکنم دیگه ببینمت بابی...».
یک ایمیل
دختر: من تا حالا با 4 تا پسر رابطه جنسی داشتم و تو این کار رو با 8 تا دختر انجام دادی. اما الان همه به من میگن فاهشه(مخصوصا غلط دیکته دارم) و به تو میگن مرد واقعی! دلیلش چیه؟
پسر: خیلی ساده! وقتی یک قفل با تعداد زیادی کلید باز بشه، یک قفل بد محسوب میشه. اما وقتی یک کلید قفلهای زیادی رو باز کنه، اونوقت بهش میگن شاه کلید
ویولت:درست میگه؟نظر شما چیه؟
نغمههای ماشينتحرير
*
جايی كه به آن رسيدهای معادل هزينهایست كه برای رسيدن به آنچه در پیاش بودی پرداختهای. / مينيون مكلافلين
دارو خانه ها را بیهوده نگردید
درمان ندارد
درد را از هر سو که بخوانی درد است
آینه « نامرد » را « درمان » می کند ؟
و درد
همچنان درد است
صمد جامی
"برای نابود کردن یک فرهنگ نیازی نیست کتاب ها را سوزاند؛
کافی ست کاری کرد مردم آن ها را نخوانند".
از یادداشت های ری بردبری،
در اعتراض به سانسور هفتاد و پنج قسمت از کتاب فارنهایت ۴۵۱
If I were a minstrel I'd sing you six love songs
To tell the whole world of the love that we share
If I were a merchant I'd bring you six diamonds
With six blood red roses for my love to wear
But I am a simple man, a poor common farmer
So take my six ribbons to tie back your hair
Yellow and brown, blue as the sky
Red as my blood, green as your eyes
در انقلاب هیچ محدودیتی وجود نداره!
همه چیز مجازه؟! حتی کشتن مادرت بنام پیروزی؟!
چیزی که ممکنه امروز بدون فکر دیوانه وار و غیرانسانی به نظر برسه بعدها قهرمانانه خواهد بود و واقعیت فردی ما رو حذف خواهد کرد؟!!!
گاهي شايد بهتر باشد احساسمان نسبت به آدمها را فراموش کنيم؛ نه خود آنها را.